eitaa logo
ماهک
3.3هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
139 فایل
ماهک ؛ ماه کوچک و زیبای محبوب 🩷 تبلیغآت ֶָ تبآدل ↫ حرفے ֶָ سخنے ↫ @M0_art ☕️
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۷۸ -ها؟ -من گشنمه. -چی؟ رها میترکی! دوتا کیک، بستنی، پیترا؟؟چخبره؟ - به من میگی چاق؟ به من میگی شکمو؟ به من میگی زیاد میخورم؟ به من چه اونا که چیزی نبودن بچت گشنشه. اه.. به حالت قهر رفتم سمت بیرون پاساژ اونم برای اینکه گم نشم سریع اومد دنبالم از پشت دستم رو کشید. اخمی بهش کردم که اونم متقابال اخم کرد. -بچه نشو بیا بریم یه چی بخوری؟ -نوموخوام -از کی رهای سرد و خشک اینقدر زود رنج و لوس شده؟ -از وقتی بچه دار شدم. -ای خدا حاال هی تقصیرا رو بنداز گردن بچم. -تقصیرشه دیگه. -باشه خانم لوس بیا. -دیگه به من نگو لوس بدم میاد فهمیدی؟خیلی جدی این حرف و زدم واقعا بدم میومد. حس می کردم با حرف هیراداون رهای سرد بیدار شدهو من می ترسیدم از بعدش... تا ظهر رسیدم ایران خیلی خسته بودم دلم می خواست تخت بخوابم. به کسی خبر ندادیم که اومدیم، قرار شد بریم خونه ما بعدش خستگیمون که در رفت بریم خونه مامانم اینا. کلید و تو در چرخوندم و باتیکی که خورد هلش دادم و رفتیم داخل. هر کدوم خسته یه طرف ولو شدیم. اما من سریع رفتم سمت چمدونامون اصالدوست نداشتم از جایی که میام دراز بکشم اول باید همه چیزو مرتب سر جاش میزاشتن بعدا. لباسا رو مرتب کردم، سوغاتی ها رو تو کیسه جدا گذاشتم. چمدونای بابا اینارم بردم اتاق مهمون گذاشتم. بعد از آب چایی رفتم تو هال -مامان جون اتاق و براتون آماده کردم اگه می خواهید برید استراحت کنید.
۱۷۹ --دستت درد نکنه عروس گلم. - خواهش می کنم. چایی درست می کنم بیاید بخورید؛ عزیزم توام برو لباسات و عوض کن یه دوشم بگیر. -باشه. آشپز خونه شدم، د دامن بنفشم رو تو دستام گرفتم و راهی رحالی که داشتم چایی هارو می ریختم، یکی از پست بغلم کرد. هیع صدایم همراه شد با لرزش بدنم که باعث شد چای بریزه تو سینی. اخم کردم و خواستم برگردم، اما هیراد نگذاشت. -خیلی خری هیراد. چای ریخت. -به من چه؟ من دلم برای رها تنگ شده.-خب برو پیشش به من چه؟ -پیششم. رها!؟ دلم تورو می خواد. -دلت بی جا می کنه. به دلت بوگو من حامله ام. -حرف حالیش نمی شه! تو االن تازه یک ماهته. تا سه ماهگی وقته داریم. -نخیرم اگه بچم چیزیش بشه چی؟ -زبونتو گاز بگیر. هیچیش نمیشه. -کار از محکم کاری عیب نمی کنه. بعدم ولم کن االن بابات میاد زشته. -نه. من امشب میام پیشت. االن تا بوست نکنم ولت نمی کنم خودت میدونی که؟ -اوف هیراد چرا لج میکنی؟
۱۸۰ چیزی نگفت و لباش و غنچه کرده بود. میدونستم تا چیزی رو که می خواد بهش ندم نمیره. با صدای بسته شدن در چنان هیراد بیچارهرو هول دادم که خورد به کابینتا. چشماش گردشده بودن.! دستاش و حائل کرده بود که کمرش آسیب نبینه. با ورود مامان به آشپزخونه مشغول چای ریختن شدم. قلبم مثل گنجشک میزد. -چای حاظره؟ -آر... آره -پس من میرم بیارید دیگه. -باشه. داخل دستشویی شدم. و صورتم رو آب زدم، آخیش خنک شدم. قرارشد فردا بریم خونه مامانم اینا. شام ماکارونی پختم. بابای هیراد بلد نبود بخوره هی از چنگالش می افتاد. ماهم بهش می خندیدیم. می گفت اونورم که بوده پاستا نخورده بوده.اونشب با اصرار های زیادم من هیرادکار خودش رو کرد. مثل قحطی زده ها رفتار می کرد. بعد صبحانه دل تو دل بابای هیراد نبود. حق داست اولین بار بود دخترش رو میدید. هی عرض اتاق رو طی می کرد. هی می گفت بریم؟ نریم؟. -بابا نگران چی هستین؟ -نمیدونم دخترم استرس الکی دارم. -نگران نباشید. ماهستیم. هیراد ماشین رو از پارکینگ در آورد. همهسوار شدیم. به مامانم زنگ زدم. -الو... رها؟ -سالم مامان خوبی؟ -خوبم عزیز مادر، شما خوبید هیراد چطوره؟ -خوبه سالم داره خدمتتون. -سالمت باشه. کجایید؟ اونور آب و هواش خوبه ؟ -کجا تهران؟ اره خوبه.
۱۸۱ -ایتالیا رو می گم مادر. -اها ما که تهرانیم داریم میایم خونتون. -چی؟کی برگشتین؟ -دیروز. -چی؟پس چرا به من خبر ندادید رها من باید به.... تا ده دقیقه فقط مامانم غرزد که چرا خبرش نکردیم. دیگه آخرش گفتم شارژ ندارم قطع کرد. خدارو شکر وقت شد بهش بگم همه رو خونه ننه جون دعوت کن. توراه تک و توک با مامان هیراد حرف میزدم. دیگه ساعتای13:00اینطورا رسیدیم. همه مون استرس گرفته بودیم. با دلشوره در زدم که آرتین اومد پای آیفون من حلو آیفون بودم و بقیه کنار ایستاده بودن. اون احمقم فکر کرد من تنهام آبروم رو برد. -الو بفرمایید؟ -آرتین جان در رو باز کن. -چی جان؟ عجیبا غریبا. رها خودتی دیگه گسگم. -آرتین بچه نشو. -نچ ابتدا باید رمز ورود و بگی! -من رمزو میکنم تو حلقت. باز کن- خشونت ؟وای خدا به دادم برسید. اگه اون مادرشوهر ایکبیریت بفهمه که دیگه هیچی فقط طالق. یا امام رضا خودت به داد آرتین برس. هیراد با شاخای در اومده و دهن باز داشت آیفون رو نگاه می کرد. اومد جلو آیفون که آرتین هول کرد و ... -...اوا سالم داداش هیراد چ...چطوری؟ -باز کن بهت میگم. - اوهوع خدا به دادش برسه. داخل که رفتیم همه اومدن استقبال. اما با دیدن پدرو مادر هیراد خشک شدن. آرتین پشت بقیه قایم شده بود. هیراد آهسته رفت گوشش و پیچوند اورد جلو بقیه. -مادر من چیه؟ -آقا گ.... خوردم. غلط کردم. بزگوار ببخش. -ببخشم اون خانوم مادرمه از اون عذر خواهی کن. همه جا سکوت بود، حتی صدای جیرجیرک هم نمیومد. -نَمَنَه؟ -نمنه و کوفت. -به جان هیراد اگه من بدونم که ایشون مادرتون بوده باشن.
۱۸۲ -سالم. هرکلمه یا حرکتی از خانواده هیراد می دیدن انگاری براشون تعجب آور بود. سنا و پدرش خشک شده بودن و بهم زل زده بودن. لبای باریکش تکونای کوچیکی می خورد. انگاری داشت باباشو صدا می کرد. اشکاش جاری شدن رو گونه هاش، سناو پدرش شروع کردن سمت هم دویدن ودر آخر در آغوش هم هق هقشون بلند شد. کسی از قضیه سنا خبر نداشت، همه فکر می کردن سنا دختر پرورشگاهیه و اینا به سرپرستی گرفتنش. یه چیزی ته دلم خالی شد. نمیدونم انگاری احساسی سده بودم. خیلی بده آدم بدون پدر بزرگ بشه، بدون یه تیکه گاه، بدون یه پشتیبان... رفتم کنار بابام و سرم رو به شونش تکیه دادم. انگاری اونم فهمید چی می خوام دستش رو دور شونه ام انداخت. وضع بدی بود. سناو باباش در حال گریه. مادر هیرادو خودش بغل هم. منو بابام بغل هم. زن عمو هم مامان جون رو گرفته بود غش نکنه... - میشه یکی بگه اینجا چخبر ه؟ فقط اشک میریزید. انگار بار اولتونه دخترتون رو می بینید آقای سپهری. سناست دیگه.-آرتین ببند قضیه یه چی دیگست. -چی؟ -خودشون میگن. -عاشقونست؟چند کلمست؟توجیب جا میشه؟ -خفه بیست سوالی راه انداختی؟ -خب کنجکاوم. -فضولی. -هرچی بگو میزنمتا. -به دخترمن دست نمیزنی آرتین خان. -داشتیم عموجان؟ -بله. -هی روزگار. بعد از چند دقیقه که جو آروم شد همه به خودشون اومدن رفتیم نشستیم رو مبال. -عمه جون (مادرجون منو میگه، که میشه عمه بابای هیراد) راسیتش سنا دختر واقعی منه.... به حرفای تکراری بقیه گوش ندادم. رو کردم سمت سن ا که کنارم رو مبل نشسته بود. دلم براش سوخت چشمای خوشگلش قرمز شده بودن.
۱۸۳ دست گذاشتم رو شونش ؛ برگشت سمتم نگرانی و استرس از چهره اش بیداد می کرد. لبخند گرمی بهش زدم. -خوبی؟ -نیستم. رها حاال چی میشه؟ -نگران نباش. راستی چرا نگفتی مادر هیراد بزرگت کرده.!؟ -چره نمیدونستم مادر هیراده ون فکر می کردم یه زن خی. -اها. خوشحالی االن؟ -خیلی.اما میدونی... -اما و اگر نداره؛ خودت و بسپار به زمان. بالبخندچشماشو باز و بسته کرد. مادرجون بی هوش شد. همهمه شده بود. مامان وزن عمو گریه می کردن و پدر هسرادباشرمساری و نگرانی به بقیه نگاه می کرد؛ آرتین وهیراد هم سعی می کردن مادرجون رو به هوش بیارن. هیچ صدایی نمی شنیدم. انگاری همه چی رو صحنه آهسته بود. چشام تار می شد. از جمع جداشدم و خودم رو با زحمت به حیاط رسوندم. کسی متوجه خروج من نشد. رو زمین جشستم و سعی کردم آروم باشم. حالم کم کم اومد سرجاش. چندتانفس عمیق کشیدم و بعد از چند لحظه رفتم داخلننه به هوش اومده بود. بردنش داخل اتاقش استراحت کنه. سنا چای درست کرده بودو همه در سکوت چای می خوردن فقط پدرم و بابای هیراد داشتن آروم صحبت می کردن و گاهی به من نگاه می کردن. بی توجه بهشون کنار آرتین و هیراد نشستم. -توحالت چطوره؟ -خوبم، راستی داری دایی میشی. -واقعا؟ چه عجب دست به کارشدید! -خجالت بکش آرتین زشته! -خیلیم خوشگله! ایول خودم می برمش پارک گفته باشم. با خنده روبه آرتینی که انگاری داشت توذهنش نقشه پلیدانه می کشید گفتم. - ،باشهولی چرا اینجوری تو فکر رفتی و لبخندای شیطانی میزنی!؟ - توفکراینم چجوری از سرسره هلش بدم که سرش بشکنه، یا چجوری از تاب پرتش کنم که نشیمن گاهش داغون بشه یا... لبخندم خشک شد عجب بشری است. نه به ذوقش نه به این حرفاش هیراد پرید میون کالمش. -هوی انتقام چیو از بچم می گیری؟ - انتقام کودکیام رو. همین زن بی وجدانت بچه که بودیم بس که خشن بود. منو رهام رو میزد. یا آزارمون میداد. یه بار از تاب پرتم کرد پام شکست یک ماه تو گچ بود.
۱۸۴ همه این هارو با لحنی بغض دار می گفت مثال. -حقتون بود. -ببینش! -جرات داری به بچم چپ نگاه کن. -خب من راست نگاهش می کنم. -آفرین. سنا با رهام رفته بودن حیاط. سنا می خواست جریانات رو به رهام بگه چون اون موقع نبود و سرکار بود. .تا شب همه دور هم بودیم. انگاری یخ ها کم کم آب شده بود. رهام داشت مخ پدر زنش رو میزد مادر هیرادم با مامانم اینا داشتن سبزی پاک کردن یاد می گرفت. -می شه همه یک لحظه توجه کنن! همه برگشتیم سمت سنا که با کمی استرس و نگرانی که تو چهرش بود به ما نگاه می کرد. -می خوام یه خبر خوب بهتون بگم! -چی شده دخترم!؟ -.خب راستش منو رهام... چیزه .. من... من حامله ام. -چی؟-دو ماه. -هان؟ همه درحد چی تو شک رفته بودن. مامانم سنا رو برد پیش خودشون منو رهامم رفتیم کنارشون. -چی می گی دختر مگه شما چند ماه عقد کردین؟ - هنوز عروسی نکردین چه عجله ای داشتین؟ آخه من چی بگم بهت رهام؟ شما چجوری می خوایید اونو بزرگ کنید؟ فکر کردید الکیه؟ -مامان خب یهویی شد، االن خوشحال نشدید؟ - واال چی بگم؟ شما باید زود عروسی بگیرید پس مردم بفهمن چی؟ دوماه نامزدید دوماهه حامله ای ای خدا.! -ول کن زهرا خانم(مادرم) بچن دیگه. -راست میگه خوش باشید. پسرم. برکت داشته باشه براتون. .-مگه نونه زن عمو؟ - زن عمو زد به بازوی رهام و خندید. درگوش رهام گفتم -صِر در رفتی خوب ق! -پس چی عزیزم!؟ -هیچی واال.
۱۸۵ شام با کلی خنده و شوخی خورده شد. دیگه همه انگار با مسئله سنا کنار اومده بودن. چون خونه مادرجون جا نبود،نصف نصف شدیم. یعنی من و هیراد می رفتیم خونه بابام . پدر سناو سنا اینا خونه مادرجون، عمو اینام که خونه خودشون. سنا می خواست بیشتر با باباش باشه. حق داشت بعداز۱۹سال دوری و نداشتن پدر... تو مسیر من که خوابیدم. رهام و هیراد سرشون تو گوشی بود. -رها، رها بیدارشو رسیدیم. چشام رو باز می کردم،اما باز بسته می شدن. وس طای راه فقط فهمیدم بغل یکی هستم و باز هم خواب... -رها؟خیره سر پاشو دانشگاهت دیر شد رها. با صدای جیغ مامانم بیدارشدم. کمی چشمام رومالوندم که بهتر ببینم. کش و قوصی به بدنم دادم و بعد شستن دست و صورتم رفتم پایین. مثل همیشه همه سر صبحونه بودن. نشستم کنار رهام اما هیراد نبود. -مامان هیراد کجاست؟ با این حرفم همه مثل مجسمه خشک شدن. بابام اخمی کرد. -هیراد کیه؟ گیج و متعجب گفتم -یعنی چی هیراد کیه؟ معلومه دامادتون.مامانم با دست کوبوند تو صورتش و... -خدا مرگم بده چی میگی!؟ - مامان، حتما خواب دیده شوهر کردهبچم داره. آخه بیچاره کی میاد تورو بگیره!؟ -زر نزن رهام. من واقعا حامله ام، دارید شوخی می کنید آره؟ با دادی که مامانم زدو رو میز کوبید خفه شدم - خفه شو ببینم. جلو بابات خجالت نمیکشی؟هیرادم،بچم؟ شرم کن اون دانشگاه چی بهتون یاد میده ها؟ -وا مامان چرا اینجوری می کنی؟ از میز بلندشدم رفتم اتاقم. جلو آینه ایستادم من همون رها بودم. پس یعنی اینا دارن سربه سرم میزارن!؟ شاید خوابم بزار. چندتاسیلی زدم بیداربشم اما... هیچی. موبایلم رو برداشتم بزنگم به هیراد اما هیچ شماره ی نبود. نه هیراد. نه سنا. از حفظ شمارشوگرفتم. اما خاموش بود دیگه داشتم می ترسیدم. شماره دالرام و گرفتم با اولین بوق جواب داد -ای ذلیل کجایی؟گمشو دیرمون شد. -مگه قراره جایی بریم؟اوال سالم. -علیک. تازه میگه کجا؟دانشگاه دیگه چیزیت شده رها؟.
۱۸۶ -نمیدونم چه دانشگاهی؟بابا من دیگه نمیرم. -چی میگی؟پاشو بیا ببینم چت شده؟ -باشه اومدم. سریع حاظر شدم. مانتوی لیمویی با شال و شلوار سفید. به کافی شاپ که رسیدم. شماره دلی رو گرفتم که دستی نشست رو شونم برگشتم خودش بود. -سالم -سالم. بشین. -خب تعریف کن چرا دانشگاه نمیای؟ -دلی شوخی نکن. خودت میدونی از وقتی با هیراد ازدواج کردم دیگه نمیام. دالرام دوتا دستاشو کوبوندبه صورتش و با داد گفت -چی؟توکی ازدواج کردی؟ببینم ایستگاه کردی؟ -نه واال، ولی انگاری شما منو ایستگاه کردید! - چی میگی رها؟ تصادف کردی؟سرت به جایی خورده؟ تو دیروز تو دانشگاه بودی،امروز اومدی میگیشوهرداری!؟ - اها اونوقت فکر کردید من نمی فهمم، که دارید سربه سرم میزارید!؟ به مامان و بابام میگم هیراد کو مامانم علم شنگه به پا میکنه. توام که خوب نقش بازی میکنی. ولی من االن برم آزمایش بدم فکر کردی نمی فهمم حامله ام!؟چشای دلی بیشتر از قبل درشت شد. با ی ه حرکت ناگهانی کوبید رو میز و با حالتی استرس وار و متعجب گفت -حامله؟ -آره -رها بیا بریم دکتر آبجی بخدا حالت خوب نیست. - اه خفه. ببین ما دیشب از ایتالیا اومدیم مامان و بابای هیرادم خونه ننه جون منن. شنا که میشه زنداداشمم پیششونه. میگه نه بیا بریم اونور. -یا امامزاده هاشم خودت به دخترم کمک کن. رها میگم چه هیرادی ای خدا تو که دیروز اینجوری نبودی. -پاشو بیا حرف نزن. کیفش و برداشت و بلند شدیم، با ماشین دلی حرکت کردیم سمت خونه مادرجون. وقتی رسیدیم در زدم. مادرجون در رو باز کرد. نگرانی وجودم رو گرفته بود، د ستام یخ کرده بود اگه کسی اینجا نمی بود چی؟ اگه خواب باشه چی؟ -سالم. -سالم دخترای گلم، خوش اومدین. مادرجون جوری بغلم کردکه انگاری خیلی وقته منو ندیده. داخل شدیم و نشستیم رو مبال. مادرجونم باکمک عصاش نشست روبه روی ما. -خب چی شده؟اومدید به منه پیر سربزنید!؟ -این چه حرفیه؟به فکر درسیم.
۱۸۷ باچشای گرد رو به مادرجون گفتم -چه عجب؟مادر من دیروز اینجا بودما! بعدم کو سنا؟مروارید خانم؟ پدر هیراد؟ خوابن؟ -رها؟ -چی دلی؟ خب بزاربهتون ثابت کنم. -چی شده بچه ها؟ هیمادکیه ؟مروارید کیه؟ تک خنده ی کردم. - هیماد نه مادرجون هیراد مادرجون شماهم با اینا هم دستین؟ -چه هم دستی؟به منم بگین چه خبره؟ -هیچی خانم یزدانی، این رها خل شده. - واال من که چیزی نفهمیدم. راستی بچه ها عینک من شکسته برای خرید عید رفتین اینم بدین درست کنن برام. -چشم خانم یزدانی. رها پاشو. با حالت گیجی وسستی روبه دلی گفتم - خرید عید؟ اما االن مگه۱۲-۱۳عید نیست؟ کجای کارید!؟ -دارم نگرانت میشم رها! پاشو توروخدا پاشو. .قلبم سنگین شده بود نمی دونم چرا؟ می ترسیدم هرچی که راجب هیراد میدونستم خواب باشه اگه هیچ وقت وجود نداشته باشه چی؟ اگه فقط یه خواب بوده باشه چی؟کردم؟ -وا رها چرا گریه می کنی؟ - ) ن... نمی... نمیدونم.(با حالت معصومانه و عاجزانه گفتم دالرام؟ تورو خدا اگه دارین سربه سرم میزارین تمومش کنید. دلی که کمی از من جلو تر بود. خودش رو بهم رسوند و صورتم رو تو دستاش گرفت. -الهی قربون آبجیم بشم. بخدا رها شوخی در کار نیست. حتما خواب دیدی. نه؟ - اما دلی همش واقعی بود. هیراد؟ بچم؟ سنا؟ امیرمهدی... همه من خونه داشتم من سکته قلبی کردم ... م... من... -خدا نکنه خواهری. رها بخدا اینا اصال اتفاق نیافتاده. یه خواب بوده بهتر به خودت بیای. سفت بغلش کردم و زار زار گریه کردم. این امکان نداره! هیرادمن. من عاشقش بودم. امکان نداره خواب باشه. عروسی اجباریمون؟ شمال؟دعواهامون شوخیامون. خدایا خودت بگو دارم خواب می بینم. باسختی و سست خودم روخونه رسوندم،دلی می خواست پیشم بم ونه اما نذاشتم. باید تنها می بودم من االن دارم خواب می بینم باید بخوابم تا دوباره که بیدار می شم پیش هیرادم باشم آره همینه. -چه عجب اومدی خونه! بی توجه به کنایه مامان رفتم اتاقم. کیفم رو پرت کردم وسط اتاق و رو تخت ولو شدم. بالشتم رو بو کردم، بوی هیرادو نمی داد.
۱۸۸ چشمام رو بستم سعی کردم بخوابم اما نمی شد. رفتم پایین مامان نبود. از یخچال۴ ....تا قرص برداشتم و خوردم تا بلکه خوابم ببره. کم کم داشتم گیج می شدم. آخرین چیزی که دیدم موبایلم بود که داشت زنگ می خورد و بعدش تاریکی... با سردردی که داشتم از خواب بید ار شدم، عجیب سرم تیر می کشید. یک دفعه یاد هیراد افتادم و سیخ نشستم رو تخت. با عجله از اتاق خارج شدم و رفتم پایین. مامان تو آشپزخونه بود و رهامم کنارش آب می خورد. -آخ. -چته دختر؟ نفس نفس میزدم وسط راه پام خورد به میز صبحانه. اوف همین کم بود. -.رهام، هیر.. هیراد نیومده!؟ -ای خدا هنوز میگه هیراد. دختر جون این هیراد مادر ذلیل شده کیه؟ -مامان؟ -یامان، از صبح هی میگی هیراد هیراد. -رها دیگه رو عصابی. هی اسم این پسر و نیار گیرش میارم جنازه تحویل میدم. -ساکت شو رهام خب؟ کفری و بدون توجه به پام رفتم باال. ب ا حرص اشکام رو پاک کردم. خدایا این رسمشه!؟من باید االن عاشق یه آدم خیالی باشم؟ چرا خدا؟ توکه بهم نمی دادیش چرا به خوابم آوردیش؟گریه ام به هق هق تبدیل شده بود. جوری که مامان و رهام اومدن باال. -رها چیشده دخترم؟ -الهی رهام چی بهش گفتی اشکش در اومده؟ - هیچی بخدا. مامان اومدسرم رو بلند کرد. با چشمای اشکیم زل زدم به چشای نگران و معصومش. -چی شده دخترم؟ها؟ -..ما...ما...مامان هیراد. مامان من هیرادم و می خوام. مامان بغلم کرد و سفت چسبیدم با صدای نگرانش گفت -عزیزم چرا اینجوری شدی؟ آخه هیرادی وجود نداره! -وجود داره. اینجوری نگین. هیراد هست میاد. اینقدر نگید هیرادی وجود نداره. با داد اینقدر بغل مامانم گریه کردم که خوابم برد. با تکونای کسی از خواب بیدار شدم. بادستام چشام رو مالیدم تا دیدم بهتر بشه. بعد به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کی بیدارم کرده که در کمالتعجب هیرادو دیدم. -ت... تو... م...من. -رها از کی لکنت گرفتی؟ -من خواب می بینم مگه نه؟ اوف بزارپس برای با آخر بغلت کنم عشقم. وبعد سفت چنگ زدم به کمرش و فشارش میدادم جوری که انگار می خواستم یکی بشیم.
189 -هوی دختر چته؟ چه بار آخری چه خوابی؟ - حرف بزن دلم میخواد صدات همیشه توگوشم باشه. - رها بچه تاثیر بوی روت گذاشته مثل اینکه. ولم کن ببین دالرام زنگ زد گفت پس فردا عروسیشونه باهاش برو خرید. -توکه نمیدونی من دیگه نمی بینمت. اشکام پشت هم می ریخت رو لباسش به زور منو از خودش جدا کرد. و اشکام رو پاک کرد. -چی میگ ی عزیزم؟ من که جایی نمیرم. از دیشب که اومدی خواب بودی انگار داشتی خواب میدیدی.دادوبیداد می کردی. -.چی؟یع.. یعنی من خواب میدم تو نیستی؟ -به گمونم. چه خوابی بود حاال؟ - .تو نبودی. زندگیم مثل قبل ورودت بود.تازه همه جا دنبالت گشتم همه می گفتن تونیستی مادرجونم بهت می گفت هیماد. .میون گریه خندیدم که اونم با عشق خندید و بغلم کرد.با گرمی لباش فهمیدم من هنوز دارمش خدایا چاکرتم. زندگی گر سخت است وبد..... می گذرد. آنچه در این زندگی باید جاری باشد عشق است.... گر عاشقی به عشقت اعتراف کن.... گر ردت کند هیچ نباشد ت ورا... حداقلش بعدها پشیمان نخواهی شد....گر همراهت.... پایان سپاس فراوان