#لجبازی_نکن
صد
-نگران نباش حالش خوب میشه؟
-اره ولی کی؟
-صبورباش.چرااینطوری شد؟
-بخاطر من عوضی اگه باهاش بحث نمی کردم..االن سالم کنارم بود.
-اون دختر قویه ای .من داداششم میشناسمش.
-اره هست
-بخاطر توام که شده برمیگرده
-چه دل خوشی داداش!رهاازم متنفره
-ازکجامیدونی بهت گفته؟
-نه اما حرکاتشم مثل عاشقا نیست
-رهامحبت ندیدونکرده.برای همین نمیدونه چجوری باید ابراز عالقه کنه.بهش فرصت بده.
چیزی نگفتم.چیزی نداشتم که بگم.چرامن لعنتی عجله به خرج دادم ها؟
باباومامان رهادر حال فرستادن صلوات وخوندن قران بودن.رهام وسناهم روی صندلی به نقطه ای
خیره شده بودن.منم پشت شیشه به رهانگاه می کردم.
حرکاتش وزیر نظرداشتم منتظربودم ببینم کی بیدار میشه؟
-شماهمه همراه این خانم هستین؟
رهام-بله چطور؟
-بفرمایید بیرون اینجا فقط یک نفرمیتونه بمونه.-اما خانم پرستار ماخانوادشیم
-باشه اینجام بیمارستانه
-من میمونم
-نه خانم شما خسته ای بابچه هابرو من هستم
-نخیرباباشماومامان وسنابرید من هستم
-همتون برید حودم پیشش میمونم رهام اینم سویچ ماشین سناکلید داره زودبرید.
هیچ کس اعتراض نکرد.بدون اینکه چشم ازرها بگیرم سوئیچ ودادم دست رهام.
ساعت۴ صبح بودورهاهیچ حرکتی نکرده.تشنم شده بود بر ای همین رفتم اب بخورم که صدای
اذان بلندشد.
-هیرادپاشو نماز بخون
-اه رهاولم کن دیگه
-نخیرم خدا ادمای بی نمازو دوست نداره
-عیب نداره مهم اینگه تورودوست داره
-اِباشه پس اگه من مردم میرم بهشت توام میری جهنم بعدازهم جدا میشیم
سریع برگشتم سمتش
-نه اگه نماز بخ ونم جفتمون میریم بهشت پس پاشو من ازت جدانمیشم
بایادآوری اون روز رفتم وضوگرفتم..