eitaa logo
ماهڪ☁️🌚
3.3هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
139 فایل
ماهڪ؟ معشوقک‌ زیباروی 😌💖 تبلیغاتمون 🤍 https://eitaa.com/T_Mahak حرفامون 🌱 https://eitaa.com/mahakkkkmaannn گروه دخترانه ماهک 🌙 https://eitaa.com/joinchat/1885996099Cdbc403c584 مدیر ☕️ @Mobina_87b | @H0_art
مشاهده در ایتا
دانلود
_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_--_-_-_-_-_ جهت‌زیبا‌سازے‌گوشیتون🤌🏻👀🤤
🧕🏻💕›‌ توصیھ برای دختران ꧇)!🌚' . . · ─ ─ ─ 𖧷 ─ ─ ─ · 𝟷- خودت رو اولویت قرار بدھ🌱👀. 𝟸- ریسك ڪردن رو یـٰاد بگیر📙🖇. 𝟹- بیشتر ڪتـٰاب بخون🌸🍰. 𝟺- هدف‌هـٰات رو تعیین ڪن✨🤏🏻. 𝟻- وابستگۍ رو حذف ڪن💕🔥 🥹💜.
از اینا🤌🏻🥲
صدوسی‌نه -رها بسه دیگه. تمومش کن خجالت بکش. چشمام از نیشگون مامان پر از اشک شده بود. خودم رو ک شیدم عقب تو اتاق عقد فقط فامیل درجه یک بود. -رها. چرا بحث می کنی؟ آروم بشین دیگه. از این که هیراد هم طرف داری رز رو می کرد ناراحت شدم اون به غرور من لطمه زد. و تقاصش رو هم پس می ده. عاقد باری دیگر خبطه رو خوند. سنا بله رو داد. دیگه تو اتاق نموندم و رفتن بیرون. سنا انگشت اشاره ام رو پر عسل کردم و گذاشتم دهان رهام. وقتی انگشتم خی .س شد چندشم شد تا خواستم دیتم رو عقب بکشم رهام با دندونش انگشتم رو نگه داشت. و گاز محکمی بهش زد. -آخ -چی شد؟خوبی سنا؟. جوری که خودش بشنوه...-خفه میارم -من که نمی دونم چی میگی. مارمولک کثیف. کیک رو هم آوردن باهم بریدیمش و چنگال رو برداشتم که .کیک بدم که بخوره تا جا داشت چنگال رو پر کردم. -این زیاده سنا کمترش کن. -نه دیگه االن پرشده. -آفرین عروسم -اووو سنا رهام این رو چجوری بخوره؟ هرکسی نظری میداد و من بی تفاوت چنگال رو فرو کردم تو دهان رهام به زور جاش دادم تو دهنش. -خب دیگه همه بیرون عروس دامادم چند دقیقه دیگه میان. -تبریک میگم آبجی جونم ایشاهللا خوشبخت بشی. -مرسی داداشی سفت هیرادو بغل کردم. یکدفعه یادم اومد رها نیست. -رها کجاست؟ -نمیدونم اینجا بود ندیدمش. -اها باشه حاال بیا چند تا عکس بگیریم.
صدوچهل -توام که عشق عکسی. رهام به توام تبریک میگم حاال بیا عکس -چشم خان دادا بعداز۵دقیقه هیراد از اتاق رفت بیرون. رهام کرواتش رو کمی شل کرد. و اومد نزدیکم. -خب،خب، خب حاال شدی خانم خودم. -لوس نشو بدو بریم بیرون. کمرم رو سفت گرفت و چسبوندم به خودش. پیشونی اش رو به پیشونیم چسبوند. -حاال که بهت می تونم بگم خانومم.! -رهام یکی االن میاد. -نچ . -عروس خانم نمیای بیرون؟ . دستی به لباسم کشیدم و بعد از کشیدن نفس عمیقی دست تو دست رهام از اتاق خارج شدیم. رو صندلی های مخصوص خودمون نشستیم بعد از دو دقیقه رهام رفت قسمت مردونه که می شد خونه همسایه مادرجون اینا. رها باد سردی م ی وزید اما آنقدر زیاد نبود که بخواد آدم رو به لرزه در بیاره. با حس قدمای کسی برنگشتم عقب دوست داشتم توی اون حس وحال بمونم وبهباغچه مادرجون نگاه کنم و باد به صورتم بخوره. -چرا اینجا اومدی؟نامزدی داداشته ها! شونه ای باال انداختم. -شلوغی رو دوست ندارم. -ولی زشته مردم حرف در میارن. همین جملش کافی بود، تا فوران کنم. انگاری منتظر یک تلنگر بودم. - به جهنم، به گورستون تو فکر کردی حرفای مردم برای من مهمه؟ نخیر توزندگیم به تنهد چیزی گه اهمیت نمیدم حرف مردم. توام گمشو پیش همون مردم. هیراد رو با همون تعجبش گذاشتم و با سرعت از کنارش رد شدم. کارام دست خودم نبود نمیدونم چرا چند وقته که خیلی زود از کوره در میرم؟ زود رنج شدم. اصال نمیفهمم. هوفف. -اِ کجا بودی رها؟ -ها؟ -میگم کجا بودی؟
شبتون‌قشنگ🦋🌚