eitaa logo
ماهڪ☁️🌚
3.3هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
139 فایل
تبلیغاتمون 🍇💜 https://eitaa.com/T_Mahak حرفامون🍒❤️ https://eitaa.com/mahakkkkmaannn مدیر🌿 @Mobina_87b | @Moojazi ماهڪ؟ معشوقک‌ زیباروی😌💗
مشاهده در ایتا
دانلود
🐻‍❄️🐻🐼
تمام خاطرات خوبم بهت گره خوردن🌚❤️‍🩹
چگونه جذاب باشیم؟ با صورتتان نشان دهید که مشتاق صحبت هستید ☺️🦋 یکی از راهکارهای مهم برای اینکه بدانیم چگونه در نگاه اول جذاب باشیم توجه به چیزهایی است که دوست نداریم.👀🌿 هیچ کدام از ما دوست نداریم زمانی که با دیگران صحبت می‌کنیم، با بی‌توجهی فرد روبروی شده و متوجه شویم فرد به اطراف توجه می‌کند، با گوشی خود مشغول است یا به جای نگاه کردن به ما به چایی خود زل زده است! 🌝🌚 این نشان دهنده جذابیت نیست بلکه باعث طرد شدن ما می‌شود. 🪐🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۸۰ چیزی نگفت و لباش و غنچه کرده بود. میدونستم تا چیزی رو که می خواد بهش ندم نمیره. با صدای بسته شدن در چنان هیراد بیچارهرو هول دادم که خورد به کابینتا. چشماش گردشده بودن.! دستاش و حائل کرده بود که کمرش آسیب نبینه. با ورود مامان به آشپزخونه مشغول چای ریختن شدم. قلبم مثل گنجشک میزد. -چای حاظره؟ -آر... آره -پس من میرم بیارید دیگه. -باشه. داخل دستشویی شدم. و صورتم رو آب زدم، آخیش خنک شدم. قرارشد فردا بریم خونه مامانم اینا. شام ماکارونی پختم. بابای هیراد بلد نبود بخوره هی از چنگالش می افتاد. ماهم بهش می خندیدیم. می گفت اونورم که بوده پاستا نخورده بوده.اونشب با اصرار های زیادم من هیرادکار خودش رو کرد. مثل قحطی زده ها رفتار می کرد. بعد صبحانه دل تو دل بابای هیراد نبود. حق داست اولین بار بود دخترش رو میدید. هی عرض اتاق رو طی می کرد. هی می گفت بریم؟ نریم؟. -بابا نگران چی هستین؟ -نمیدونم دخترم استرس الکی دارم. -نگران نباشید. ماهستیم. هیراد ماشین رو از پارکینگ در آورد. همهسوار شدیم. به مامانم زنگ زدم. -الو... رها؟ -سالم مامان خوبی؟ -خوبم عزیز مادر، شما خوبید هیراد چطوره؟ -خوبه سالم داره خدمتتون. -سالمت باشه. کجایید؟ اونور آب و هواش خوبه ؟ -کجا تهران؟ اره خوبه.
۱۸۱ -ایتالیا رو می گم مادر. -اها ما که تهرانیم داریم میایم خونتون. -چی؟کی برگشتین؟ -دیروز. -چی؟پس چرا به من خبر ندادید رها من باید به.... تا ده دقیقه فقط مامانم غرزد که چرا خبرش نکردیم. دیگه آخرش گفتم شارژ ندارم قطع کرد. خدارو شکر وقت شد بهش بگم همه رو خونه ننه جون دعوت کن. توراه تک و توک با مامان هیراد حرف میزدم. دیگه ساعتای13:00اینطورا رسیدیم. همه مون استرس گرفته بودیم. با دلشوره در زدم که آرتین اومد پای آیفون من حلو آیفون بودم و بقیه کنار ایستاده بودن. اون احمقم فکر کرد من تنهام آبروم رو برد. -الو بفرمایید؟ -آرتین جان در رو باز کن. -چی جان؟ عجیبا غریبا. رها خودتی دیگه گسگم. -آرتین بچه نشو. -نچ ابتدا باید رمز ورود و بگی! -من رمزو میکنم تو حلقت. باز کن- خشونت ؟وای خدا به دادم برسید. اگه اون مادرشوهر ایکبیریت بفهمه که دیگه هیچی فقط طالق. یا امام رضا خودت به داد آرتین برس. هیراد با شاخای در اومده و دهن باز داشت آیفون رو نگاه می کرد. اومد جلو آیفون که آرتین هول کرد و ... -...اوا سالم داداش هیراد چ...چطوری؟ -باز کن بهت میگم. - اوهوع خدا به دادش برسه. داخل که رفتیم همه اومدن استقبال. اما با دیدن پدرو مادر هیراد خشک شدن. آرتین پشت بقیه قایم شده بود. هیراد آهسته رفت گوشش و پیچوند اورد جلو بقیه. -مادر من چیه؟ -آقا گ.... خوردم. غلط کردم. بزگوار ببخش. -ببخشم اون خانوم مادرمه از اون عذر خواهی کن. همه جا سکوت بود، حتی صدای جیرجیرک هم نمیومد. -نَمَنَه؟ -نمنه و کوفت. -به جان هیراد اگه من بدونم که ایشون مادرتون بوده باشن.
۱۸۲ -سالم. هرکلمه یا حرکتی از خانواده هیراد می دیدن انگاری براشون تعجب آور بود. سنا و پدرش خشک شده بودن و بهم زل زده بودن. لبای باریکش تکونای کوچیکی می خورد. انگاری داشت باباشو صدا می کرد. اشکاش جاری شدن رو گونه هاش، سناو پدرش شروع کردن سمت هم دویدن ودر آخر در آغوش هم هق هقشون بلند شد. کسی از قضیه سنا خبر نداشت، همه فکر می کردن سنا دختر پرورشگاهیه و اینا به سرپرستی گرفتنش. یه چیزی ته دلم خالی شد. نمیدونم انگاری احساسی سده بودم. خیلی بده آدم بدون پدر بزرگ بشه، بدون یه تیکه گاه، بدون یه پشتیبان... رفتم کنار بابام و سرم رو به شونش تکیه دادم. انگاری اونم فهمید چی می خوام دستش رو دور شونه ام انداخت. وضع بدی بود. سناو باباش در حال گریه. مادر هیرادو خودش بغل هم. منو بابام بغل هم. زن عمو هم مامان جون رو گرفته بود غش نکنه... - میشه یکی بگه اینجا چخبر ه؟ فقط اشک میریزید. انگار بار اولتونه دخترتون رو می بینید آقای سپهری. سناست دیگه.-آرتین ببند قضیه یه چی دیگست. -چی؟ -خودشون میگن. -عاشقونست؟چند کلمست؟توجیب جا میشه؟ -خفه بیست سوالی راه انداختی؟ -خب کنجکاوم. -فضولی. -هرچی بگو میزنمتا. -به دخترمن دست نمیزنی آرتین خان. -داشتیم عموجان؟ -بله. -هی روزگار. بعد از چند دقیقه که جو آروم شد همه به خودشون اومدن رفتیم نشستیم رو مبال. -عمه جون (مادرجون منو میگه، که میشه عمه بابای هیراد) راسیتش سنا دختر واقعی منه.... به حرفای تکراری بقیه گوش ندادم. رو کردم سمت سن ا که کنارم رو مبل نشسته بود. دلم براش سوخت چشمای خوشگلش قرمز شده بودن.
شبتون‌خوش🦋🥺