#لجبازی_نکن
۱۸۳
دست گذاشتم رو شونش ؛ برگشت سمتم نگرانی و استرس از چهره اش بیداد می کرد. لبخند
گرمی بهش زدم.
-خوبی؟
-نیستم. رها حاال چی میشه؟
-نگران نباش. راستی چرا نگفتی مادر هیراد بزرگت کرده.!؟
-چره نمیدونستم مادر هیراده
ون فکر می کردم یه زن خی.
-اها. خوشحالی االن؟
-خیلی.اما میدونی...
-اما و اگر نداره؛ خودت و بسپار به زمان.
بالبخندچشماشو باز و بسته کرد.
مادرجون بی هوش شد. همهمه شده بود.
مامان وزن عمو گریه می کردن و پدر هسرادباشرمساری و نگرانی به بقیه نگاه می کرد؛ آرتین
وهیراد هم سعی می کردن مادرجون رو به هوش بیارن.
هیچ صدایی نمی شنیدم. انگاری همه چی رو صحنه آهسته بود. چشام تار می شد.
از جمع جداشدم و خودم رو با زحمت به حیاط رسوندم. کسی متوجه خروج من نشد. رو زمین
جشستم و سعی کردم آروم باشم.
حالم کم کم اومد سرجاش. چندتانفس عمیق کشیدم و بعد از چند لحظه رفتم داخلننه به هوش اومده بود. بردنش داخل اتاقش استراحت کنه.
سنا چای درست کرده بودو همه در سکوت چای می خوردن فقط پدرم و بابای هیراد داشتن آروم
صحبت می کردن و گاهی به من نگاه می کردن.
بی توجه بهشون کنار آرتین و هیراد نشستم.
-توحالت چطوره؟
-خوبم، راستی داری دایی میشی.
-واقعا؟ چه عجب دست به کارشدید!
-خجالت بکش آرتین زشته!
-خیلیم خوشگله! ایول خودم می برمش پارک گفته باشم.
با خنده روبه آرتینی که انگاری داشت توذهنش نقشه پلیدانه می کشید گفتم.
- ،باشهولی چرا اینجوری تو فکر رفتی و لبخندای شیطانی میزنی!؟
- توفکراینم چجوری از سرسره هلش بدم که سرش بشکنه، یا چجوری از تاب پرتش کنم که
نشیمن گاهش داغون بشه یا...
لبخندم خشک شد عجب بشری است. نه به ذوقش نه به این حرفاش هیراد پرید میون
کالمش.
-هوی انتقام چیو از بچم می گیری؟
- انتقام کودکیام رو. همین زن بی وجدانت بچه که بودیم بس که خشن بود. منو رهام رو میزد. یا
آزارمون میداد.
یه بار از تاب پرتم کرد پام شکست یک ماه تو گچ بود.
#لجبازی_نکن
۱۸۴
همه این هارو با لحنی بغض دار می گفت مثال.
-حقتون بود.
-ببینش!
-جرات داری به بچم چپ نگاه کن.
-خب من راست نگاهش می کنم.
-آفرین.
سنا با رهام رفته بودن حیاط. سنا می خواست جریانات رو به رهام بگه چون اون موقع نبود و
سرکار بود.
.تا شب همه دور هم بودیم. انگاری یخ ها کم کم آب شده بود. رهام داشت مخ پدر زنش رو میزد
مادر هیرادم با مامانم اینا داشتن سبزی پاک کردن یاد
می گرفت.
-می شه همه یک لحظه توجه کنن!
همه برگشتیم سمت سنا که با کمی استرس و نگرانی که تو چهرش بود به ما نگاه می کرد.
-می خوام یه خبر خوب بهتون بگم!
-چی شده دخترم!؟
-.خب راستش منو رهام... چیزه .. من... من حامله ام.
-چی؟-دو ماه.
-هان؟
همه درحد چی تو شک رفته بودن. مامانم سنا رو برد پیش خودشون منو رهامم رفتیم کنارشون.
-چی می گی دختر مگه شما چند ماه عقد کردین؟
- هنوز عروسی نکردین چه عجله ای داشتین؟ آخه من چی بگم بهت رهام؟ شما چجوری می
خوایید اونو بزرگ کنید؟ فکر کردید الکیه؟
-مامان خب یهویی شد، االن خوشحال نشدید؟
- واال چی بگم؟ شما باید زود عروسی بگیرید پس مردم بفهمن چی؟ دوماه نامزدید دوماهه حامله
ای ای خدا.!
-ول کن زهرا خانم(مادرم) بچن دیگه.
-راست میگه خوش باشید. پسرم. برکت داشته باشه براتون.
.-مگه نونه زن عمو؟
- زن عمو زد به بازوی رهام و خندید.
درگوش رهام گفتم
-صِر در رفتی
خوب ق!
-پس چی عزیزم!؟
-هیچی واال.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیمووی
سلامتی اونی که رفت بزنیم.. 🙂💔