eitaa logo
ماهڪ☁️🌚
3.3هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
139 فایل
ماهڪ؟ معشوقک‌ زیباروی 😌💖 تبلیغاتمون 🤍 https://eitaa.com/T_Mahak حرفامون 🌱 https://eitaa.com/mahakkkkmaannn گروه دخترانه ماهک 🌙 https://eitaa.com/joinchat/1885996099Cdbc403c584 مدیر ☕️ @Mobina_87b | @H0_art
مشاهده در ایتا
دانلود
به آدمهایی که از خوشحالی شما شاد میشوند و از ناراحتی شما غمگین توجه خاص داشته باشید آنها کسانی اند که سزاوار جایگاهی ویژه در قلب شما هستند...🌱✨
که پروردگارت تو را رها نکرده... 🍃🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📎نام رمان : 📎نویسنده : 📎ژانر :   📎خلاصه: در یه شب زمستونی پسری در حالی که عصبانیه پای پیاده از خونه مادر و پدرش بیرون میزنه و به سمت خونه خودش میره نزدیک خونه که میرسه متوجه صدایی میشه میره ببینه چه خبره که با صحنه دعوا رو به رو میشه همون طور که به سمت طرفین دعوا می دوه حاضرین با دیدن اون پا به فرار میذارن و تنها یه نفر رو زمین افتاده پسر لاغر و نحیفی که چاقو خورده اونو به خونش میبره و اونجاس که میفهمه پسری که اورده خونش یه دختره……
پارت۱ من همین که گفتم یه بار دیگه اسم زن و زن گرفتن تو این خونه بیارین به خداوندی خدا میرمو دیگه برنمیگردم خدا رو شکر دستم به دهنم میرسه که نخوام محتاج پولتون یا ارثیه یا هر ک*فت وز*هر مار دیگه ای باشمیه دفعه داغی سیلی بابا رو روی صورتم حس کردم در حالی که از عصبانیت میلرزید گفت: پسره نمک نشناس برو گ*ورتو گم کن از این خونه تا زن نگرفتی بر نمیگردی و اگر نه هیچوقت حلالت نمیکنم هیچوقت...... پوزخندی نثارش کردم و گفتم معلومه که میرم فکر کردی اینجا میمونم؟ با حرص به سمت در رفتم صدای هق هق مامان تو گوشم بیشتر عصبیم میکرد . از خونه زدم بیرون و رفتم سمت ماشین اومدم سوارش شم که دیدم لاستیک جلوشو پنچر کرده بودن با تمام تونم بهش لگد زدم و گفتم بر مردم ازار لعنت همون طور پیاده راه افتادم نیم ساعتی طول کشید تا برسم خونه لباسام زیاد نبود از سوز هوا خودمو تو کنم جمع کرده بودم . بالاخره رسیدم تو کوچه به خاطر مسیری که طی کرده بودم یه کم اروم شدم. با خودم فکر کردم برای این که از فکر اون شب در بیام به مهسا زنگ بزنم که شب بیاد پیشم داشتم شماره مهسا رو میگرفتم که صدای داد و فریاد شنیدم پولا رو میدی یا به زور بگیرم ازت بچه؟ مردی بیا بگیرش م÷ف×ت خورد من به تو یونجه هم نمیدم ! دیگه زیادی داری حرف میزنی محسن بگیرش ولم کن ک/ث/اف/ت صدای ف*ر*یاد بلند شدم گوشی رو گذاشتم تو جیبم بدو بدو رفتم سمت سه نفری که تو تاریکی با هم درگیر شده بودن هنوز خیلی باهاشون فاصله داشتم ولی برق چاقویی که تو دست یکیشون بود زیر نور دیدم قدما مو تند تر کردم که صدای فریاد دیگه ای پیچید تو کوچه یه دفعه یکیشو سرشو برگردوند و گفت: فرنود بدو یکی داره میاد! شخص سومی که بین دستاشون بیحال شده بود رو زمین پرت کردن و سوار یکی از موتورایی شدن که اونجا پارک بود سرعتمو زیاد کردم ولی بهشون نرسیدم جلو رفتم یه پسر ریزه میزه افتاده بود رو زمین با دیدن رنگ خ×ون رو لباسش رفتم سمتش و گفتم پسر جون حالت خوبه؟ ن=ا=ل'ه خفی=فی کرد چشماش نیمه باز بود به زور سنش به ۱۷ ۱۸ سال می رسید خدا میدونه این وقت شب اینجا چیکار میکرد؟ جوابمو نداد چند بار اروم زدم تو گوشش تا به هوش بیاد ولی فایده ای نداشت بدتر چشماش بسته شد اروم بلندش کردم بر خلاف تصورم خیلی سبک بود ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگیه دیگه؛ گاهی خستت می‌کنه خیلی خستت می‌کنه،🧚 اونقد که دوس داری خودکارتو بذاری لای صفحات زندگیت وُ یه مدت بری سراغ خودت؛ هیچ‌کاری نکنی، هیچکیو نبینی، باهیچکی حرف نزنی، حتی نفسم نکشی. اما مشکل اینجاست بعد که برمی‌گردی می‌بینی یه نفر خودکارو از لای کتابِ زندگیت بیرون کشیده و تو هم یادت نمیاد کدوم صفحه بودی. گم میشی و هیچی توو دنیا بدتر از این نیست که ندونی کجای زندگیتی.💚😀••