eitaa logo
ماهک
3.3هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
139 فایل
ماهک ؛ ماه کوچک و زیبای محبوب 🩷 تبلیغآت ֶָ تبآدل ↫ حرفے ֶָ سخنے ↫ @M0_art ☕️
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت ۳۳ با نفرت نگاهی به من کرد و گفت بی کس و کاری مگه نه؟ این چند روز ندیدم کسی بیاد عیادتت یکی از همین امثال تو زندگی دختر منم ریختن به هم فکر کردی باهاش خوشبخت میشی؟ از خدا بترس دختر برو توبه کناه به زن دیگه دامن گیرت میشه از کوره در رفتم با صدای نسبتا بلندی :گفتم خانوم محترم شما باید از خدا بترسی اونم با این سن و تو این احوال مریض به مردم تهمت زدن گناهه میدونستین که اگه نبخشمتون باید جواب پس بدین اونی که اهش دامن گیر میشه اه دختر آبرو داریه که امثال شما با قضاوت غلط بهش تهمت ناروا میزنن با این حرفم خفه شد با غیض روشو از من گرفت و یه چیزی زیر لبش گفت منم عصبی تر از اون رومو کردم اون طرف که چشمم به جمالش متبرک نشه حالم ازش اینجور آدما به هم میخورد. برای این که زهر خودمو کامل ریخته باشم با صدایی که اونم بشنوه :گفتم بی عرضگی از دخترش بوده و الا این همه زن و مرد دارن زندگیشونو میکنن با این که خودمم میدونستم حرفم اشتباهه ولی حرفش خیلی عصبیم کرده بود باید یه جوری جوابشو میدادم با شنیدن چیزی که من گفتم اونم :گفت خدایا توبه استغفر الله عصر بود که خونوادش اومدن برای این که ببرنش خدا میدونست چقد خوشحال بودم هر لحظه تحمل کردنش تو اتاق برام عین جهنم بود با اون نگاهای معنی دارش موقع نماز خوندنم و اون فکرای غلطی که داشت درباره من میکرد دلم میخواست هر چه زودتر ازم دور شه همون طور که داشت اماده میشد یه چیزایی تو گوش دخترش پچ پچ میکرد . دختره برگشت به نگاه غضبناکی به من کرد انگار من شوهرشو از راه به در کردم بعد از این که خونوادگی با نگاهاشون به اندازه کافی منو تحقیر کردن از اتاق رفتن من موندم و غمی که از نگاهاشون تو دلم سنگینی میکرد خزیدم زیر پتو و به حال خودم گریه کردم هنوز زیر پتو بودم که صدای پرستار و شنیدم اروم دستشو گذاشت رو شونمو و گفت داری گریه میکنی خانومی؟ صورتمو همون زیر پاک کردمو و نگاهش کردمو و گفتم نه لبخند مهربونی زد و گفت اگه مشکلی داری میتونی به من
پارت۳۴ سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: چیزی نیست یه نگاه به بیرون کردم هوا تاریک بود خدایا من چند ساعت بود داشتم گریه میکردم؟ پوشه کنار تختمو برداشت و همون طور که داشت میخوندش گفت: دلتنگی نکن فردا صبح مرخصی دلتنگی؟ دلتنگ چی؟ دلتنگ کی؟ دلش خوش بودا سرمو تکون دادم و گفتم: سعی میکنم پوشه رو گذاشت کنار تختمو و گفت: چیزی لازم نداری؟ من نه فقط اگه میشه میخوام برم وضو بگیرم خودت میتونی بری؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم دیگه کارامو خودم انجام میدم بخیه هام خوب شدن! لبخندی زد و گفت خب خدا رو شکر نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی نمازم که تموم شد از جام بلند شدم خواستم برم رو تختم که دیدم مهران ایستاده تو چهارچوب در و با حالت خاصی داره نگاهم میکنه لبخند زدم و گفتم از کی اینجایی؟ صدامو نشنید انگار اینجا نبود یه نگاه سر تا پاش انداختم مرد ورزیده و قد بلندی بود از هیکلش معلوم بود زیاد ورزش میکنه یه کم زیادی قوی بود موهاش خرمایی رنگ بود این چند وقتی که دیدمش همیشه موهاشو بالا میزد صورت کشیده ای هم داشت با چونه مربع شکل که صورتشو مستطیلی کرده بود لبای صاف بینی قلمی چشمای میشی رنگ با مژههای فر با ابروهای پرپشت حالت دار که جدیت خاصی به چهرش میدادن و پیشونی نسبتا بلند برای یه مرد قیافش کاملا ایده ال بود . اگه من دختر نمیشدم دوست داشتم پسری با قیافه اون میشدم خوب که بر اندازش کردم دوباره گفتم اقا مهران اون که هنوز به رو به روش خیره شده بود تازه به خودش اومد و گفت:.... نمازت تموم شد ادامه دارد
پارت۳۵ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم تو فکری؟ اومد جلو و گفت نه فقط نماز خوندنو یادم رفته بود! سرمو تکون دادم و گفتم مشکلی نیست هر وقت اراده کنی که شروعش کنی خودش میاد تو یادت لبخندی زد و گفت شنیدم گریه میکردی؟ ابروهامو دادم بالا و :گفتم پرستار گفت؟ نشست رو تخت کناری که خالی بود و گفت اره بینیمو جمع کردمو و گفتم نمیدونستم خبر چینی هم جزو وظایفشونه چینی به ابروش داد و گفت: ناراحتی برم؟ شونه هامو انداختم بالا و گفتم نه ولی اینجوری عادت میکنم همیشه ببینمتون خندید و گفت: دلت نمیخواد ببینی؟ من نه منظورم این نبود چشماشو بست و باز کرد و گفت میدونم منظورت چی بود با دستش زد رو تخت و گفت: این خانومه رفت؟ تازه فراموشش کرده بودم! اهی کشیدمو و گفتم اره هر چی دلش خواست گفت و رفت چی گفت؟ سرمو انداختم پایین و گفتم مهم نیست نکنه واسه حرفای اون گریه کردی؟ من نه بابا آدم بعضی وقتا دلش میگیره خب یه ذره نگاهم کرد از این نگاها متنفر بودم پر از دلسوزی و ترحم گفتم اگه کار دارین میتونین برین من حالم خوبه نمیخوام مزاحم شما بشم این چند وقت خیلی بهتون زحمت دادم لبخندی زد و گفت نه بیکار بودم امشبم کسی پیشم نبود گفتم بیام اینجا تو هم تنهایی
ماهک
#دختری_که_من_باشم پارت۳۵ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم تو فکری؟ اومد جلو و گفت نه فقط نماز خون
پارت۳۶ یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم من که عادت دارم روز و شب تنها باشم ولی فکر کنم شما عادت ندارین شبتونو تنهایی سر کنین از رک بودن من جا خورد. برام مهم نبود درباره این چیزا حرف بزنم چون هیچ حسی به رابطه با پسرا نداشتم خجالت هم نمیکشیدم و صد در صد مطمئن بودم با اون قیافه ای که من واسه خودم درست کردم هیچ پسری حتی حاضر نیست منو ببوسه ولی اون انگار از حرفی که زده بود پشیمون شده بود و معذب بود دستی تو موهاش کشید و :گفت اونجوری هم که فکر میکنی نیست شونه هامو بالا انداختم و گفتم به هر حال اصلا به من چه ربطی داره فقط یه سوال بود نیشخندی زد و گفت: خوب راحتیا خندیدم و گفتم نباشم؟ نصف حرفای روزانه پسرا درباره این چیزاس مخصوصا پسرایی به سن من اخب منم با اونا میگردم دیگه وقتی از یه چیزی زیاد حرف زده بشه دیگه عادی میشه حالا اگه ناراحتی شرمنده من نمیتونم تیریپ عشوه خرکی بیام تظاهر کنم هیچی نمیدونم چون همون دخترایی هم که حرفشو نمیزنن اندازه من که هیچ بیشتر هم این چیزا رو شنیدن سرشو تکون داد و گفت فکر کنم تو اشتباهی دختر شدی از اول باید پسر میشدی شونه هامو انداختم بالا و گفتم نمیگم از دختر بودنم راضیم ولی ناراضی هم نیستم خدا بهتر از منو تو میدونه کفشاشو در آورد و دراز کشید روی تخت صاف نشستم جامو و گفتم میخوای بمونی اینجا؟ روشو کرد به من ارنجشو تکیه داد به تخت و سرشو گذاشت رو دستش و گفت اره دیگه اومدم شب بمونم خندیدم و گفتم گفتی جایی به جز تختت خوابت نمیبره؟! لبخندی زد و گفت: خب نمیخوابم سر روسریم که حسابی اذیتم میکرد دو تا گره زدم تا دوباره شل نشه و گفتم میدونی که اینجا بیمارستانه منم همونیم که هنوز نمیدونی دخترم خندید و گفت اره میدونم چرا روسریتو اینجوری میکنی
پارت۳۷ با حرص دستمو کشیدم رو سرم که باعث شد موهام و روسری بریزه به هم گفتم خب چی کار کنم عادت ندارم خب برش دار پوفی کردمو و گفتم یه بار خواستم برش دارم پرستار اینقد سرم داد کشید که نگو! الان من اینجام پرستارا نمیان اگه میخوای درش بیار نیشم باز شد با خوشحالی گفتم واقعا؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد با به حرکت روسری رو از سرم کشیدم و پرت کردم اون سر تخت با تمام احساس گفتم اخیش ... ازادی از حرفم خندش گرفت. من چیه خب؟ خودت فکر کن صبح تا صب بعد صبم تا صبح به چیزی گره کنن دور سرت حوصله ادم تنگ میشه خب دستی کشیدم تو موهامو با انگشتام شونشون کردم اخه من از اول زندگیم روسری سرم نکردم من فکر کردی من سرم کردم؟ خب منم مثه تو فقط چادر سرم میکنم اونم اونقد میکشم جلو تا خودش پوشیده باشه تازه گره هم نداره راس میگی خب یه ذره نگاهم کرد و گفت گوشات بلبلیه گوشی که یه کم بزرگه و به سمت بیرون متمایله) دستی کشیدم رو گوشمو و گفتم خب هر خوشگلی یه عیبی داره خندید و گفت: صد البته تکیه دادم به بالشتمو و گفتم راستی تو هیچی از خودت به من نگفتی من تموم زنگیمو گفتم خب تو کار بدی کردی ادم برای هر کسی هر چیزی رو نمیگه راستم میگفت بیخودی جو گیر شده بودم چون یه ذره روی خوش بهم نشون داد هر چی بود براش گفتم سرمو تکون دادم و گفتم اره خب راست میگی
پارت ۳۸ اونم نیم خیز شد و گفت شوخی کردم چی میخوای بدونی؟ من اگه نمیخوای بگی اشکالی نداره بپرس با ذوق :گفتم خب از اول بگو دیگه مثه من که از اول گفتم شونه هاشو انداخت بالا و گفت اومم زندگی من یکی بود یکی نبود ندارهها من تک فرزندم مامانم خونه داره و بابام کار خونه دار از ۲۵ سالگی از شو جدا شدم و برای خودم خونه گرفتم. همون موقه ها بود با یه پسری به اسم امیر اشنا شدم که تو بیمارستان پرستار بود با ورود اون تو زندگیم پای دخترا هم تو زندگیم باز شد ولی هیچوقت رابطه جدی با کسی نداشتم یعنی نخواستم که داشته باشم . من از تعهد میترسی؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت: وقتی آدم میتونه هر روز یکی رو امتحان کنه چرا باید زندگیشو بذاره پای یه نفر؟ من به خاطر احساسات به خاطر عشق به خاطر حس پدر شدن شدن به خاطر این که زندگیت هدف دار میشه یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت زندگی من هدف داره بعدم من کلا از درگیر شدن با احساسات بدم میاد . تازه پدر شدن همش مسئولیت و درد سره شونه هامو انداختم بالا و گفتم هیچ حسی بهتر از این نیست که بدونی یه نفر دوستت داره این که بدونی یه خونوداه هست که تورو تکیه گاه میدونه بشی قهرمان بزرگ زندگیشون بشی پناهشون. بدونن وقتی تو رو دارن یعنی هر مشکلی رو میشه از سر راه برداشت اهی کشیدم و گفتم شاید اگه بابام زنده بود من الان یه خونه داشتم و یه خونواده که نگرانم میشدن به فکرم بودن و دوسم داشتن حتی حاضر بودم محدودم کنن ولی باشن باشن که سرم داد بکشن بزنن تو گوشم بدونم که براشون مهممم همون طور که ناباورانه نگاهم میکرد گفت خب خودت به خونواده بساز تو تازه اول راهی میتونی بچه داشته باشی عشق بورزی به خونه داشته باشی و یه خونواده خوب لباسمو با دستم کشیدم جلو و گفتم خودت بگو کی به یه ادم بیکار بیسواد بی خونه بی ماشین بی خونواده زن میده؟
پارت ۳۹ خندید و گفت دیوونه منم خندیدم مثل همیشه که به تمام مشکلاتم میخندم اونا رو میکنم به شوخی و بهشون میخندم میخندم تا بتونم زنده بمونم که کمرم خم نشه که کم نیارم ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧ اصبح شده بود . نمیدونستم چقد خوابیدم شب قبل موقع حرف زدن با مهران خوابم برده بود از جام بلند شدم مهران تو اتاق نبود نیم خیز شدم نور قرمز رنگ افتاب از پنجره رو پاهام افتاده بود. کش و قوسی به خودم دادم. از امروز دوباره زندگی معمولی من شروع میشد همون طور که گردنمو به عقب میکشیدم گفتم خدایا شکرت همون موقع مهران اومد تو روپوش سفید تنش بود. گفت: صبح به خیر سرمو تکون دادم و گفتم صبح به خیر کی مرخص میشم؟ اومد جلو و گفت اومدم بخیه ها تو بکشم بعد میبرمت من ممنون خودم دیگه میتونم برم تازه شما الان سرکارین اومد نشست رو تخت و گفت مطمئنی خودت میتونی بری؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم فقط یه جوری باید لباسای خودمو بپوشمو برم ولی میترسم بهم چیزی بگن لبخندی زد و گفت اما لباسات خونی بود انداختم! دورا میخواستم برم برات لباس بگیرم من نه نمیخواد پس میخوای چیکار کنی؟ من : لباس مردونه
پارت۴۰ خب برات مردونه میخرم من نه اصلا حرفشم نزن اونوقت کل در آمد به سالمو باید بهت بدم خندید و گفت من یه دست لباس اضافی دارم میخوای اونا رو بپوشی؟ ابروهامو دادم بالا و گفتم نیس سایزمونم خیلی یکیه همون طور که بخیه ها مو میکشید گفت حالا یه کاریش میکنیم دیگه بعد از این که کارش تموم شد برگه ترخیصمو امضا کرد و منو برد تو اتاقش از تو کمد یه پلیور و یه شلوار بیرون آورد و گفت بیا اینا رو بپوش یه نگاه به لباسا انداختم و گفتم: ممنون همون طور که از اتاق بیرون میرفت گفت پشت در منتظرم لباسا رو عوض کردم خیلی بد بود پلیورو کرده بودم تو شلوارم بازم باید با دست می گرفتمش تا بالا بمونه رفتم پشت درو با خجالت گفتم آقا مهران :بله؟ درو تا نصفه باز کردم و گفتم: کمربند داری؟ یه کم فکر کرد و گفت اره افتاده بعد کمر بند خودشو در آورد و داد بهم منم باهاش شلوارمو محکم کردم یه نگاه به خودم کردم واقعا مسخره شده بودم استینای لباسمو دو دور بالا زده بودم کمر شلوارمم زیر کمر بند چین بود درو باز کردمو و گفتم من آمادم مهران اومد تو با دیدن من یه دفعه زد زیر خنده اخمی کردمو گفتم چیه؟ در حالی که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره :گفت خیلی خوشگل شدی باز شروع کرد به ریز ریز خندیدن دست به سینه جلوش ایستادم و گفتم اگه اینقد غول نبودی که لباسات اندازم میشد
پارت۴۱ نیشخندی زد و گفت: شرمنده نمیدونستم یه روزی باید لباسامو بدم به یه دختر ٤٠ کیلویی دستمو زدم به کمرم و :گفتم حالا خوشتیپ شدم؟ انگشت اشاره و شصتشو گذاشت رو هم و در حالی که چشمک میزد گفت: دختر کش خندیدم و گفتم خب من دیگه برم پول داری؟ من: پیاده میرم سرشو تکون داد و گفت: صبر کن من نمیخواد... رفت سمت میزشو گفت: حرف نباشه زنگ زد به اژانس دنبالم اومد و پول اژانسو خودش حساب کرد و رفت تو اتوبان پیاده شدم بیچاره راننده با خودش فکر میکرد من اینجا چی کار دارم؟! سریع رفتم خونه و لباسامو عوض کردم لباسای مهرانو تا کردم گذاشتم تو پلاستیک تا بهش بدم که چشمم خورد به جعبه ای که گوشه اتاقم افتاده بود حتما کار مهران بود ولی هر چی بود نمیتونستم قبول کنم بدون این که نگاه کنم توش چیه جعبه رو هم گذاشتم تو پلاستیک خون رو زمین رو پاک کردمو یه چیزی خوردم و آماده شدم تا برم سرکار مهران خسته و کوفته رسیدم خونه گوشی تلفنو برداشتم و رفتم سمت یخچال همون طور که شماره امیر رو میگرفتم یه سیب برداشتم . تا اومدم بشورمش امیر جواب داد: بله؟ من: سلام : سلام خوبی؟ من چی
پارت۴۲ جوابای ازمایشش اومد امشب بفرستمش؟ من اره ساعت ۱۰ بیارش اسمش چیه؟ : ثمین ۲۲ سالشه من باشه خوبه راستی همون جوری که گفتم چشاش مشکیه دیگه؟ نه چشماش قهوه ایه من ای بابا مگه بهت نگفتم؟ نشستم روی مبل خب دیر گفتی حالا واسه دفعه بعد یه چشم و ابرو مشکی واست جور میکنم من پس زودتر جور کن حالا چی شد یهو سلیقت عوض شد؟ پاهامو گذاشتم رو میز و :گفتم تو کاریت نباشه چیزی که می خوامو جور کن باشه بسپارش به من من سپردم خب دیگه کاری نداری؟ نه داداش شب میبینمت من: باشه فعلا! بدون این که صبر کنم خداحافظی کنه گوشی رو قطع کردم . سیبمو خوردم و رفتم به دوش گرفتم و خوابیدم با صدای زنگ در از جام پا شدم فکر کردم امیره لباسامو عوض کردم بدون این که به ایفون نگاه کنم رفتم پایین مش رحیم داشت میرفت درو باز کنه که گفتم مش رحیم شما بفرمایین من خودم باز میکنم چشمی گفت و همون راهی که داشت می رفتو برگشت سرم پایین بود درو باز کردم و رفتم سمت خونه به پله ها که رسیدم دیدم امیر نیومد داخل برگشتم دم در و :گفتم چته خب؟ بیاین تو دیگه
پارت۴۳ : منتظر کسی بودی؟ سرمو اوردم بالا آوا ایستاده بود رو به روم لبخندی زدم و گفتم اره تو اینجا چی کار میکنی؟ یه پلاستیک مشکی گرفت جلومو و :گفت اومدم اینا رو بدم و برم! یه نگاه بهش کردم و گفتم این چیه؟ دستشو جلوتر آورد و گفت: لباساته دیگه من: لازم نیست مال خودت پلاستیکو هل داد تو بغلم و :گفت اخه اینا به چه درد من میخوره؟ ازم بزرگه توشو نگاه کردم لباسایی که واسش خریده بودم هم گذاشته بود تو پلاستیک درش آوردم و :گفتم اینا رو چرا آوردی؟ همون طور که میرفت سمت موتورش گفت: لازمشون ندارم من اینا رو واسه تو خریده بودم از رو موتورش یه پلاستیک دیگه هم آورد و گفت: نمیخوامشون من ادم هدیه رو پس نمیده اون یکی پلاستیکم گرفت جلومو :گفت من هدیه هیچکسی رو قبول نمیکنم به پلاستیک نگاه کردم به ظرف غذا با نوشابه بود گفتم این دیگه چیه؟ خندید و گفت: غذا! پولتو نمیتونم پس بدم به جاش شبا واست غذا میارم لبخندی زدم و گفتم این کارا لازم نیست چرا هست لطفا با من اینقد تعارف نکن اون یکی پلاستیکو هم ازش گرفتمو و :گفتم بیا تو با هم بخوریم *** همون موقع صدای امیر رو شنیدم به به سلام شازده
پارت۴۴ یه نگاه بهش انداختم دستاش تو جیبش بود با فاصله کمی از آوا با یه دختر قد بلند ایستاده بود. دختره موهای شرابیشو از شالش ریخته بود بیرون ارایش غلیظی هم کرده بود یه مانتوی تنگ و کوتاه با کفش پاشه بلند هم پوشیده بود و بهم لبخند میزد. سرممو به علامت سلام تکون دادم به آوا نگاه کردم داشت دختره رو با چشاش اسکن میکرد. دلم نمیخواست تو این شرایط منو ببینه ازش خجالت میکشیدم شاید تنها کسی بود که ازش خجالت میکشیدم امیر اشاره ای به پلاستیک غذا کرد و گفت: هنوز شامتو نخوردی؟ بعد یه نگاه به ساعتش کرد آوا دستاشو گذاشت پشتشو چند قدم رفت عقب چشم غره ای به امیر رفتم و گفتم:برین تو امیر گفت نه دیگه من میرم فقط اومدم ثمینو برسونم اه حالا اگه نمیگفتم عین گاو سرشو مینداخت پایین و میرفت تو به ثمین اشاره کرد اومد داخل آوا با بیخیالی داشت نگاهم میکرد بیخیالی که منو از خجالت آب میکرد امیر رفت سمت آوا و گفت بچه جون چند ساله؟ أوا صداشو کلفت کرد و گفت: ۱۸ خندم گرفت یه نفس عمیق کشیدم ثمین اومد و استاد رو به روم اخمی کردمو و گفتم برو تو پشت چشمی نازک کرد و رفت امیر چونه آوا رو گرفت بالا و یه ذره نگاهش کرد و گفت من به یه پسر جوون نیاز دارم میخوای واسه من کار کنی آوا دستشو پس زد و گفت نه من خودم کار دارم میبینی که امیر زل زد تو چشاشو گفت پول خوبی بهت میدم آوا با حرص گفت: ولم کن آقا جون امیر ولش کرد و رو به من کرد و گفت پسر خوشگلیه ها !مگه نه؟ به من چشمک زد سرمو تکون دادم و گفتم چی کارش داری بچه مردمو خندید و رو کرد بهشو گفت: اگه دختر بودی همین جا ترت_ی_بت_و میدادم!