#دختری_که_من_باشم
پارت ۳۹
خندید و گفت دیوونه
منم خندیدم مثل همیشه که به تمام مشکلاتم میخندم اونا رو میکنم به شوخی و بهشون میخندم
میخندم تا بتونم زنده بمونم که کمرم خم نشه که کم نیارم
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
اصبح شده بود .
نمیدونستم چقد خوابیدم شب قبل موقع حرف زدن با مهران خوابم برده بود
از جام بلند شدم مهران تو اتاق نبود نیم خیز شدم نور قرمز رنگ افتاب از پنجره رو پاهام افتاده
بود.
کش و قوسی به خودم دادم. از امروز دوباره زندگی معمولی من شروع میشد
همون طور که گردنمو به عقب میکشیدم گفتم خدایا شکرت
همون موقع مهران اومد تو روپوش سفید تنش بود.
گفت: صبح به خیر
سرمو تکون دادم و گفتم صبح به خیر کی مرخص میشم؟ اومد جلو و گفت اومدم بخیه ها تو بکشم بعد میبرمت
من ممنون خودم دیگه میتونم برم تازه شما الان سرکارین
اومد نشست رو تخت و گفت مطمئنی خودت میتونی بری؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم فقط یه جوری باید لباسای خودمو بپوشمو برم ولی میترسم بهم چیزی بگن
لبخندی زد و گفت اما لباسات خونی بود انداختم! دورا میخواستم برم برات لباس بگیرم
من نه نمیخواد
پس میخوای چیکار کنی؟
من : لباس مردونه
#دختری_که_من_باشم
پارت۴۰
خب برات مردونه میخرم
من نه اصلا حرفشم نزن اونوقت کل در آمد به سالمو باید بهت بدم
خندید و گفت من یه دست لباس اضافی دارم میخوای اونا رو بپوشی؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم نیس سایزمونم خیلی یکیه
همون طور که بخیه ها مو میکشید گفت حالا یه کاریش میکنیم دیگه
بعد از این که کارش تموم شد برگه ترخیصمو امضا کرد و منو برد تو اتاقش از تو کمد یه پلیور و
یه شلوار بیرون آورد و گفت بیا اینا رو بپوش
یه نگاه به لباسا انداختم و گفتم: ممنون
همون طور که از اتاق بیرون میرفت گفت پشت در منتظرم
لباسا رو عوض کردم خیلی بد بود پلیورو کرده بودم تو شلوارم بازم باید با دست می گرفتمش تا
بالا بمونه
رفتم پشت درو با خجالت گفتم آقا مهران :بله؟
درو تا نصفه باز کردم و گفتم: کمربند داری؟
یه کم فکر کرد و گفت اره
افتاده
بعد کمر بند خودشو در آورد و داد بهم منم باهاش شلوارمو محکم کردم یه نگاه به خودم کردم واقعا مسخره شده بودم استینای لباسمو دو دور بالا زده بودم کمر شلوارمم زیر کمر بند چین بود درو باز کردمو و گفتم من آمادم
مهران اومد تو با دیدن من یه دفعه زد زیر خنده
اخمی کردمو گفتم چیه؟
در حالی که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره :گفت خیلی خوشگل شدی
باز شروع کرد به ریز ریز خندیدن
دست به سینه جلوش ایستادم و گفتم اگه اینقد غول نبودی که لباسات اندازم میشد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃
روی خودت تمرکز کن؛
روی شخصیتت ، کارت ،
موفقیتت ، آرزوهات ،
و تک تک خواسته هات تمرکز کن؛
آدما ازش اینو ندارن از خواسته هات بخاطرشون بگذری.
#ارامش
#دختری_که_من_باشم
پارت۴۱
نیشخندی زد و گفت: شرمنده نمیدونستم یه روزی باید لباسامو بدم به یه دختر ٤٠ کیلویی
دستمو زدم به کمرم و :گفتم حالا خوشتیپ شدم؟
انگشت اشاره و شصتشو گذاشت رو هم و در حالی که چشمک میزد گفت: دختر کش
خندیدم و گفتم خب من دیگه برم
پول داری؟
من: پیاده میرم
سرشو تکون داد و گفت: صبر کن
من نمیخواد...
رفت سمت میزشو گفت: حرف نباشه
زنگ زد به اژانس دنبالم اومد و پول اژانسو خودش حساب کرد و رفت
تو اتوبان پیاده شدم بیچاره راننده با خودش فکر میکرد من اینجا چی کار دارم؟!
سریع رفتم خونه و لباسامو عوض کردم لباسای مهرانو تا کردم گذاشتم تو پلاستیک تا بهش بدم که چشمم خورد به جعبه ای که گوشه اتاقم افتاده بود حتما کار مهران بود ولی هر چی بود نمیتونستم قبول کنم بدون این که نگاه کنم توش چیه جعبه رو هم گذاشتم تو پلاستیک خون رو زمین رو پاک کردمو یه چیزی خوردم و آماده شدم تا برم سرکار
مهران
خسته و کوفته رسیدم خونه گوشی تلفنو برداشتم و رفتم سمت یخچال همون طور که شماره امیر رو میگرفتم یه سیب برداشتم .
تا اومدم بشورمش امیر جواب داد: بله؟
من: سلام
: سلام خوبی؟
من چی
#دختری_که_من_باشم
پارت۴۲
جوابای ازمایشش اومد امشب بفرستمش؟
من اره ساعت ۱۰ بیارش اسمش چیه؟
: ثمین ۲۲ سالشه
من باشه خوبه راستی همون جوری که گفتم چشاش مشکیه دیگه؟
نه چشماش قهوه ایه
من ای بابا مگه بهت نگفتم؟
نشستم روی مبل
خب دیر گفتی حالا واسه دفعه بعد یه چشم و ابرو مشکی واست جور میکنم
من پس زودتر جور کن
حالا چی شد یهو سلیقت عوض شد؟
پاهامو گذاشتم رو میز و :گفتم تو کاریت نباشه چیزی که می خوامو جور کن
باشه بسپارش به من
من سپردم خب دیگه کاری نداری؟
نه داداش شب میبینمت
من: باشه فعلا!
بدون این که صبر کنم خداحافظی کنه گوشی رو قطع کردم .
سیبمو خوردم و رفتم به دوش گرفتم و خوابیدم
با صدای زنگ در از جام پا شدم
فکر کردم امیره لباسامو عوض کردم بدون این که به ایفون نگاه کنم رفتم پایین مش رحیم داشت میرفت درو باز کنه که گفتم مش رحیم شما بفرمایین من خودم باز میکنم
چشمی گفت و همون راهی که داشت می رفتو برگشت
سرم پایین بود درو باز کردم و رفتم سمت خونه به پله ها که رسیدم دیدم امیر نیومد داخل
برگشتم دم در و :گفتم چته خب؟ بیاین تو دیگه
#دختری_که_من_باشم
پارت۴۳
: منتظر کسی بودی؟
سرمو اوردم بالا آوا ایستاده بود رو به روم
لبخندی زدم و گفتم اره تو اینجا چی کار میکنی؟
یه پلاستیک مشکی گرفت جلومو و :گفت اومدم اینا رو بدم و برم!
یه نگاه بهش کردم و گفتم این چیه؟
دستشو جلوتر آورد و گفت: لباساته دیگه
من: لازم نیست مال خودت
پلاستیکو هل داد تو بغلم و :گفت اخه اینا به چه درد من میخوره؟ ازم بزرگه
توشو نگاه کردم لباسایی که واسش خریده بودم هم گذاشته بود تو پلاستیک درش آوردم و :گفتم اینا رو چرا آوردی؟
همون طور که میرفت سمت موتورش گفت: لازمشون ندارم
من اینا رو واسه تو خریده بودم
از رو موتورش یه پلاستیک دیگه هم آورد و گفت: نمیخوامشون
من ادم هدیه رو پس نمیده
اون یکی پلاستیکم گرفت جلومو :گفت من هدیه هیچکسی رو قبول نمیکنم به پلاستیک نگاه کردم به ظرف غذا با نوشابه بود گفتم این دیگه چیه؟ خندید و گفت: غذا! پولتو نمیتونم پس بدم به جاش شبا واست غذا میارم لبخندی زدم و گفتم این کارا لازم نیست
چرا هست لطفا با من اینقد تعارف نکن
اون یکی پلاستیکو هم ازش گرفتمو و :گفتم بیا تو با هم بخوریم
***
همون موقع صدای امیر رو شنیدم به به سلام شازده
#دختری_که_من_باشم
پارت۴۴
یه نگاه بهش انداختم دستاش تو جیبش بود با فاصله کمی از آوا با یه دختر قد بلند ایستاده بود. دختره موهای شرابیشو از شالش ریخته بود بیرون ارایش غلیظی هم کرده بود یه مانتوی تنگ و کوتاه با کفش پاشه بلند هم پوشیده بود و بهم لبخند میزد.
سرممو به علامت سلام تکون دادم به آوا نگاه کردم داشت دختره رو با چشاش اسکن میکرد. دلم نمیخواست تو این شرایط منو ببینه ازش خجالت میکشیدم شاید تنها کسی بود که ازش خجالت میکشیدم
امیر اشاره ای به پلاستیک غذا کرد و گفت: هنوز شامتو نخوردی؟
بعد یه نگاه به ساعتش کرد آوا دستاشو گذاشت پشتشو چند قدم رفت عقب
چشم غره ای به امیر رفتم و گفتم:برین تو
امیر گفت نه دیگه من میرم فقط اومدم ثمینو برسونم
اه حالا اگه نمیگفتم عین گاو سرشو مینداخت پایین و میرفت تو به ثمین اشاره کرد اومد داخل آوا با بیخیالی داشت نگاهم میکرد بیخیالی که منو از خجالت آب میکرد
امیر رفت سمت آوا و گفت بچه جون چند ساله؟
أوا صداشو کلفت کرد و گفت: ۱۸
خندم گرفت یه نفس عمیق کشیدم ثمین اومد و استاد رو به روم اخمی کردمو و گفتم برو تو
پشت چشمی نازک کرد و رفت
امیر چونه آوا رو گرفت بالا و یه ذره نگاهش کرد و گفت من به یه پسر جوون نیاز دارم میخوای
واسه من کار کنی
آوا دستشو پس زد و گفت نه من خودم کار دارم میبینی که
امیر زل زد تو چشاشو گفت پول خوبی بهت میدم
آوا با حرص گفت: ولم کن آقا جون
امیر ولش کرد و رو به من کرد و گفت پسر خوشگلیه ها !مگه نه؟
به من چشمک زد سرمو تکون دادم و گفتم چی کارش داری بچه مردمو
خندید و رو کرد بهشو گفت: اگه دختر بودی همین جا ترت_ی_بت_و میدادم!