eitaa logo
ܩܣܥ‌‌ویࡅ߳ߺܙ ܢ̣ܘ ܦ̈ܠܩܢ ܥ‌‌ߊ‌ܝ̇ߺܢܚ݅ܥܼو ✍🏻
105 دنبال‌کننده
262 عکس
114 ویدیو
5 فایل
| ﷽ | 📝 نشر معارف مهدوی | از ولادت تا ظهور 🌏 قدمی برای نزدیک شدن ظهور منجی بشریت... 🌐💚 . . ‌. . . . . . . . . ‌. تحت مدیریت کانون مهدویت 🏛️ دانشگاه فرهنگیان پردیس شهید مدنی(ره) استان قم . 📣 کپی آزاد . ارتباط با ادمین 🧑‍💻 @Admin_255
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ داستان بانو نرجس(س) 1⃣ بخش اول: بشر بن سلیمان نخّاسی ▶️ بشر بن سلیمان نخّاسی که از فرزندان ابو ایّوب انصاری و یکی دوستان دو امام گرانقدر هادی و عسکری (ع) و همسایه آن دو بزرگوار در سامرّا است، آورده است که: من احکام و آگهی‌های لازم درمورد بردگان و اسیران را از سالارم حضرت هادی آموختم. و آن گرانمایه این حقوق و احکام را به گونه‌ای به من تعلیم فرمود که من بدون اجازه‌ی او نه برده‌ای می‌خریدم نه می‌فروختم و همواره از موارد نامعلوم و نامشخص، تا روشن شدن حکم آن دوری می‌جستم و حلال و حرام را در این مورد به شایستگی درک می‌کردم. 🌙 یکی از شب‌ها که در منزل بودم و پاسی از شب گذشته بود درب خانه به صدا در آمد و یکی از خدمتگزاران حضرت هادی که کافور نام داشت به من گفت که حضرت هادی مرا فراخوانده. لباس خویش را پوشیدم و هنگامی که وارد خانه آن جناب شدم، دیدم امام هادی با فرزندش حضرت عسکری و خواهرش حکیمه آن بانوی آگاه و پرواپیشه، در حال گفت و گو هستند. پس از سلام نشستم که آن حضرت فرمود: «بشر! تو از فرزندان انصار هستی و دوستی و مهر انصار نسل به نسل نسبت به پیامبر و خاندانش به ارث می‌رسد و شما بر آن صفا و محبت باقی هستید و مورد اعتماد خاندان پیامبر. اینک! می‌خوام تو را به فضیلت و امتیازی مفتخر سازم که هیچکس از پیروان ما در این فضیلت به تو پیشی نگرفته است و تو را به رازی آگاه سازم که کسی را آگاه نساخته‌ام و آن این است که تو را مأموریت می‌دهم تا بانویی بزرگ و آگاه را که به ظاهر در صف کنیزان است، خریداری نمایی و او را به سر منزل مقصود و محبوبش راه نمایی.» آنگاه نامه‌ای خط و لغت رومی مرقوم داشت و با مهر مخصوص خود آن را مهر زد و بسته‌ی ویژه‌ای که زرد رنگ و در آن ۲۲۰ دینار بود به من داد و فرمود: «بشر! این نامه و کیسه‌ی زر را بگیر و بسوی بغداد حرکت کن و پس از ورود بدان شهر، فلان روز، در کنار پل بغداد، منتظر کشتی‌های اسیران روم باش. هنگامی که قایق حامل اسیران رسید و خریداران که بیشتر آن‌ها مقامات رژیم بنی عباس هستند اطراف آن‌ها حلقه زدند تو از دور مراقب باش تا مردی به نام عمر بن یزید که در میان صاحبان برده است بیابی. او کنیزی را با ویژگی های خاص خود در حالی که لباس حریر ضخیم بر تن دارد برای فروش آورده است، اما آن کنیز خود را پوشانده و از دست زدن و نگاه کردن خریداران سخت جلوگیری می کند، چرا که به ظاهر در میان بردگان است و خود در حقیقت از بانوان باشخصیت و پاک و آزاده می‌باشد. فروشنده او را تحت فشار قرار می‌دهد تا او را بفروشد اما او فریاد آزادی و نجابت سر می‌دهد و به خریداری که حاضر می شود ۳۰۰ دینار به صاحب او بپردازد می گوید: «بنده‌ی خدا! پول خود را از دست مده! اگر تو در لباس سلیمان و بر قدرت و سکوت او هم در آیی، من ذره‌ای به تو علاقه نشان نخواهم داد.» و بدین گونه خریداری را که شیفته شکوه و عظمت و عفت و پاکی اوست نمی پذیرد و او را می راند. سرانجام عمر بن یزید به او می‌گوید: « من ناگزیرم تو را بفروشم پس خودت بگو چاره چیست؟» او خواهد گفت:« در این کار شتاب مکن! من تنها فرد امین و درستکار و شایسته کرداری که برایم دلپسند باشد می‌پذیرم.» در این هنگام تو برخیز... ⏸ این داستان ادامه دارد 🏛 کانون مهدویت دانشگاه فرهنگیان شهید مدنی (ره) 🆔 @Mahdaviat_255