🖼 #طرح_مهدوی ؛ #تلنگر
📌 بیعملی...
🔸 طبق عادت، کمتر به سخنان رهبرش گوش میداد. یا عمل نمیکرد یا جدی نمیگرفت.
بعد هر روز توی دعایش از خدا میخواست آقا بیاید!
🔹 ما كان یستمع کلام القائد کثیراً؛ إمّا لم يتبع نصائحه أو لم یاخذ کلامه بجد؛ مع ذلك كان دعاءه اليومية "اللهم كُن لوليك الفرج".
👤 او هم خودش را #یک_منتظر میدانست!
كان يعتبر نفسه مِن المنتظرين!
✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 شبکه ۱۲ رژیم صهیونیستی:این موشک ایرانی با برد ۲۰۰۰ کیلومتری کل خاک اسرائیل را در بر میگیرد
🔹نیروهای ایرانی پیامشان را برای کسانی که هنوز متوجه نشدهاند، تأکید کردند
🔹ما خیلی روی ماجرای هستهای ایران متمرکز شدهایم اما ایران در حوزه تسلیحات متعارف بسیار پیشرفت کرده است.
🔅 یاران مهدی شمشیرهایشان از آسمان نازل میشود و نام خود و پدرانشان بر آن نوشته شده است.
۱. نعمانی، محمد بن ابراهیم، الغیبة، ص۲۴۴.
۲. مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۵۲، ص۳۵۶، ح۱۲۱.
📣 #اخبار
✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
مهدویت در قرآن، قسمت ۱.mp3
4.33M
🔊 #صوت_مهدوی
📝 #پادکست «مهدویت در قرآن، قسمت اول»
👤 استاد #رائفی_پور
🔅 آیاتی که به حکومت صالحان و مؤمنان بر روی زمین بشارت میدهند...
📎 برگرفته از #کلاسهای_مهدویت
✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
مهدیاران | mahdiaran
📌 از تهران تا بهشت 🔸 پارسا حرفهای احمدآقا را قبول نداشت، با این حال چیزی نگفت. در عوض به گوسفند س
📌 از تهران تا بهشت
🔸 هوا کاملاً تاریک شده بود. احمدآقا تابلوی کنار جاده را به پارسا- که پشت سر هم خمیازه میکشید- نشان داد و گفت: نیمساعت دیگه به مجتمع بین راهی دامغان میرسیم. یه آبی که به صورتت بزنی و یه چیزی که بخوری، خوابت میپره. احمدآقا مقابل مجتمعی بزرگ با نمای آجر سفال توقف کرد. پارسا نوشتهٔ روی کاشی آبی سردر مجتمع را بلند برای خودش خواند: نمازخانه و مجتمع رفاهی امام رضا علیهالسلام.
احمدآقا، گوسفند را پیاده کرد و نخ دور پای حیوان را به دور گردنش بست. گوسفند با آرامش و وقار پشت سرشان راه آمد تا به ورودی ساختمان رسیدند. احمدآقا به اطراف نگاه کرد. مانده بود با این حیوان چه کار کند که جوان آشنایی را دید و صدایش کرد.
🔹 - شاگرد مغازه ساندویچیه. پسر خوبیه.
گوسفند را به سعید سپردند و وارد مجتمع شدند. احمدآقا گفت: من کلی خاطره خوش اینجا دارم. اینجا توقفگاه همیشگی سفرامون به مشهده.
داغ دل پارسا تازه شد. آخرین سفرش به مشهد حدود چهار سال پیش بود. موقع مراسم تدفین خالهمهین. با هواپیما رفتند و روز بعد از خاکسپاری با عجله برگشتند. سالهای قبل هم از مسیری دیگر میرفتند مشهد. مادر، جاده سرسبز شمال را ترجیح میداد.
🔸 همیشه میگفت: «مسیر هم جزئی از سفره و به اندازه مقصد مهمه.» پدر هم برای سر نرفتن حوصله پارسا هر کاری میکرد. گاهی او را به حرف میکشید. گاهی روی فرمان ضرب میگرفت و آواز میخواند، گاهی هم با ویراژ دادن سر به سر مادر میگذاشت و جیغ مادر و خنده پارسا را درمیآورد. آنقدر در خاطرات گذشته غرق شده بود که چند متری از احمدآقا که داشت با تلفن صحبت میکرد، عقب مانده بود. جا ماندنش را با دویدن جبران کرد. احمدآقا تلفن را قطع کرد. لبخندی زد و گفت: اگه از نقشهات خبر داشتم، احسان رو هم با خودم میآوردم.
🔹 پارسا خندید. غم دلش کمتر شده بود و دیگر مثل ظهر احساس بدبختی نمیکرد. یاد دعوتنامه جشن تجلیل از دانشآموزان نخبه مدرسه افتاد. فکر کرد شاید کمی عجولانه رفتار کرده است. سعی کرد با نگاهی منصفانه اتفاقات ظهر را مرور کند. یاد رفتار بیتفاوت پدر و مادرش در مواجهه با دعوتنامه و ذوقزدگی خودش افتاد. مادر مثل دیروز و همه روزهای ماههای گذشته، مشغول برنامهریزی برای تولید محتوای لایکخور برای پیجش بود و پدر مشغول چککردن نوسانات بازار سکه و ارز! آنقدر از دستشان عصبانی بود که نهار نخورده به اتاقش رفت و دعوتنامه را مچاله کرد و داخل سطل زباله کنار میز تحریرش انداخت.
🔸 حالا که آرامتر شده بود، با خودش فکر میکرد: کاش کمی صبورتر بود و به پدر و مادرش فرصت میداد. اما صدایی در درونش میگفت: دیگه برای یک خانوادهٔ واقعیشدن دیره.
بعد از خواندن نماز و خوردن شام دوباره حرکت کردند. احمدآقا رادیوی ماشین را روشن کرد تا هوشیار بماند.
- اگه خستهای، برو صندلی عقب بخواب. مشهد که رسیدیم، بیدارت میکنم.
- نه، بیدار میمونم. کلی سوال دارم.
- سوال؟ در مورد چی؟
- در مورد امام رضا یا حتی امام زمان. واقعاً نسبت ما با امام چیه؟
🔹 احمدآقا شیشه را پایینتر کشید، تا اکسیژن بیشتری به مغزش برسد. با خودش فکر کرد: یعنی احسان هم به این چیزا فکر میکنه؟
- موبایل همراهت داری؟
- خاموشه.
- روشنش کن.
پارسا تلفن همراهش را روشن کرد. صدای اعلان پیامهای در انتظار ارسال که حالا به مقصد رسیده بودند، هر دویشان را متعجب کرد. احمدآقا خندید و گفت: به نظرم اول پیاماتو چک کن.
پارسا گفت: الان نه. خب چیکار کنم؟
- تعریف امام در کلام امام رضا رو جستوجو کن. مکثی کرد و پرسید: چی شد؟ پیداش کردی؟!
- به نظرم. اما این خیلی طولانیه.
- طولانی، اما کامل. بعداً حتماً بخونش اما فعلاً دنبال بخشی که میگه امام مثل رفیق و برادره، بگرد.
- پیداش کردم.
- بلند بخونش.
🔸 پارسا سینهاش را صاف کرد.
- «امام آب گواراى زمان تشنگى و رهبر به سوى هدايت و نجاتبخش از هلاكتگاههاست؛ هر كه از او جدا شود، هلاك شود. امام ابری بارنده و بارانی شتابنده و خورشيدی فروزنده است. امام سقفى سايهدهنده است، زمينى گسترده است. چشمهای جوشنده و بركه و گلستان است. امام همدم و رفيق، پدر مهربان، برادر برابر، مادر دلسوز به كودك، پناه بندگان خطاکار در گرفتارى سخت است… »
- هر کدوم از این تعاریف کلی حرف و نکته با خودش دارههاااا. مثلاً تشبیه رابطه امام به رابطه پدر و مادر با بچهشون.
صورت پارسا دوباره پژمرده شد.
- رابطه من و پدر و مادرم که تعریفی نداره.
احمدآقا گفت: مطمئنی؟ پیامهاتو چک کن، ببین چندتاشون از پدر و مادرت بوده.
📖 #داستان_کوتاه ؛ قسمت سوم
ویژه ولادت #امام_رضا علیهالسلام
✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «ایمان و عرصه عمل»
👤 استاد #رائفی_پور
🔅 کسانی در حکومت امام زمان به قدرت میرسند که قبلش این ویژگیها رو داشته باشن...
📥 دانلود با کیفیت بالا
https://www.aparat.com/v/OLwtz
✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
سرعت مناسب برای قرائت روزانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «ویژگی خاص امام رضا»
👤 استاد #رائفی_پور
🔅 اونایی که امام رضاییاند، امام زمانی هم هستند.
📥 دانلود با کیفیت بالا
https://aparat.com/v/oUPuc
✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #کلیپ ؛ #استوری
▫ نگاه زائران خیره به سمت پنجره فولاد
و بر لبهای آنان العجل مستانه میچرخد...
🌸 ویژه ولادت #امام_رضا علیهالسلام
✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #استوری سریالی
🔸 همهٔ دنیاش رفیقش بود.
تا وقتی تو شهر خودشون بود، به نیابت از رفیقش برای شادی امام زمان کار میکرد.
شب و روز نمیشناخت. همینکه دلتنگ میشد، فوری میزد به دل جادّه…
میگفت: رفیق من درِ خونهاش همیشه به روی همه بازه...
میرفت مشهد تا به نیابت از امام زمان، رفیقش رو زیارت کنه...
رضایت رفیقش، همهٔ دنیاش بود.
🔹 His whole world was only his friend.
He worked on behalf of his friend while he lived in his hometown to bring the twelfth Imam happiness.
It wasn't important whether it was day or night, whenever he missed his Imam he would immediately hit the road.
He always said: My friend is welcoming and hospitable to everyone.
He would go to Mashhad to visit his friend,Imam Reza on behalf of the twelfth Imam.
His whole world was his friend's satisfaction.
🌸 ویژه ولادت #امام_رضا علیهالسلام
✅️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran