eitaa logo
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
2هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
34 فایل
••بـسم‌ࢪبِّ‌مھد؎‌فـٰاطمہ•• هَدَف ما دعا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان علیه السلام است 🕊 ترک کانال:۳۱۳صَلَوات بَرای ظُهور 🍃 اَجرِتون با اِمامِ زَمان (ع) 🤍 ارتباط‌ با مدیر کانال : @Mahdighorbani4030
مشاهده در ایتا
دانلود
جای خالی رئیس جمهور شهید 🔹️قابی از شهید رئیسی در مراسم سالگرد امام خمینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️در رقابت‌های انتخابات اخلاق حاکم باشد رهبر انقلاب: 🔹در این حرکت عظیمی که انجام می گیرد در رقابت‌های پیش روی انتخابات بین نامزدها اخلاق حاکم باشد. بدگویی کردن، تهمت زدن، لجن‌پراکنی کردن کمکی به پیشرفت کارها نمی‌کند و به آبروی ملی لطمه می‌زند. 🔹صحنه انتخابات صحنه عزت و حماسه است. صحنه رقابت برای خدمت است. صحنه، کش و واکش برای به دست آوردن قدرت نیست. این را به عنوان یک وظیفه، برادرانی که وارد میدان مبارزه انتخابات می‌شوند و رقابت‌های انخاباتی می‌شوند بدانند.
13.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️سخنان منتشرنشده رهبر انقلاب آیت الله خامنه ای درباره دیدار محرمانه با امام خمینی(ره) 💠«شما رهبر بشوید» «ستاد مرکزی بزرگداشت حضرت امام خمینی(ره)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️فقدان رئیس جمهور عزیزمان پیامدهای داخلی و جهانی به دنبال دارد رهبر انقلاب: 🔹مسئله فلسطین است که امروز مسئله اول دنیاست و با یک حمله عظیم مردمی آغاز شد و دنباله‌ها آن تا به امروز چشم دنیا را متوجه خود کرده است و آن را به مسئله اول دنیا تبدیل کرده است 🔹یکی هم حادثه تلخ فقدان رئیس‌جمهور عزیز و مغتنم ماست که آن هم حادثه بزرگی است. پیامدهایی دارد هم در دایره داخلی کشور وهم در عرصه جهانی. شهادت رئیس‌جمهورمان و همراهانشان که یکی از مسائل مهم تاریخ انقلاب محسوب می‌شود
یه‌جاخوندم‌،نوشته‌بو‌د: - مثلاآخرش‌شھیدشیم‌شانسَکی! شھادت‌شانسکی‌نیست‌مشتی شھادت‌‌تلاش‌میخاد .. شھادت‌عشق‌میخاد .. شھادت‌کنترلِ‌نفس‌میخاد .. شھادت‌‌سختی‌ودر‌دورنج‌میخاد ..!💔:)
🏷شب بیست و پنجم ماه ذی القعده، شب دحوالارض است؛ و از لیالی شریفه است که رحمت خدا در آن نازل می‌شود.
15.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔دلم سوخت ❤️‍🔥دلم برای رئیسی سوخت 😭
📲💭 نامزدهای محترم بجنبید... تا درب وزارت کشور را نبسته اند...
خمینی عزیز..! تو به ما یاد دادی میشود با دست خالی جنگید..
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
محبوبم ... کاش ما هم خانه‌ای کوچک ، در کوچه پس کوچه های نجف داشتیم ؛
🖇 🌿 گفت : راستی جبهه چطور بود؟! گفتم : تا منظورت چه باشد؟ 🙃 گفت : مثل حالا رقابت بود؟! 🤔 گفتم : آری 😉 گفت : در چی؟! 😳 گفتم : در خواندن نماز شب 😊 گفت : حسادت هم بود؟! 😳 گفتم : آری ☺️ گفت : در چی؟! 😮 گفتم : در توفیق شهادت 😇 گفت : جِرزنی هم بود؟! 😳 گفتم : آری 🙂 گفت : برا چی؟! 😳 گفتم : برای شرکت در عملیات 😭 گفت : بخور بخور بود؟! 😏 گفتم : آری ☺️ گفت : چی میخوردید؟! 😳 گفتم : تیر و ترکش 💥💥 گفت : پنهان کاری بود؟! 😳 گفتم : آری 🤫 گفت : در چی؟!!😳 گفتم : نصف شب واکس زدن کفش بچه ها 👞👞 گفت : دعوا سر پست هم بود؟! گفتم : آری 😊 گفت : چه پستی؟! 🤔 گفتم : پست نگهبانی سنگر کمین 💂 گفت : آوازم می خوندید؟! 🎙 گفتم : آری 😊 گفت : چه آوازی؟! 😳 گفتم :شبهای جمعه دعای کمیل 😟 گفت : اهل دود و دم هم بودید؟! 🌫 گفتم : آری 😒 گفت : صنعتی یا سنتی؟! 😳 گفتم : صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب☠️💀☠️ گفت : استخر هم می رفتید؟! 💦💧💦 گفتم : آری 🙂 گفت : کجا؟! 😲 گفتم : اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊 گفت : سونا خشک هم داشتید؟! 😳 گفتم : آری 😕 گفت : کجا؟! 😲 گفتم :تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ، طلائیه،.... گفت : ببخشید زیر ابرو هم بر میداشتید؟! 🙄 گفتم : آری 😊 گفت : کی براتون بر میداشت؟! 😳 گفتم : تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه 😪 گفت : پس بفرمائید رژ لبم میزدید؟! 😜 گفتم : آری 😊 خندید و گفت : با چی؟! 😁 گفتم : هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😭😔😪 سکوت کرد وچیزی نگفت... هزی‍‌ن‍‌ه ی‍‌ک ع‍‌ددص‍‌ل‍‌وات
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
به هیچ کس منِ افتاده را امیدی نیست ، در این میانه مگر علی دهد مددم ..
رفقا حالمون خیلی بده برامون دعا کنید محتاج دعاتونیم دمتون حیدری.☘💔
♦️پیام رهبر انقلاب به دانشجویان آمریکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏ من به ایشون رأی میدم... 💔 بالاخره بهترین کاندیدای ریاست جمهوری اومد.😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ رهبر انقلاب: دلم برای رئیسی سوخت ... در زمان حیات او اینها یک کلمه حاضر نبودند از [خدمات و زحمات] او بگن ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حرفشو قطع کردمو _خیلی سخت اومدم ریحانه.. خیلییی!!! +عه پس خوشا به حالت چقدر قشنگ طلبیده شدی تو دختر .بهت حسودیم‌شد . تک و تنها ... آرزوم بود اینجوری... _فقط همین تعداد اومدن ؟ +اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن. مراسم تموم شده الان!!! _اره میدونم +نبودی کههههه اصلا جا نبود واسه نشستن. هم اقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن . به لطف داداشم مراسم وداعشونو اینجا گرفتیم. خیلیم باشکوه شد. _نامرد چرا نگفتی تشیعشون کیه؟ بهت زده نگام کرد +تو که همینشم نمیخواستی بیای!! _خب بابام... متوجه شد منظورمو برا همین دیگه ادامه نداد‌ مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه ای در اورد و سمتم دراز کرد . +بیا عزیزم‌. اینو برا مهمونا درست کردیم. فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم. ولی مث اینکه قسمتِ تو بود . ازش گرفتمو عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشت زده برگشتم سمت در ابروهاش به هم گره خورده بود +اومدی شهید ببینی یا ....!؟ نمیخاستم بیش تر از این آبروم بره. _اومدم پدرجان اومدم. اینو گفتمو از ریحانه خداحافظی کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون. سوار ماشین شدمو رفتیم. تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه. یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود "به حرمتِ خونِ این شهید !تو امانت داری خیانت نکن!!!تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچه ها خاکی شه!!!تو زمینه ی حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!!!" آخی چه متن قشنگی!! ولی !!چادرِ مادرش؟ امانت؟ شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم. خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود. بازش کردم. نوشته بود "به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما" مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه! _ محمد: _ بچه ها اروم اروم بلندش کنید! بسم الله یاعلی گفتنو پاشدن که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد. همه برگشتیم سمت صدا. دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانس. واسه چی اومده اینجا الان ؟ اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده . تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا. روشو کرد سمت محسن .حس کردم حالش بده. به اسمِ کوچیک صداش زد. +آقا محسن؟ هممون تعجب کردیم. این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟ +ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟ با محسن چیکار داره!! میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد. +میشه یه دیقه شهیدُ بزارید زمین!!!؟؟ من به زور خودمو رسوندم اینجا. ریحانه بهش نزدیک شد +عه اومدی؟؟؟ چرا انقدر دیر؟؟؟ سرشو برگردوند سمتش _میگم برات بعد. الان میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟ ریحانه برگشت سمت من و سرشو تکون داد به معنی اینکه بگو شهیدُ بزارن زمین. با تردید نگاشون کردم و به محسن اشاره زدم همین کارو کنن و خودم رفتم گوشه ی انتهایی هیئت و نشستم. سرم از شدت درد در حالِ انفجار بود. اما دلم میخواست ببینم این دختره چه واکنشی نشون میده . بچه ها تابوتُ آروم گذاشتن روزمین و یه خورده ازش فاصله گرفتن. دیدم زانو زده جلوش. به شدت گریه میکرد... بعدِ چندثانیه سرشو گذاشت رو تابوت . دلم میخواس بزنم تو سرم واسه قضاوت عجولانم! از کنار شهید بلند شد . با انگشتم به محسن اشاره زدم که برن. دوباره همه نشستن و با بسم الله و یاعلی شهیدو بلند کردن و بردنش بیرون تو جیپ گذاشتن. خیلی خسته بودم حتی نمیتونستم از جام پاشم. ولی به حال این دختره غبطه میخوردم. همچین یه بارَکی اومد . یه بارکی با شهید تنها خلوت کرد .... ریحانه اومد کنارم نشست برگشتم سمتش و _چیه؟ چرا اومدی پیش من؟ چرا نگفتی به دوستت داره میاد چادر سر کنه ؟ این که خوبه که. خب پس حتما میدونه شهید حرمت داره. بسته فرهنگیمونو دادی بهش؟ چش غره دادو +چقد که تو حرف میزنی اه. باشه بعد تعریف میکنم برات. از جاش پاشد و میخاست بره که صداش کردم. _ریحانه برگشت طرفم +باز چیشده؟ پَرِ چادرشو گرفتمو بوسیدم. _مرسی که انقد گُلی! یه لبخند عمیق نشست رو لباش. به همون اکتفا کرد و رفت سمت دوستش که حالا تقریبا به موازات ما اون طرف حسینه نشسته بود. از جام پاشدم و رفتم سمت در. که دیدم محسن منتظر نشسته. +کجایی حاجی بیا دیگه اه این دختره آبرومونو برد. کج و کوله نگاش کردمو و با خنده گفتم _چیزی نگفت که بیچاره. این و که گفتم با مشتش زد رو بازوم‌ . بچه ها دورِ جیپ جمع شده بودن . تک تک همشونو به گرمی بغل کردمو ازشون به خاطر زحمتایِ امروز تشکر کردم. به راننده ی جیپ هم دست دادم و سلام علیک کردیم.
به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم. راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد. بقیه بچه های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن. تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره. دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم. انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ی مغزمو میخونه. از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه... به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و _بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم که شاعر میفرماد "لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه" حالام که "جاده خالی شهر خالی... هوووووووو" محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گف +حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین ... هیس. اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو ! چقدر عصبانی. یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد. متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و +یالا حاجی رف حالا تعریف کن جریانشو. با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد. _من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه. ریحانه سرشو انداخت پایینو +چیو؟ _قضیه همین دختره! +الان شما سوژش کردین یعنی؟ محسن گف +بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم. با حرفش عصبانی شدم‌ ابروهام گره خورد تو هم. زدم‌پسِ گردنش. _راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!! +بله فرمانده!!! _خجالتم که نمیکشی رومو کردم سمت ریحانه و _خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟ +اها. ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن. پولدارم که هستن ماشالله! ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه! کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد . ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار. نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد. میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها. مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه. سرمو تکون دادمو _که اینطور... محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد و +میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟ اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد. منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود. همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد. روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه‌. چقد ذوق میکردم میدیدمشون. چه زوجِ خوبی بودن‌. مشغول حرف زدن شدن که داد زدم _هی دختر کارتو درست انجام بده. روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو _نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن. منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم. ولی صدای جارو برقی اذیتم‌میکرد. بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن. فکر این دختره از سرم نمیرفت . با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت. حوصلم سر رفته بود ... ازمحسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن .از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم. وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته‌. به هر حال بهتر از پراید بود! دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش‌ ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین. _نمیری خونه شوهرت؟ +نه بابا چقدر اونجا برم. استارت زدمو روندم سمت خونه‌ . تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن. بعد چند دقیقه رسیدم . ریحانه پاشد درو باز کرد. ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا. _ فاطمه: حال دلم خوب شده بود اشکام باعث شد خیلی سبک شم گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم دوساعت مفید به درس خوندن گذشت یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود. خب کلی وقت داشتم هنوز . دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم اینستاگرامم و باز کردم تا صفحه اش و باز کردم‌ عکس محمد و دیدم محسن پست گذاشته بود خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن پیح محسن و سرچ کردم انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن همون لباسا تنش بود .همون مدل مو هم داشت. وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه.محسن بهش تبریک گفته بود با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته هیچ‌پست جدیدی نذاشته بود . رفتم پستایی ک محمد توشون تگ شده رو ببینم ۱۰ تای اولی یا عکس محمد بودن یا عکس محمد به همراه چند نفر همشون تولدشو تبریک گفته بودن و براش آرزوی شهادت کردن...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#𝙿𝚁𝙾𝙵𝙸𝙻𝙴 ¦ -اندکی تغییر در ضرب المثل ها لازم است ! قدر زر زرگر شناسد قدر مادر را حسن . . ‹ 💚 ›↝ ‹ 🌿 ›↝
˼مادرشهید˹ مـادر! وقتی‌که‌ بوسه‌ی‌ آخـر را زد؛ دل‌ کندو دلش‌ و تورا به‌ خدا‌ سپرد'! شهدایی🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| -سال‌ها می‌گذرد حادثه‌ها می‌آید -انتظار فرج از نیمه خرداد کشم..🖤 -رحلت‌امام‌خمینی‌-