•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
و غمی که تازه شد... #شهید_محسن_رضایی
#دلنوشته
سلام رفیق...
محسن جان،کلمه ای را یارای به تصویر کشیدن احساسم نیست،شاید واژه ی دلتنگ بتواند یاری ام دهد.
دلتنگم فرمانده...
دلتنگ صدای مهربانی ام که سراغ وضعیت بسیجیان گروهان را می گرفت...
دلتنگم رفیق...
دلتنگ اینکه یکبار دیگر با صدای محکم بگویی《چرا کلاه نذاشتی سرت!؟》
محسن در این ۳۶۵ روز همیشه با خودم میگویم ای کاش داخل خودروی فاتح از تو نخواسته بودم که جایمان را عوض کنیم.جایم را با تو عوض کردم،چشم در چشمت صحبت میکردیم که یکباره سرت افتاد و رشته ی کلامت برای همیشه قطع شد.وای برمن....
محسن...
محسن...
محسن...
دیگرحالم را نفهمیدم،اما خوب یادم هست وقتی پرستار برای دلگرمی ما گفت:هنوز نبض داره؛بند بند بدنم لرزید و دلم زیر و رو شد..
محسن بچه های گروهان و همه ی آنهایی که تورا میشناختند را نمیدانم اما من خیلی داغم رفیق...مگه نگفتن خاک سرده...؟پس چرا هر روز داغ تر از دیروزم...؟
چرا تا چشمم به طاها و یاسین می افتد تصویر بچه ام در مقابلم ظاهر می شود و از شدت بغض توان حرف زدن ندارم...
رفیق !آن لباس تک سایز برای قامت تو دوخته شده بود،اگر جز این بودجایمان در ماشین عوض نمیشد...
محسن!در عملیات ها دغدغه داشتی:《کلاهت رو بزار سرت》آره رفیق آخرش کلاه رفت سرم...
به وقت دهم دیماه...
#شهید_محسن_رضایی