eitaa logo
منتظران •مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
1.9هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
35 فایل
••بـسم‌ࢪبِّ‌مھد؎‌فـٰاطمہ•• برای صاحب الزمان ✨️ برای تعجیل در فرج 🍃 اطلاع رسانی خبر های مهم و فوری تا زمان خبر ظهور امام زمان (ع) 🕊 ارتباط‌ با خادم کانال : @Admin_mehr_safinatonnejat
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت81 برای یک دقیقه احساس کردم نفسم رفت و با شدت در رو بستم و از خونه زدم بیرون که زهرا رو دم در دیدم! گفت: - یادم رفت بگم نیلا توی اتاقم خوابیده! کلید رو دادم دستش و گفتم: - الان میگی؟ حالا خودت برو میکروفن رو بیار! زهرا رفت داخل خونه و من به سمت مسجد حرکت کردم و زیر لب استغفار میدادم. چند دقیقه بعد زهرا برگشت اما ایندفعه نیلا خانومم باهاش بود! وقتی دیدمش دوباره به یادم ماجرای چند دقیقه پیش افتادم! هروقت می‌دیدمش ازش یجورایی فرار می‌کردم. مراسم شروع شد و همه چی به خوبی تموم شد مثل همیشه بعداز مراسم چند نفر از آقایون دورم جمع شدن و سوالاتشون رو می‌پرسیدن. همه که رفتن یادم اومد خونه چندتا لباس لازم دارم با امیرحسین رفتیم در خونه، ایندفعه نرفتم داخل و به زهرا زنگ زدم چندتا از لباسام رو بیاره. در باز شد و زهرا با چند دست لباس بیرون اومد و با خنده گفت: - مهدی مامان گفت فردا می‌خواد قراره خاستگاری رو بزاره پس بهتره دیگه مقاومت نکنی گفتم: - آبجی جونم زهرا خندید و گفت: - ببین ایندفعه سعی نکن منو خر کنی که برم مامانو راضی کنم این دفعه دیگه دختره همه چی تمومه منم چیزی ندارم که بگم والا دختر خوبیم هست. گفتم: - میدونم خودت میتونی مامانو راضی کنی پس برو باهاش صحبتی کن. زهرا نچ نچی کرد و گفت: - نه داداش همینجوری که نمیشه شرط داره! خندیدم و گفتم: - خواهشاً تو شرط نزار اصلا خودم باهاش صحبت می‌کنم! خواستم برم که گفت: - باشه قهر نکن آقا داداش باهاش صحبت می‌کنم اما باید یه فکری به حال خودت بکنی تا قبل از اینکه پیر بشی! خندیدم و گفتم: - من که تکلیفم معلومه بالاخره یکی واسم پیدا میشه تو برو فکر خودت باش که باید به زودی ترشی بندازیمت یادم باشه یه دبه‌ ی بزرگ بگیرم. زهرا خندید و گفت: - هیچی دیگه اگه من با مامان صحبت کردم! گفتم: - نه توروخدا اصلا من اشتباه کردم. خندید و گفت: - حالا خوب شد حالا برو که فکر کنم دوستت اونجا داره از دستت حرص میخوره ازبس طولش دادی. خندیدم و گفتم: - باشه خداحافظ! (از زبان نیلا) زهرا اومد و شام خوردیم. بعداز شام رفتم که بخوابم اما یکدفعه دلم گرفت و میخواستم گریه کنم. از پنجره بیرون رو نگاه کردم و ماه رو که دیدم احساس کردم توی ماه تصویر آقا ابراهیم نقش بسته! راستش شرمنده شدم، شرمنده از اینکه خیلی وقته یادش نکردم اما اون خیلی جاها دستم رو گرفته. چشام رو روی هم گذاشتم و به خوابم رفتم. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
چشام رو روی هم گذاشتم و به خواب رفتم. احساس می‌کردم توی عالم خواب و بیداری گیر افتادم نگاهی به اطراف انداختم که اقا ابراهیم رو دیدم. گفت: - دخترم ناراحت نباش و از خدا کمک بخواه! تا چند سال دیگه ممکنه اتفاقی کسی رو ببینی درحالی که شاید باورش برات سخت باشه اما بدون هرچی خدا بخواد همون میشه امیدت به خدا باشه. گفتم: - منظورتون چیه؟ لبخندی زد و گفت: - چه دیر و چه زود متوجه میشی عجله نکن. باناراحتی گفتم: - آقا ابراهیم واقعاً زندگی من آخرش چی میشه؟ واقعاً خداروشکر که همیشه خوانواده های خوبی هستن که منو ببرن پیش خودشون اونم بدون اینکه منو بشناسن و فکر می‌کنم اینا همش به لطف خداست اتفاقایی که برام میوفته اتفاقی نیست اینو خوب می‌دونم اما واقعا از آینده میترسم! اینده ای که توش هیچکس رو ندارم. من حتی الان پولی ندارم و نمیدونم تا کی قراره مزاحم این بنده خدا ها بشم. واقعا دلم از تموم دنیا گرفته قلبم درد می‌کنه از این همه مصیبت کی قراره تموم بشن؟ با آرامشی که همیشه توی صداش بود گفت: - امیدوار‌ باش به‌ آینده‌ ای‌ که‌ خدا‌ زودتر از‌ تو‌ اونجاست، ایمان‌ داشته‌ باش به‌ خدایی‌ که‌ رحمتش‌ بی‌ پایانه! و‌ اعتماد‌ داشته‌ باش به‌ بخت‌ نیکی‌ که‌ پس‌ از‌ صبرت‌ سر خواهد زد. حرفاش برام مبهم بود خواستم از سوالی بپرسم که دیدم دوباره غیب شد! همونجا سرم رو به آسمون بلند کرد و گفتم: - خدایا شکرت بابت نگاه های بی وقفت ممنونم که همیشه مراقبمی! یهویی از خواب پریدم و درست موقعی بود که داشتن اذان میگفتن! اشک توی چشام جمع شد از اینکه خدا چه قشنگ همه چی رو میچینه! از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و با زهرا و مادرش به مسجد رفتیم. (پنج سال بعد) با زهرا اومده بودیم مسجد قرار بود امروز نذری بدن ماهم اومده بودیم کمک کنیم. یه فرش بیرون پهن کرده بودن منو زهرا هم نشسته بودیم برنج پاک می‌کردیم. یکدفعه یه دختر کوچولوی خوشگل که داشت چهار دست و پا راه می‌رفت از زیر سینی رد شد! خندیدم و سینی برنجا رو گذاشتم زمین و بغلش کردم و بوسش کردم. زهرا خندید گفت: - مادر شدن خیلی بهت میادا! یکدفعه صدایی اومد که فکر کنم باباش بود و داشت دنبال دخترش می‌گشت! دختر کوچولو رو توی بغلم گرفتم و بلندش کردم سرم رو که بلند کردم با تعجب به مردی که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم! واقعا امیرعلی بود؟! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
دختر کوچولو رو توی بغلم گرفتم و بلندش کردم. سرم رو که بالا آوردم با تعجب به مردی که رو به روم بود نگاه کردم! واقعا امیرعلی بود؟ با شک بچه رو بهش دادم. بلافاصله دوتا خانوم که داشتن به ما نزدیک می‌شدن اومدن نزدیک و گفتن: - خداروشکر پیداش کردی! یکیشون فاطمه اون یکی رو هم نمی‌شناختم. از اینکه باهم میدیدمشون تعجب کردم و سرم درد گرفته بود! فاطمه که منو دید جا خورد و باتعجب گفت: - نیلا خودتی؟! اومد سمتم که بغلم کنه که من کنار رفتم و با سرعت از اونجا بیرون زدم و متوجه شدم که اونم داره پشت سرم میاد. با فریاد گفتم: - دنبالم نیا فاطمه با ناراحتی گفت: - بی معرفت بعداز چند سال دلتنگی بالاخره دیدمت اونوقت تو اینطوری جوابم میدی؟ خنده ای کردم و سر جام ایستادم و گفتم‌: - خوبه دیگه، حالا من بی معرفت شدم؟ هان؟! واقعاً من بی معرفتم یا تو؟ فاطمه گفت: - چرا من؟ من که توی این چندسال فقط نگرانت بودم میشم بی معرفت اونوقت تو که هیچ خبری از حال خودت بهمون نمی‌دادی با معرفتی حتما درسته؟ رفتم نزدیکش و گفتم: - مگه حالِ من براتون مهم بود؟ اگه براتون مهم بود که باهم ازدواج نمی‌کردین. خندیدم و ادامه دادم: - راستی تبریک میگم بچه هم که دارید. فاطمه گفت: - واقعاً برای خودم و خودت متأسفم! واقعا چی باعث شد اعتمادمون به هم ازبین بره؟ من برم با نامزد سابقِ بهترین و صمیمی ترین دوستم ازدواج کنم؟ واقعا اینطور منو فرض کردی؟ بخدا اینطور که فکر می‌کنی نیست! با تعجب و حیرت گفتم: - پس امیرعلی ازدواج نکرده؟ سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت! گفتم: - دیدی؟ دیدی دروغ می‌گفتی؟ فاطمه با ناراحتی گفت: - میشه یه جا بشینیم همه چیو برات توضیح بدم؟ یه صندلی اون اطراف بود دستش رو کشیدم و بردمش اونجا وقتی نشست گفتم: - بفرما، حالا توضیح بده. شروع کرد به توضیح دادن و گفت: - ببین الان پنج سال از وقتی همو ندیدیم میگذره و خب ما هرچی صبر کردیم خبری ازت نشد من حتی بعداز اون تماسی که داشتیم بازم بهت زنگ زدم ما مثل اینکه سیم‌کارتت رو عوض کرده بودی! امیرعلی بعداز اینکه از سوریه برمیگشت که بیاد مادرش رو ببینه روزا و شب ها جاش پیش مزار اقا ابراهیم بود که شاید تورو اونجا ببینه اما بگفته خودش هروقت می‌رفت اونجا تورو نمی‌دیده و ما فکر کردیم شاید تورو ازدست داده باشیم. همه ناراحت بودیم اما یروز خبر اوردن امیرعلی ازدواج کرده حتی منم باورم نمیشد امیرعلی بعداز تو ازدواج کنه اما خب همه چی خیلی سریع پیش رفت و عقد و عروسی رو باهم گرفتن و الان چندسالی هست ازدواج کرده. اوایل همه فکر می‌کردیم برای فرار از عشقِ تو ازدواج کرده اما بعداز مدتی خبر باردار شدن زنش اومد و امیرعلی بعداز اومدن اون بچه دیگه عاشق زن و زندگیش شد. واقعاً متأسفم که ناراحتت کردم. سری تکون دادم و گفتم: - نه تقصیر تو نبود که..! شرمنده که اینطور راجبت فکر کردم وقتی باهم دیدمتون تعجب کردم و خب حالم بد شد. فاطمه گفت: - همین؟ واقعاً ناراحت نشدی؟ با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم: - راستشو بخوای ناراحت شدم! اما فاطمه این چندسال خیلی روی خودم کار کردم و خیلی خودمو دلداری می‌دادم. الان دیگه کمتر ناراحتی هامو بیرون می‌ریزم و اکثرا همه رو توی دلم دفن می‌کنم. دوست ندارم کسی ضعف منو ببینه! بعداز امیرعلی در قلبم رو بستم و کلیدش رو قورت دادم. امروز وقتی یهویی با زن و بچش رو به رو شدم براش خوشحال شدم که اون حداقل زندگیشو تباع نکرده. اما میدونی چیه؟ بیشتر دلم واسه خودمو و قلبی که خیلی وقته درش رو بستم سوخت از درون واقعا دارم میشکنم. میدونی چی میگم؟ فاطمه داشت اشک می‌ریخت. با بغض گفتم: - تو چرا اشک میریزی؟ فاطمه اشکاش رو پاک کردم و منو توی بغلش گرفت و گفت: - واقعاً باورم نمیشه تو نیلای پنج سال پیش باشی! تفکراتت خیلی تغییر کرده. لبخندی زدم و با غم گفتم: - همش از تجربه های دردناکیه که برام رخ داده. توی این سالها خیلی تلاش کردم، خیلی زحمت کشیدم واسه اجاره کردن یه خونه ی کوچیک و چند متری خودمو به آب و آتیش زدم و صبح تا شب کار کردم. اشکام داشت جاری می‌شد و فاطمه با ناراحتی بهم زل زده بود! اشکام رو پاک کردم و سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم و گفت: - بیخیالِ این حرفا! تو چی؟ از خودت بگو، توهم ازدواج کردی؟ فاطمه لبخندی زد و سری تکون داد که من با تعجب گفتم: - جدی؟ ازدواج کردی؟ به همون که دوستش داشتی رسیدی یا این یکی دیگست؟ نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
- جدی؟ ازدواج کردی؟ به همون که دوستش داشتی رسیدی یا این یکی دیگست؟ فاطمه با لبخند گفت: - همون که دوستش داشتم. با تعجب بیشتر گفتم: - حالا که یادم میاد قبلا گفتی که اون نامزد کرده و دنبال کارای عروسیشه؟! فاطمه گفت: - اونا قسمت هم نبودن بعداز چند مدت از هم جدا شدن حتی عقد هم نکرده بودن! وقتی اومد خاستگاریم خیلی تعجب کردم اما واقعاً اگه خدا بخواد میشه. منو و اون از اولشم قسمت هم بودیم اما سرنوشت کمی بینمون جدایی انداخت! لبخندی زدم و گفت: - تبریک میگم عزیزم حالا این مرد خوش شانس کی بوده؟ خندید و گفت: - پسر عموم! با لبخند گفتم: - چه خوب خوشبخت بشی عزیزم! امیدوارم زودتر نی نی بیاری. فاطمه خندید و دستش رو گذاشت رو شکمش! با تعجب بهش خیره شدم و گفتم: - نگو که بارداری؟! - چرا باردارم تازه فهمیدم! با خوشحالی بغلش کردم و گفتم: - خیلی خوشحالم کردی. راستی از بقیه بگو، آقا محمد چکار کرد اونم زن گرفت؟ لبخند دندون نمایی زد و گفت: - محمد تازه نامزد کرده. خندیدم و گفتم: - خیلیم خوب، خوشحالم همتون قاطی مرغ و خروسا شدین! فاطمه گفت: - ان‌شاءالله خودتم به زودی قاطی همین مرغ و خروسا میشی. خندیدم و هیچی نگفتم! دیگه داشت دیر میشد مطمئنم همه رو نگران کردیم. می‌خواستم چیزی بگم که فاطمه دستی تکون داد! باتعجب پشت سرم رو نگاه کردم که امیرعلی و زن و بچش رو توی ماشین دیدم. فاطمه بلند شد و گفت: - من باید برم، خوشحال شدم دیدمت امروز که نشد درست باهم حرف بزنیم اما قول بده یه روز بیای خونمون! لبخندی زدم و گفتم: - حتما فاطمه رفت و سوار ماشین شد منم رفتم نزدیک و رو به امیرعلی و زنش گفتم: - میدونم خیلی دیر شده اما بازم دوست داشتم بهتون تبریک بگم امیدوارم همیشه کنار هم خوشحال زندگی کنید. همسرش با مهربونی تشکر کرد و رفتن. راستش زیاد ناراحت نشدم چون پنج سال پیش که تصمیم گرفتم به گذشته برنگردم فکر همه ‌ی اینارو می‌کردم اما بازم شرمنده‌ ی قلبم شدم. به مسجد که برگشتم زهرا اومد سمتم و گفت: - دختر حداقل میخوای بری یه خبری به من بده نگرانت نشم. چیشد یکدفعه از مسجد زدی بیرون؟ لبخندی زدم و گفتم: - زهرا جان میشه چیزی ازم نپرسی؟ شاید یه روزی همه چی رو برات تعریف کردم اما حتی الانم دلم نمی‌خواد چیزی از گذشتم تعریف کنم چون چیز خوشحال کننده ای نیست پس زیاد کنجکاو نباش! زهرا گفت: - باشه اگه دوست نداری مجبورت نمیکنم حالا بیا بریم به بقیه کمک کنیم دست تنها نباشن. راستی یه خبر خوبم دارم! با خوشحالی گفتم: - چه خبری؟ با ذوق گفت: - امشب بعداز نماز و مراسم مسجد قراره بریم خاستگاری ایندفعه دیگه مطمئنم داداشم میپسنده. وقتی گفت خاستگاری برای داداشم نمی‌دونم چرا اما ته دلم خالی شد و ناراحت شدم! سعی کردم خودمو خوشحال جلوه بدم و گفتم: - مبارکه! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
سعی کردم خودمو خوشحال جلوه بدم و گفتم: - مبارکه! زهرا لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت و مشغول کار شدیم. چند ساعت بعد که همه ی کارا رو انجام دادیم و نذری دیگه آماده شده بود نمازمون رو توی مسجد خوندیم و بعداز مراسم زهرا ازم خداحافظی کرد و به خونشون رفت. منم پیاده راهی خونم شدم. تا خونه ای که اجازه کرده بودم مسافت زیادی نبود اما تا برسم یه پیاده روی خوب میشد. همینجور که راه می‌رفتم خاطرات هم مرور می‌کردم. چشم روی هم گذاشتم و درس و دانشگاهم تموم شد و کار پیدا کردم و از همه مهمتر اینکه تونستم مستقل بشم. من دیگه اون دختر کوچولوی سابق نیستم، نیلای الان با نیلای پنج سال پیش خیلی فرق داره بالاخره توی همین چند سال هم اشتباهات زیادی داشتم و ازشون درس گرفتم. لحظه های شیرین زیادی رو تجربه کردم. داشتم خاطرات رو مرور می‌کردم که یکدفعه بارون شدیدی گرفت و من با تمام سرعت به سمت خونه دیدیم و داخل رفتم. واقعاً دلم گرفته بود. فکر اینکه الان توی مجلس خاستگاری نشسته باشن و عروس بله رو داده باشه اذیتم می‌کرد. من توی این چندسال به اقا مهدی حسی نداشتم اما شاید اتفاقی که امروز افتاد و امیرعلی رو با زن و بچش دیدم تصمیم گرفتم کم کم در قلبم رو باز کنم اما از کجا معلوم اونم منو دوست داشته باشه؟ یه چای واسه خودم دم کردم و رفتم توی بالکن و به تماشای بارون نشستم. (فردای آن روز) کم کم داشتن اذان ظهر رو می‌گفتن منم حاضر شدم و زود خودمو به مسجد رسوندم. زهرا زودتر از من رسیده بود بهش سلام دادم که جوابم رو داد اما انگار کمی ناراحت بود! با تعجب گفتم: - زهرا جان چیزی شده؟ زهرا گفت: - دیشب رفتیم خاستگاری اما آقا مهدی میگه اینم نمی‌خوام. من واقعاً نمی‌دونم این بشر کیو میخواد دیگه؟! باورت میشه هر خاستگاری ای که رفتیم بجای اینکه عروس ناز کنه اقا داماد واسمون ناز می‌کنه و میگه نمی‌خواد. خندم گرفت که زهرا گفت: - خواهشاً تو دیگه نخند عصابم خورد شده از دستش..! حالا مامانم باید زنگ بزنه بگه پسرمون دخترت رو نپسندید. دنیا برعکس شده والا! با دست زد توی پیشونیش و گفت: - من دیگه چطوری با این دختر رو به رو بشم خیر سرم دوستای چندساله بودیم. زدم زیر خنده و گفتم: - باشه حالا که چیزی نشده چرا خود زنی می‌کنی؟ زهرا هم خندید و گفت: - چیشده امروز خوشحالی و همش میخندی؟ خبریه کلک؟! خندیدم و گفتم: - نه بابا چه خبری! تو چشام نگاه کرد و گفت: - راستش رو بگو لپات که دارن از سرخی مثل گوجه میشن چیز دیگه ای میگنا! دست روی صورتم گذاشتم و همینطور که از مسجد بیرون میرفتم گفتم: - من الان برمی‌گردم. می‌خواستم برم آبی به صورتم بزنم که شنیدم یکی داره صدام میزنه! سرم رو برگردوندم که اقا مهدی رو دیدم. با تعجب گفتم: - بله بفرمایید انگار کمی استرس داشت برای گفتن حرفش! بالاخره بعداز چند لحظه به حرف اومد و گفت: - ببخشید نیلا خانوم اما.. اینجاش که رسید مکث کرد که من گفتم‌: - اما چی؟ گفت: - راستش مدتی هست که من به شما علاقه پیدا کردم خواستم اگه شما موافق هستید اول با خودتون صحبت کنم بعد با خانواده تشریف بیاریم برای خاستگاری! لپام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم کاملا دستپاچه شده بودم. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
لپام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم. کاملا دستپاچه شده بودم و نمیدونستم چی بگم! اخر سر با خجالت گفتم: - تشریف بیارید احساس کردم که لبخندی زد و رفت منم دوباره به داخل مسجد رفتم اصلا یادم رفت که میخواستم آب صورتم بزنم. زهرا منو دید و مشکوک نگاهم کرد و گفت: - چیشد دختر تو که از قبلم سرخ تر شدی! نکنه تب کردی! دست روی پیشونیم گذاشت و گفت: - نه تبم که نداری پس حتما عاشق شدی! خندیدم و گفتم: - از کجا میدونی عاشق شدم مگه چندبار تجربش کردی؟ باخجالت سرش رو انداخت پایین و گفت: - ها؟ چی؟ خندیدم و گفتم: - خواهرم خودتو لو دادی حالا بگو ببینم طرف کیه که دل شمارو برده؟ اونم خندید و گفت: - نه قبول نیست اول تو بگو لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: - خودت به زودی میفهمی بغلم کرد و گفت: - جدی؟ یعنی داره میاد خاستگاریت؟ کیه؟ من میشناسمش؟ خندیدم و گفتم: - اره میشناسیش حالا به زودی میفهمی! داشتیم صحبت می‌کردیم که گوشیم زنگ خورد. باتعجب جواب دادم! از پشت تلفن مردی گفت: - سلام از اداره ‌ی پلیس تماس میگیرم. تعجبم چندین برابر شد و گفتم: - بله بفرمایید من درخدمتم. گفت: - شما بهروز احدی میشناسید؟ با وحشت گفتم: - بله میشناسم! گفت: - پس لطف کنید تشریف بیارید اداره ی پلیس، ایشون دستگیر شدن و مثل اینکه پول خیلیا رو بالا کشیدن حالا مجبورن همه ی اموالی رو که بالا کشیده رو به همه برگردونه! اگر ازشون شکایتی دارید میتونید بیاید و پرونده علیه ایشون تشکیل بدید و همه اموالتون رو پس بگیرید. از خوشحالی اشک توی چشام جمع شد و گفتم: - چشم چشم من الان میام فقط ادرس لطفاً کنید. آدرس داد و من بعداز خداحافظی از زهرا با تاکسی به سمت اداره ‌ی پلیس حرکت کردم. بعد از چند دقیقه رسیدم و پیاده شدم راستش وقتی وارد اداره پلیس شدم یکم از دیدن بهروز ترسیدم اما دیگه نباید ضعف نشون میدادم. حالا که اون دستگیر شده و نمیتونه کاری کنه باید حقم رو پس بگیرم. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت87 حالا که اون دستگیر شده و نمیتونه کاری کنه باید حقم رو پس بگیرم. در زدم و با اجازه ی پلیس وارد اتاق شدم. بهروز رو دیدم که دست‌بند به دست نشسته بود و سربازی بالای سرش ایستاده بود. به من اشاره کردن که بشینم وقتی نشستم جناب سروان گفت: - اموال هرکی رو که بالا کشیده همه ازش شکایت کردن. برگه ای مقابلم گذاشت و باز گفت: - اگه شکایتی از ایشون دارید میتونید این فرم شکایت رو پر کنید تا شکاییتون ثبت بشه. گفتم: - جناب سروان اگر همه ی اموالم پس داده بشه من شکایتی ازشون ندارم. (فردای آن روز) از دفتر ثبت اسناد بیرون اومدم و خوشحال به سمت خونه حرکت کردم. خدا می‌دونه چقدر خوشحال بودم بالاخره بعداز چند سال تونستم به حقم برسم. خدا واقعاً همه چی رو از قبل برنامه ریزی کرده! اگر همون موقع اموالم به خودم می‌رسید و بهروز ولم می‌کرد که می‌رفتم با آقا مهدی اشنا نمی‌شدم و معلوم نبود اونوقت سرنوشتم چی میشد فقط الان تنها کاری که از دستم بر میاد شکرگزاریه! امشب هم میخوان بیان خاستگاری و من کلی کار توی خونه دارم. بیشتر از این ناراحت بودم که پدر و مادری نداشتم که همراهم باشن و امشب خودم به تنهایی باید هم پدر خودم باشم هم مادر خودم و جدا از اون به عنوان عروس هم حاضر بشم. راستش یکم استرس هم داشتم چون توی این پنج سالی که باهاشون آشنا شدم هیچوقت از گذشتم چیزی بهشون نگفتم حالا نمی‌دونم اگه از گذشتم خبردار بشه هنوزم منو به عنوان همسری انتخاب می‌کنه یا نه؟! اما من راضیم به رضای خدا و مطمئنم هرچی خدا بخواد همون میشه. به خونه رسیدم و سریع گردگیری رو شروع کردم بعداز حدودا یک ساعت که خونه برق افتاده بود کمی نشستم تا استراحت کنم و خب از خستگی خوابم برد. (چندساعت بعد) چشام رو باز کردم و وقتی به ساعت نگاه کردم مثل فنر از جا پریدم و سریع حاضر شدم. دیگه باید میومدن ساعت نه بود منم رفتم توی آشپزخونه که چای دم کنم. بعداز چند دقیقه صدای در اومد. باعجله و استرسی که توی وجودم بود به سمت در رفتم و بازش کردم. اول یه مرد تقریبا میانسال اومد داخل که باهاش احوالپرسی کردم اما نمیدونستم کیه؟! خودش رو معرفی کرد و گفت: - سلام دخترم، من عموی آقا مهدی هستم لبخندی زدم و گفتم: - بله خیلی خوش اومدید بفرمایید داخل بعدش مادرشون اومد و منو توی بغل گرفت و سلام داد بعدش زهرا اومد و زد به پهلوم و یواش گفت: - حالا دیگه عاشق داداش من میشی و به من نمیگی؟ خندیدم و گفتم: - ببخشیدا اما اول داداش شما بود که عاشق شده بود. خندید و گفت: - باشه حالا بزار من یه خواهر شوهر بازی ای در بیارم اون سرش نا پیدا! خندیدم گفتم‌: - باشه هرجور راحتی بعدشم اقا مهدی اومد و سلام داد. دسته گلی زیبا دستش بود که با دیدنش چشام قلبی شد. با ذوق گلای نرگس رو ازش گرفتم و تشکر کردم. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت88 با ذوق گلای نرگس رو ازش گرفتم و تشکر کردم. آخر سر که همه نشسته بودن کمی صحبت کردیم و رفتم که چای بیارم. یکی یکی تعارف کردم و خودمم نشستم. عموش گفت: - خب دخترم فکر کنم تا الان فهمیده باشی که به نمایندگی پدر آقا مهدی اومدم تا براشون شمارو خاستگاری کنم. خدا بیامرزه پدر و مادرتون رو ماشالا دختر خیلی خوبی تربیت کردن. لبخندی زدم و گفتم: - شما خیلی لطف دارید، راستش الان بیشتر از همیشه جای خالیشون رو حس میکنم. عموی آقا مهدی گفت: - خودتو ناراحت نکن دخترم، درسته پدر و مادرت الان حضورت ندارن اما مطمئنم روحشون توی این خونه میچرخه و الان خیلی خوشحالن! اگه موافق باشی الان برید باهم صحبتاتون رو بکنید و اگه دیدید واقعا بدرد هم می‌خورید فردا یا پس فردا بریم برای عقد..! باخجالت گفتم: - زود نیست؟ مادر آقا مهدی خندید گفت: - شاید برای تو زود باشه دخترم اما این آقا مهدی ما دیگه براش دیر شده. همه خندیدن و قرار شد بریم باهم صحبت کنیم. رفتیم توی حیاط و گوشه ای نشستیم. خیلی زود رفتم سر اصل مطلب و گفتم: اگه اجازه بدید اول من صحبت کنم چون حرفای زیادی دارم. گفت: - بفرمایید! شروع کردم به صحبت کردن و از تمام ماجراهایی که برام توی گذشته افتاده بود براش تعریف کردم. از وقتی که پدر و مادرم رو از دست دادم و با اون شهاب از خدا بی خبر آشنا شدم و حتی ماجرای امیرعلی هم براش تعریف کردم خلاصه همه و همه رو گفتم که هیچی بینمون مخفی نمونه! حرفام که تموم شد خیلی با آرامش گفت: - من از گذشتتون خبر نداشتم و خودتون هم میگید که اینا کاملا گذشته و من نیلا خانومِ حال رو انتخاب کردم نه نیلا خانومِ گذشته رو..! اتفاقایی که براتون افتاده واقعا ناراحت کننده هست اما من هیچوقت شمارو قضاوت نمی‌کنم چون توی موقعیت شما نبوده و نیستم. خجالت زده گفتم: - یعنی عیبی نداره؟ شما هنوز منو میتونید به عنوان همسری انتخاب کنید؟ لبخندی زد و گفت: - گر نداری دانش ترکیب رنگ بین گلها، زشت یا زیبا مکن خوب دیدن شرط انسان بودن است عیب را در این و آن پیدا مکن! بنظر من خیلی چیزا توی زندگی دست ما آدما نیست و توی تقدیرمون نوشته شدن و شاید بشه گفت گذشته شما چیزی نبوده که با اراده ی خودتون انجامش داده باشید و فقط تحت شرایط سختی که داشتید مجبور به انتخاب شدید. من امروز به انتخاب خودم اینجا هستم و شمارو انتخاب کردم چون توی این پنج سال شناختی که ازتون پیدا کردم فهمیدم شما خیلی به اعتقاداتتون پایبند هستید و این خیلی برام مهمه و از همه مهمتر اینکه شما میتونستید از گذشتتون بهم نگید و خودتونو شرمنده نکنید اما خیلی محکم همه رو تعریف کردید و این خیلی شما رو با بقیه متفاوت کرده. گفتم: - حرفاتون خیلی برام آرامش بخشه، من بعداز ماجرایی که توی شلمچه برام اتفاق افتاد فکر کردم و از اون موقع دیگه خدا رو کامل شناختم چون معجزه هاش رو به چشم دیده بودم اما اشتباه می‌کردم هنوز کامل نشناخته بودمش و وقتی که با شما آشنا شدم ایمانم چندین برابر شد اعتقاداتم رشد کرد و شدم نیلایی که الان رو به روی شماست! گفت: - اگر بخوام یه تعریف ساده از ایمان بگم، اینه که: وقتی خدا میگه من این کارو دوست ندارم، دیگه ما هم دوست نداشته باشیم. لبخندی زدم و گفتم: - کاملا درسته، شما همه ی ملاک هایی که از همسرم ایندم توی ذهنم بوده رو دارید و اولینش مذهبی بودن شماست. سرش رو بلند کرد و دستاش رو بالا برد و گفت: - الهی مذهبی بودن‌، در‌ درون‌ ما باشه نه نقاب‌ ما..! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت89 هرچی می‌گفتم یچیزی جواب می‌داد که من واقعا جوابی واسشون نداشتم و ساکت میموندم. بعداز گذشت مدتی زهرا اومد و گفت: - هنوز حرفاتون تموم نشده؟ بابا ما اینجا حوصلمون سر رفت ها زشته مهموناتون رو تنها بزاری! خندیدم و گفتم: - الان میایم بلند شدم و گفتم: - زهرا راست میگه بنظر منم صحبتامون طولانی شد بهتره بریم رفتیم داخل و همه ساکت بودن بعدش عموی اقا مهدی گفت: - دخترم این پسر مارو قبول می‌کنی؟ تا به اینجا برسیم کلی روضه خوند و غیرمستقیم سعی داشت به ما بفهمونه که دوست داره و هرجور شده باید بله رو بگیریم حالا قبول میکنی؟ با خجالت نگاهی به آقا مهدی انداختم که بنده خدا بدجور قرمز شده بود و سرش رو پایین انداخته بود. از دیدنش توی این حالت خندم گرفت و دلم واسش سوخت بنده خدا خیلی خجالت کشید. لبخندی زدم و رو به جمع گفتم: - در طول تمام مدتی که باهم صحبت می‌کردیم من فکرامو کردم و فکر نکنم لازم باشه مجددا فکر کنم به نظر من عروس حضرت زهرا شدن افتخار بزرگیه! زهرا منو توی بغل گرفت و گفت: - پس مبارکه همه خوشحال شدن و منم بعداز چندیدن سال بالاخره از ته دلم خوشحال شدم. مادر آقا مهدی گفت: - چطوره عقد و عروسی رو یکی کنیم؟ یه صیغه ی کوتاه مدت بینتون خونده بشه و بیوفتیم دنبال کارای عقد و عروسی هروقت همه ی کارا انجام شد تاریخش رو مشخص می‌کنیم. چطوره؟ عموش گفت: - منم موافقم زهرا هم لبخندی زد و با ذوق گفت: - منم که قطعا موافقم و از همین فردا با نیلا میریم دنبال لباس عروس..! مادرش خندید و گفت: - باشه حالا تا فردا هم خدا کریمه عجله نکن دختر عموش به ما اشاره کرد و گفت: - بشینید تا یه صیغه ی کوتاه یکماهه بینتون بخونم که فردا هرجا خواستید با خیالت راحت برید شروع کرد به خوندن صیغه و بعداز اتمام خوندن صیغه مهدی دستم رو توی دستش گرفت و بهم نگاه کرد اما اینبار بدون خجالت! و این من بودم که زیر نگاهش معذب شدم. زهرا سرفه ای کرد به نشونه ی اینکه بگه ماهم اینجا هستیم و مهدی اونموقع بود که دست از نگاه کردنم برداشت. همه از این حرکتش خندیدن. مادر مهدی بلند شد و گفت: - خب ما دیگه میریم اما فردا صبح زهرا و مهدی میان دنبالت که برین دنبال کارای عقد و عروسیتون بنظرم هرچی زودتر کارا انجام بشه بهتره! تا دم در باهاشون رفتم و بدرقشون کردم و بعداز خداحافظی اومدم داخل خونه و باز درگیر تمیزکاری و شستن ظرفها شدم. چندساعت بعد پیامی روی گوشیم اومد رفتم گوشیم رو چک کردم که دیدم یه شماره ناشناس پیام داده! پیام رو باز کردم که نوشته بود: - سلام مهدی هستم خواستم بهت بگم که تو برای من با همه فرق داری.. تو تنها کسی هستی که میتونم از زمین و زمان باهاش صحبت کنم و خسته نشم خودِ تویی.. تو وجودت برای من خیلی ارزشمنده تو امیدِ زندگی منی‌ ‌ دوست دارم..! با ذوق به صفحه ی گوشی خیره شدم چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان می‌کرد. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت90 چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان می‌کرد. نتونستم جوابی بهش بدم اخه هنوز کمی ازش خجالت می‌کشیدم. اصلا انتظار ازش نداشتم توی همین فاصله همچین پیامی بفرسته! (چند هفته بعد) چند هفته از وقتی که بینمون محرمیت خونده شد میگذره و ما توی این مدت تمام کارای عقد و عروسی رو انجام دادیم. تاریخ عروسی هم مشخص شد و ما فردا عروسیمون رو میگیریم. خداروشکر بعداز پس گرفتن ارثیه ای که بهم رسیده بود یه خونه ی خوب خریدیم مهدی با حقوق کمی که می‌گرفت اما واقعا برام سنگ تموم گذاشت و حتی نزاشت آرزوی چیزی به دلم بمونه. خیلی خوشحال بودم چون فردا یکی از بهترین و مهمترین روزهای زندگیه منه! وقتی اون همه سختی کشیدم اصلا فکر نمی‌کردم یه روزی برسه که انقدر خوشحال و خوشبخت بشم. دیر وقت بود و من از استرس فردا خوابم نمی‌گرفت. چشام رو روی هم گذاشتم و لالایی ای که مامانم توی بچگی همیشه برام میخوند رو زمزمه کردم. شب تو آسمون، ماه هم خوابیده لحافی از ابر، رویش کشیده از توی جنگل، از اون پایینا صدایی میاد، صدایی تنها ماه مهربون، دستش می گیره یه چتر ابری، تا پایین می ره..! کم کم چشام گرم شد و به خواب رفتم. با برخورد نور خورشید به صورتم چشام رو باز کردم و با دیدن ساعت مثل فنر از جا بلند شدم و حاضر شدم. به مهدی زنگ زدم و گفتم: - سلام خوبی، کجایی؟ داره دیرمون میشه! مهدی گفت: - سلام عزیزم ممنون، توی راهم دارم میام بیا بیرون باشه ای گفتم و خداحافظی کردم و بعداز قفل کردن در از خونه بیرون اومدم و بعداز پنج دقیقه مهدی رسید و باهم به سمت ارایشگاه راه افتادیم. گفت: - نزاری زیاد ارایشت کنن ها تو همین الانشم خوشگلی اصلا لازم نبود بیای ارایشگاه که..! لبخندی زدم و گفتم: - از بابت ارایش خیالت راحت باشه منم نمی‌خواستم بیام آرایشگاه زهرا مجبورم کرد. مهدی ابرویی بالا انداخت و گفت: - گفته باشما حق نداری زیادی خوشگل بشی! خندیدم و گفتم: - خوشگل تر از اینی که الان هستم؟ من همه جوره خوشگلم اقا مهدی، برو خداروشکر شکر کن زن به این خوشگلی گیرت اومده خیلی خوش شانسی ها لبخندی زد و گفت: - اون که بله خیلیم خوش شانس بودم جلوی در ارایشگاه نگه داشت وقتی خواستم پیاده بشم یه نگاه به چشاش انداختم و گفتم: - البته منم خیلی خوش شانس بودم ممنونم که هستی لبخندی زد و ازم خداحافظی کرد و رفت منم وارد آرایشگاه شدم. زهرا به سمتم اومد و گفت: - چقدر دیر کردی ناسلامتی عروسی ها خندیدم و گفتم: - باشه حالا مگه چی شده؟ اون عروسا که ده ساعت میخوان به خودشون برسن زود میان من که نمیخوام موهامو رنگ کنم چون خودش خدادادی یه رنگ قشنگ داره آرایش زیادی هم که لازم ندارم پس دلیلی واسه زود اومدنم نبود. زهرا هم خندید و گفت: - وای اره یادم رفته بود عروسی ما ماشالا خودش مادرزادی مثل عروس هاست! ارایشگر به سمتم اومد و گفت: - شما عروسی؟ لبخندی زدم و گفتم: - بله نگاهی بهم انداخت و گفت: - تو ماشالا خوشگلی نیازی به آرایش نداری اما خواهش می‌کنم برو توی سالن مخصوص عروس ها تا امادت کنن. وارد اتاقی که اشاره کرد شدم. زهرا هم میخواست همراهم بیاد که بهش اجازه ندادن و گفتن این اتاق مخصوص عروس هاست. بعداز گذشت مدتی که حاضرم کردن و لباس عروس خوشگلم رو به تن کردم با ذوق به خودم توی آینه نگاه کردم! خانومی که برام حجاب قشنگی زده بود نگاهم کرد و گفت: - خوشبخت بشی دختر گلم عروس به این قشنگی ندیده بودم مثل یه تیکه ماه شدی مبارکت باشه. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت91 مثل یه تیکه ماه شدی مبارکت باشه. لبخندی زدم و از سالن بیرون اومدم زهرا که دیدم گفت: - میگم یوقت چشمت نکنن! خیلی خوشگلی شدی نیلا با اون لباس عروس و حجاب قشنگت مثل فرشته ها شدی. گفتم: - چشات خوشگل میبینه خواهری، ان‌شاءالله به زودی عروسی خودت! زهرا گفت: - ممنون عزیزم آها راستی مهدی چند دقیقه ای هست رسیده بیرون منتظره زود باش برو گفتم: - تو چی نمیای؟ گفت: - من با مامان میام گفت میاد دنبالم شما برید خداحافظی کردم و از آرایشگاه بیرون اومدم. مهدی کنار ماشین ایستاده بود و روش به سمت خیابون بود. یواش یواش رفتم و کنارش وایسادم و یهو دستمو گذاشتم رو چشاش..! خندیدم و گفت: - اگه گفتی من کیم؟ دستاش و گذاشت رو دستام و از روی چشاش برداشت و گفت: - تو فرشته ی زمینی منی! بعدش وقتی نگاهش بهم افتاد لبخندی زد و گفت: - خیلی خوشگل شدیا! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - یعنی خوشگل نبودم؟ خندید و گفت: - خوشگل بودی خوشگل تر شدی! حالا سوار شو بریم تا دیرمون نشده. سوار ماشین شدم به سمت آتلیه حرکت کردیم. توی راه به خیلی چیزا فکر کردم و هنوزم کمی استرس داشتم. کمی هم خجالت میکشیدم جلوی خانواده ی مهدی چون منی که عروسم خانواده‌ ای نداشتم که توی مراسم عروسیم شرکت کنن! با اینکه از خانواده پدری و مادری خیری ندیدم اما دوست داشتم حداقل امشب کنارم باشن اما متأسفانه هیچ خبری از عمو و عمه هام نداشتم. بعداز اینکه هیچکدوم سرپرستی منو قبول نکردن انگار آب شدن رفتن توی زمین..! خانواده مادریمم که اصلا ایران نیستن! فقط چندتا از دوستام و خانواده فاطمه و امیرعلی رو دعوت کردم تا بیان. مهدی که دید زیادی به فکر فرو رفتم گفت: - به چی فکر می‌کنی؟ گفتم: - به اینکه امروز هیچ خانواده ای ندارم که توی مراسمم شرکت کنن اخمی کرد و گفت: - پس خانواده من اینجا شلغمن؟ خندیدم و گفتم: - اع این چه حرفیه معلومه که نه! لبخندی زد و گفت: - پس نگو هیچ خانواده ای نداری خانواده ی منو مثل خانواده خودت بدون! چقدر خوب بود که از این به بعد مهدی کنارم بود. به اتلیه رسیدم و عکسای قشنگی گرفتیم و به سمت تالار حرکت کردیم. بعداز چند دقیقه که رسیدیم با همراهی جمعی از بزرگترا وارد تالار شدیم و روی جایگاه مخصوص عروس و داماد نشستیم. بعداز چند دقیقه عاقد اومد و شروع کرد به خوندن خطبه عقد کرد. گفت و گفت تا بار سوم که رسید گفت: - عروس خانم آیا وکیلم؟ صلواتی زیر لب فرستادم و گفتم: - به نام الله، یاد زهرا، با اجازه‌ ی بزرگترا بله! یهو همه شروع کردن به کل زدن و دست زدن و بهم تبریک میگفتن. بعداز رفتن عاقد مولودی شروع شد. همه چی برام رویایی بود. درسته از آهنگ و رقص و این چیزا خبری نبود اما یه مجلس بی گناه گرفتیم که قصد منو و مهدی هم همین بود. بجای آهنگ، مولودی شادی میخوندن و همه بجای رقص دست می‌زدن. خوشحال بودم که عروسیمون بدون گناه بود و با نگاه های خدا همراه بود. عجیب بود اما حضور اقا ابراهیم هم احساس می‌کردم! همه خوشحال بودن و این مایهٔ خوشحالی منم بود. غذا رو که اوردن و صرف شد اومدن برای دادن هدیه هاشون..! خلاصه چند ساعتی رو کنار هم بودیم و خیلی خوش گذشت و فهمیدم که فامیلای مهدی واقعا یکی از یکی ماه ترن آخه همشون بهم محبت داشتن. کم کم همه خداحافظی کردن و رفتن فاطمه هم چون پا به ماه بود از یکجا نشستن خستش میشد بخاطر همین زودتر از بقیه رفت. آخر شب بود و فقط ما مونده بودیم و زهرا و مادرش و خانواده ی عموش..! اوناهم با ماشین تا خونمون مارو همراهی کردن و رفتن. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت اخر (چندسال بعد) توی پارک نشسته بودیم و به بچه ها نگاه می‌کردیم. یهو احساس کردم آلا می‌خواد از از تاب بیوفته خواستم برم سمتش و بگیرمش که ابراهیم قبل از من به سمت خواهرش دوید و گرفتش و مانع از افتادنش شد. منم خیالم راحت شد و دوباره کنار مهدی نشستم. بهش گفتم: - راستش واقعاً به آلا حسودی می‌کنم مهدی خندید و گفت: - چرا؟ لبخندی زدم و گفتم: - منم آرزوی همچین داداشی رو مثل آلا داشتم. مهدی لبخندی زد و گفت: - واقعاً خوشحالم به عنوان خواهر و برادر خوب هوای همو دارن. سری برای تایید کردن حرفش تکون دادم و به گفتم: - دلم هوای شهدا رو کرده میشه بریم گلزار شهدا؟ مهدی گفت: - چرا نشه خانومم؟ بچه ها رو صدا زد و گفت: - بیاید می‌خوایم بریم بچه ها ابراهیم دست خواهرش رو گرفت و به سمت ما اومدن. همگی سوار ماشین شدیم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم. پسرم ابراهیم پنچ سالش بود و دخترم آلا تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود و دست توی دست برادرش حرکت میکردن. اخ که چقدر مادر این دو تا بچه خوشگل و شیرین خوب بود. می‌تونیم بگم بهترین روز زندگیم وقتی بود که فهمیدم دارم مادر میشم. نذر کرده بودم اگه بچه اولم پسر بود اسم ابراهیم رو براش بزارم. اسم دخترمم گذاشتم آلا به معنیِ نعمتها..! خداروشکر می‌کردم که به واسطه اقا ابراهیم توی مسیر درست زندگیم قرار گرفتم و از این بابت خیلی خوشحال بودم. بعداز چند دقیقه به گلزار شهدا رسیدیم و پیاده شدیم. من دست ابراهیم رو گرفتم و آلا هم دست پدرش رو گرفت. به یادبود افا ابراهیم که رسیدیم همونجا نشستم و بعداز خوندن فاتحه دست توی کیفم کردم و قرآنم رو بیرون آوردم و چند صفحه قران خوندم و باز توی کیفم گذاشتمش! یهو دیدم ابراهیم بلند شد و به سمت عکس اقا ابراهیم رفت و بوسیدش از این کارش لبخندی زدم و بهش خیره شدم. آلا هم چون بچه بود و همش کارای ابراهیم رو تکرار می‌کرد اونم بلند شد و بوسه ای روی عکس آقا ابراهیم نشوند. چقدر قشنگ بود دیدن این تصویر، قابی با حضور خانواده ی جدیدم و حضور همیشگی آقا ابراهیم..! بعداز چند دقیقه بلند شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم. یهویی یه جمله ای یه کتاب یادم اومد که می‌گفت: - هر چیزی وقت خودش رو می‌خواد! نه گل قبل‌ از وقتش‌ شکوفه‌ میزنه، نه درختا قبل از وقتشون سبز میشن، نه خورشید قبل از وقتش غروب میکنه، نه پروانه قبل از وقتش از پیله رها میشه، نه آسمونِ تاریک قبل از وقتش روشن میشه! منتظر بمون؛ هر آنچه که نیاز داری در زمانِ درستش به تو میرسه..! من چند بار اینو با همه وجودم حس کردم:) به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست..! پ.ن: قسمت سخت نوشتن یک رمان، تمام کردن آن است. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎ - پایان -