فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرچم به دست ِتوستجمعاستخاطرم . .
- حفظهالله ❤️
منتظران •مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
اگر خدا پر و بالی به مرغ دل بدهد
سعادتی است کبوتر شدن به بام رضا..♥️
#امامرضایدلم
باانگشتاندستهآتونذڪربگید
ڪهپَسفــردا،قیامتتَڪتڪ
انگشتاتونشھادتمیدن..(:🖐🏾!
-🎙شـھیدحـمیـدسیـاهـکالےمـرادے
#راهنمایسعادت
#پارت37
سرش رو برگردوند و با دیدن من از جا بلند شد و خودش رو توی بغلم جا داد!
از این حرکتش تعجب کردم یعنی چش شده؟
از خودم جداش کردم و گفتم:
- چیشده؟ چرا گریه میکنی؟!
فاطمه اشکاش رو پاک کرد و گفت:
- تا حالا عاشق شدی؟
با تعجب گفتم:
- نه عاشق نشدم، چطور؟!
سری تکون داد و گفت:
- وقتی عاشق نشدی و نمیتونی درکم کنی چی بگم؟ خیلی ناراحتم نیلا
بنظرت چکار کنم؟ از درون دارم میشکنم اما هرکسی جز تو بود هرگز چیزی بهش نمیگفتم.
دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- میشه واضح واسم توضیح بدی که چیشده؟ من الان متوجه نمیشم که چی میگی!
فاطمه آهی کشید و گفت:
- اگه بهت بگم به کسی نمیگی؟
نوچ نوچی کردم و گفتم:
- نخیر بنده مثل شما نیستم که راز مردم رو جار بزنم.
فاطمه ناراحت شد و گفت:
- اما من..
خواست چیزی بگه که وسط حرفش پریدم و گفتم:
- ببین اون جریان گذشت و تموم شد منم که خوب فکر کردم دیدم مقصر اصلی تو نیستی من زیادی بزرگش کردم الانم اگر ازت کینهای داشتم نمیومدم پیشت فقط دیدم خیلی حق گردنم داری اومدم اداش کنم بعدشم اصلا دوست ندارم ناراحتی رفیقم رو ببینم!
فاطمه لبخندی زد و گفت:
- خیلی خوشحالم که دوباره رفیق صدام میزنی
اما نیلا قول بده که ازاین به بعد اصلا راجبم قضاوت نکنی و اول بیای سراغ خودم تا ماجرا رو حل کنیم تا اتفاقی مثل چندروز پیش اصلا پیش نیاد.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه، حالا بگو ببینم ماجرا چیه؟ چرا ناراحتی؟
دوباره فاز ناراحتیش برگشت و گفت:
- میدونم برای دختری مثل من شاید درست نباشه اما منم آدمم دیگه..!
نیلا آدم فقط یکبار عاشق میشه و منم عاشق شدم اما عشقم داره ازدواج میکنه نمیدونم چکار کنم!
همش میخوام که دیگه بهش فکر نکنم چون اون دیگه نامزد داره و فکر کردن بهش گناهه اما نمیتونم نیلا نمیتونم!
هم عذاب وجدان دارم و شرمندهی خدا شدم و هم دارم از درون نابود میشم من خیلی دوستش داشتم نیلا خیلی خیلی زیاد..!
دوباره خودش رو انداخت توی بغلم و زار زار شروع کرد به گریه کردن.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
#راهنمایسعادت
#پارت38
دوباره خودش رو انداخت توی بغلم و زار زار شروع کرد به گریه کردن!
تا حالا عاشق نشده بودم و نمیتونستم درکش کنم اما باید خودم رو جای اون تصور میکردم و آرومش میکردم.
با لحن آرومی گفتم:
- دوست داشتن گناه نیست اما اگه داره ازدواج میکنه و الانم نامزده بهتره که فراموشش کنی!
من تورو خوب میشناسم و میدونم که قطعاً دوست نداری خدا ازت ناراحت باشه پس بهتره با کمک گرفتن از خدا فراموشش کنی خدا بهتر از خودت صلاحت رو میدونه و مطمئن باش حتما شخص بهتری رو برات میفرسته!
فاطمه لبخندی از روی لحن آروم و مهربون من زد و گفت:
- با اینکه میشه گفت تازه نماز خوندن رو شروع کردی و یه شهید دستت رو گرفته و بلندت کرده خیلی به اعطلاعاتت اضافه شده ها مثل روان شناسا داری راهنماییم میکنی!
راستش الان که فکر میکنم حق با توهه اگر اونم منو دوست داشت زودتر پا پیش میگذاشت الانم باید براش آرزوی خوشبختی کنم.
امیدوارم خدا خودش این شخصو از ذهنم بیرون کنه و کاری کنه که بهش فکر نکنم دوست ندارم گناه کنم اونم با فکر کردن به یک نامحرم که دنبال کارای ازدواجشه!
یه حسی بهم گفت که داره به زور اینارو میگه و هنوز داره از درون درد میکشه اما مطمئن بودم به زودی فراموشش میکنه اونم با کمک خودِ خدا
دستای سردش رو توی دستام قرار دادم و گفتم:
- امیدوارم هرچه زودتر فراموشش کنی
فاطمه لبخندی زد و گفت:
- نیلا اگه بدونی چقدر خوشحالم که دوباره داری باهام حرف میزنی که نگو از بس بی محلی میکردی بهم دیگه داشتم افسردگی میگرفتم.
خندیدم و گفتم:
- تا تو باشی قدرم رو بدونی!
میگم از دخترا شنیدم فردا روز اخره که اینجاییم درسته؟!
فاطمه سری تکون داد و گفت:
- اره، فردا ساعت هفت صبح تحویل ساله و اینجا قراره کنار شهدا سفره هفت سین بچینن و خلاصه که جشنه خیلیم شلوغ میشه.
تا بعدازظهر هم برمیگردیم!
راستش ناراحت شدم که فردا برمیگردیم اما از طرفی خوشحال هم بودم که قرار تحویل سال پیش شهدا باشم!
یه لحظه به خودم اومدم و متوجه سنگینی نگاهی شدم!
فرشته خانوم بود که داشت نگاهمون میکرد.
اون بنده خدا هم منتظر گذاشتم حتماً الان داره فکر میکنه چی داشتیم به هم میگفتیم!
تو دلم خندیدم و کنار گوش فاطمه چیزی گفتم و باهم بلند شدیم و به سمت فرشته خانوم رفتیم.
کمی هم با فرشته خانم یا همون خانم حقی بگو بخند کردیم و بعداز گذشت چند دقیقه با گفتن شب بخیر از خستگی خوابم برد.
(فردای آن روز)
سال تحویل شد و منِ جدیدی متولد شد.
سفره ای ساده اما زیبا چیده بودند!
پیش شهدا بودم و حضورشون رو در کنارم احساس میکردم ازشون خواستم که کمکم کنن و توی مسیر جدیدی که انتخاب کردم کمکم کنن و همراهم باشن.
کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
#راهنمایسعادت
#پارت39
کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم.
اما حیف که دیگه باید خداحافظی کنیم و برگردیم به شهرمون..!
بعداز اینکه با شهدا خداحافظی کردم و به سختی ازشون دل کندم برگشتیم به محل اقامتمون تا وسایلمون رو جمع کنیم و برگردیم.
من که یه کیف کوچک بیشتر با خودم نیاورده بودم پس خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و داشتم به فاطمه کمک میکردم که وسایلش رو جمع کنه.
یکدفعه رها سر رسید و گفت:
- اوه میبینم که اشتی کردین؟!
خواستم چیزی بگم که فاطمه مانع شد و گفت:
- بله شما مشکلی داری؟
رها خندید و گفت:
- نه چه مشکلی؟ فقط خواستم بگم که حواست به خودت باشه تا این به ظاهر رفیقت تو رو هم به گند نکشه!
فاطمه عصبی شد و گفت:
- فعلا این تویی که داری اینجا رو به گند میکشی یکبار دیگه از این حرفا بزنی میدونم باهات چه برخوردی کنم!
رها خونسرد گفت:
- هیچ غلطی نمیتونی بکنی
بعدشم از کنارمون رد شد و رفت!
این دختره بخدا یه مشکلی داره ها شیطونم درس میده اما اینکه با این حجاب اینجا چکار میکنه واسم سواله؟!
رو به فاطمه گفتم:
- ببین من خیلی حس بدی نسبت به رها دارم فقط بیا نادیدش بگیریم و هرچی گفت نشنیده!
فاطمه با عصبانیت نفسش رو داد بیرون و گفت:
- حسمون مشترکه منم حس خوبی بهش ندارم پس بیا همهی حرفاش رو نادیده بگیریم.
لبخندی زدم و با کمک فاطمه از جا بلند شدم و به سمت اتوبوس رفتیم و سوار شدیم.
(یک هفته بعد)
یک هفتهای میشه که از شلمچه برگشتیم و من پاهام رو از توی گچ باز کردم خداروشکر زود گذشت و فاطمه هم تمام این مدت کمکم میکرد و اصلا تنهام نمیگذاشت.
توی حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.
با فکر اینکه فاطمه باشه با دو به سمت گوشی رفتم و نگاه کردم و دیدم خانم حقی زنگ زده!
با تعجب جواب دادم و گفتم:
- سلام خانم حقی خوبین؟
گفت:
- سلام عزیزدلم الهی شکر ممنون شما خوبی؟
با سرخوشی گفتم:
- الحمدلله بله منم خوبم، جانم درخدمتم زنگ زدین؟
خانم حقی کمی این دست و اون دست کرد و گفت:
- واسه قرارِ خاستگاری زنگ زدم فردا شب وقت داری؟
دستپاچه شده بودم و هیچی نمیتونستم بگم..!
خانم حقی باز گفت:
- سکوت علامت رضاست پس من و امیرعلی فردا شب مزاحمت میشیم دخترم! فعلاً خدانگهدارت
با صدایی لرزون خداحافظی کوتاهی کردم و گوشی رو قطع کردم!
وای حالا من چکار کنم؟
اصلا سن من بدرد ازدواج نمیخوره بعدشم من که پدر و مادر ندارم اینا میخوان بیان با کی صحبت کنن؟
با این فکر دوباره زانوی غم بغل گرفتم و یه گوشه غمگین نشستم که دوباره گوشیم زنگ خورد.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم هوای تو کرده شهِ خراسانی ؛
نمیشود که بیایم حرم به مهمانی ؟!
#السلامعلیکیاامامرئوف💚