eitaa logo
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
2.1هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
34 فایل
••بـسم‌ࢪبِّ‌مھد؎‌فـٰاطمہ•• مَرا‌باتو‌وِصآل‌اِی‌جآن‌مُیَسَّرڪِی‌شَوَد؟هَرگِز..🌿 ڪه‌مَن‌اَزخود‌رَوَم‌آن‌دَم‌ڪه‌گویَندَم‌تو‌مے‌آیی..♥️ ‌(ڪُپے) = عرف فوروارد🔥 ارتباط‌بامدیرکانال: @Mahdighorbani4030
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از `Tab`
اد تب چنلت میشم با جذب عالی!🙃❤️‍🔥 آمارت +800 و ویوت خوب باشه :) @miss_92
▪️چرا اسرائیل آرام آرام داره فاش میکنه که من شهید رئیسی عزیز را ترور کردم چون معادله بازدارنده ایران مقابل رژیم نامشروع صهیونیستی از بین رفته است. ▪️چون او هر چقدر ترور می‌کند برایش هزینه ای ندارد و الان براحتی بعد ترور شهید سیدحسن نصرالله علنا می گوید شهید رئیسی را من ترور کردم. 🔴 این بدبخت ها با ترورهای فراوان، در روزهای اخیر اینقدر مست شدند که عقل از سرشون پریده، اما بدانند ترورها ما را در مبارزه با اسرائیل مصمم تر خواهد نمود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سنگ تمام مجری عراقی برای سیدحسن نصرالله! 🔻ای جناب نصرالله آیا دفاع از غزه فقط بر عهده تو بود و یک میلیارد مسلمان وظیفه‌ای نداشتند؟
این‌جوریہ‌کِہ‌میگَـن: 'الرفیق‌ثـُم‌الطَریق' حواسِتـون‌بـٰاشِہ‌چِہ‌ڪَسۍرو بَراۍرِفـٰاقت‌اِنتخـٰاب‌مۍڪنید...! أَللّٰھُم‌ارزقنااَزاین‌ رفاقتـٰا‌کِہ‌تَھش‌شھـٰادتہ🕊!
15.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای یهودی ها کارتون زاره منتقم برسه زندتون نمیزاره
تصویری از شهیدان مهدی بلوچی و امیرمحمد امیری 🔹شهید مهدی بلوچی سرباز مرزبانی در سیستان و بلوچستان به شهادت رسید. 🔹ستواندوم شهید امیرمحمد امیری از مرزداران هنگ مرزی زابل توسط افراد مسلح ناشناس از آنسوی مرز در شب گذشته به درجه رفیع شهادت نائل گردید. شادی روحشان صلوات🌹
-تنهاراه‌نجات؟! +اللهم‌عجل‌الولیک‌الفرج🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه روزی موهای دخترامون تار تار اومد بیرون رسید به یه جایی که گفتن روسریو کلا در بیارید.. الانم نوبت دخترای با حجاب و چادریه): اول یه عبای ساده بود کم کم نگین دوزی شد بعد رسیدن به اینکه زیر عبا جوراب بلند بپوشید به جای شلوار.... عاقبت میخوایم به چی برسیم؟! برهنگی؟!!!! شاید 🫧
‌ مومن ِزیرک، صلوات یادش نمیره مخصوصا وقتی بیکاره ‌
🇵🇸 🇱🇧 🏴 نشانی: میدان (ع) 🗓 تاریخ: از دوشنبه ۹ مهر ماه ⌛️ بمدت ۱۰ جلسه ⏰ زمان: ساعت ۱۸ ⚫️ راهپیمایی حمایت از مردم مظلوم فلسطین و لبنان 🙏 التماس‌دعای فرج ✌️ برای دیگران ارسال کنید.
هدایت شده از مَبهوتْ³¹⁵
ميدونيد كجا دلم براى سيد‌حسن‌نصر‌اللّه سوخت ؟ وقتى اسماعيل هنيه زده شد سخنرانى كرد كه ما و ايران حمله ميكنيم, يك مدت گذشت دوباره سخنرانى گذاشت گفت بنا به دلايلى پاسخ ما از ايران جدا شده است.. ما تصميم گرفتيم خودمان جداگانه پاسخ بدهيم. با همان شور و حرارات هميشگى هيج گلایه هم نكرد !!
تب خطی نغمه با جذب بالا 🔥👀 اگه آمارت بالای 1k بود پی وی باش🤝 @miss_92
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت70 نیلا با تعجب گفت: - مگه کجا میخوایم بریم؟! گفتم: - میشه سوالی نپرسی و کاری که گفتم رو انجام بدی؟ نیلا گفت: - باشه حالا چرا عصبی میشی؟ چیزی شده که من خبر ندارم؟ اخمی کردم و گفتم: - نیلا مگه نگفتم سوالی نپرس؟ فقط همه‌ی وسایلت رو جمع کن توی راه برات توضیح میدم. نیلا باشه ای گفت و رفت سراغ وسایلش و همه رو توی کوله پشتیش جا داد. باید چیزی به مامان می‌گفتم پس بلند صداش زدم اما جوابی نشنیدم! نیلا گفت: - فرشته خانوم رفت خونه‌ی همسایه گفت که اونجا کاری داره و زود برمیگرده. خیلی خوب شد حالا که مامان نیست راحت تر میتونیم بریم! سری تکون دادم و رفتم پایین و به نیلا گفتم: - من میرم ماشین رو از پارکینگ بیرون بیارم توهم زود بیا! (یک ساعت بعد) به خونه‌ی نیلا که رسیدیم از ماشین پیاده شدم و کیفش رو از صندوق عقب درآوردم و بهش دادم. اونم از ماشین پیاده شد و با تعجب نگاهم می‌کرد! نیلا گفت: - باز چی بهت گفتن؟ چرا قبل از اینکه قضاوتی در مورد من کنی قبلش باهام صحبت نمی‌کنی؟ سرم رو باشرمندگی پایین انداختم و گفتم: - کسی چیزی نگفته منم قضاوتی نکردم فقط دیدم بدرد هم نمی‌خوریم. بیا دیگه همدیگه رو نبینیم! نیلا خندید و گفت: - اینا همش شوخیه؟ اگه شوخیه اصلا شوخیه خوبی نیست بهتره تمومش کنی. امیرعلی می‌دونی داری چی میگی؟ یعنی چی دیگه همدیگه رو نبینیم؟ نیلا داد زد و دوباره گفت: - وقتی باهات حرف میزنم توی چشام نگاه کن! چی میگی؟ هان؟! سرم رو بالا آوردم و به چشای دریاییش خیره شدم و گفتم: - حرفی برای گفتن ندارم فقط فهمیدم که ما بدرد هم نمی‌خوریم. لطفا فراموشم کن! سوار ماشین شدم و خواستم برم که نیلا گفت: - دمت گرم، هدیه‌ی خوبی روز تولدم بهم دادی! این دفعه‌ی چندمته که پا روی غرورم میزاری و منو بازیچه‌ی خودت می‌کنی؟ راستشو بگو این‌بار کی پیامت داده و گفته قیدشو بزن؟ این‌بار چه عکسایی بهت نشون دادن؟ چیزی نگفتم و فقط سعی کردم ازش دور بشم که دیگه اشکاشو نبینم! خدا منو ببخشه! چرا نفهمیدم امروز تولدشه؟ چرا امروز باید اینکارو می‌کردم؟ چرا روز تولدش رو براش سخت کردم؟ اشکام مثل بارون جاری می‌شد و قلبم آروم و قرار نداشت! یعنی واقعاً دیگه قرار نبود ببینمش؟ این تصمیمی که گرفتم مبارزه‌ای بین قلب و مغزم بود اخرشم مغزم پیروز شد و شرمنده‌ی قلبم شدم! (از زبان نیلا) خدایا اخه چرا هرکی وارد زندگیم میشه دو روز بعدش میره؟ اون از مامان و بابام اینم از امیرعلی..! چرا این زندگیه نحسیه من تموم نمیشه؟ خدایا چرا جونمو نمی‌گیری و راحتم نمی‌کنی؟ روی زمین نشسته بودم و مثل دیوونه ها اشک می‌ریختم و هرکی هم رد می‌شد با ترحم نگاهم می‌کرد. آخ که چقدر از این نگاها بدم میومد از کوچکی وقتی کار می‌کردم این نگاه ها با من بوده تا الان..! اینم از تولد هجده سالگیم..! عجب تولدی شد، خیلی دردناک تموم شد. چرا توی اوج جوونی باید انقدر عذاب بکشم؟ توی حس و حال خودم بودم که یه ماشین جلوم ترمز زد! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
توی حس و حال خودم بودم که یه ماشین جلوی پام ترمز زد! سرم رو که بالا آوردم دوتا مرد هیکلی دیدم که یکیش یهویی بهم نزدیک شد و یه پارچه گذاشت رو دهنم که یکدفعه دنیا برام تاریک شد. (از زبان امیرعلی) حس و حال خوبی نداشتم پس یه گوشه ماشین رو زدم کنار تا کمی آروم بشم و بعد حرکت کنم. در همین حال گوشیم زنگ خورد و فهمیدم همون مرده! گوشی رو برداشتم که گفت: - آفرین کارت رو خوب انجام دادی حالا دیگه در امانه فقط حواست باشه پلیس از این ماجرا بویی نبره ها وگرنه کار نیلا که هیچ کار خودتم تمومه! خلاصه که حواست جمع باشه. هیچی نگفتم که باز خودش گفت: - بهتره دیگه بهش فکر نکنی چون به زودی دیگه زن خودم میشه. دیدار به قیامت اقا امیرعلی! و گوشی رو قطع کرد! وقتی گفت به زودی قراره زنش بشه واقعاً سرم داغ کرد عصبانی شدم به حدی که چشام به قرمزی می‌زد. باورم نمیشه نیلای من به زودی نیلای یکی دیگه میشه و این واقعاً باورش برام سخته! اون چشمای آبی اون موهای طلایی اون صورت معصوم دیگه مال من نیستن و چقدر تصورش برام عذاب اوره! دیگه نباید بهش فکر می‌کردم باید زود همه چی رو فراموش می‌کردم بالاخره من دیگه اونو نمی‌دیدم! اشکام رو پاک کردم و ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم. بعداز چند دقیقه رسیدم و وارد خونه شدم. مامان که صدای در رو فهمید اومد از آشپزخانه اومد بیرون و وقتی دید که نیلا نیست، گفت: - مادر جان نیلا کو؟ گفتم: - هرچی بینمون بود تموم شد، مامان لطفاً دیگه اسمشو نیار! مامان با تعجب گفت: - شوخی می‌کنی؟ چی داری میگی؟ یعنی چی همه چی بینتون تموم شد؟ توی دلم گفتم کاش شوخی بود اما افسوس که واقعیت داره! گفتم: - نه مامان جان واقعاً توی چهره‌ی من شوخی می‌بینی؟ منو و نیلا دیگه هیچی بینمون نیست این رابطه دیگه تموم شد ازتون خواهش می‌کنم دیگه اسمشو توی خونه نیار تا هردومون راحت تر بتونیم فراموشش کنیم چون دیگه قرار نیست هیچوقت ببینیمش! مامان گفت: - یعنی چی؟ چی داری میگی؟ چیزی نگفتم و به سمت اتاقم رفتم و درو قفل کردم و نشستم پشت در و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و اشک ریختم. هرچی مامان صدام زد صدایی ازم درنیومد یعنی بغض توی گلوم بهم اجازه‌ی صحبت نمی‌داد. بلند شدم و یه چمدون کوچک برداشتم و هرچیزی که فکر می‌کردم توی جبهه لازمم میشه برداشتم و کنار گذاشتم تا فردا به سمت سوریه حرکت کنم. امشب باید هرطور بود مامان رو راضی می‌کردم که بهم اجازه بده پس در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون که دیدم مامان روی مبل نشسته و به قاب عکس بابا خیره شده! کنارش نشستم و گفتم: - منو حلال کن مامان! مامان گفت: - حلالت نمی‌کنم تا وقتی نگی که چه اتفاقی افتاده. هیچوقت نمیتونستم به مامان دروغ بگم پس همه چی رو براش تعریف کردم و مامان با تعجب فقط نگام می‌کرد. گفت: - به پلیس خبر می‌دادی بهتر بود اونا خوب میدونن با این افراد چطور برخورد کنن تا هیچ آسیبی به کسی نرسه. گفتم: - نه مامان، به همین اسونیا که میگی هم نیست! خودمم قبلا بهش فکر کردم اما این‌طور که من فکر کردم اون آدم از اون کله گنده ها باید باشه که همه جا آدم داره پس پلیس هم این‌جا هیچ کاری نمیتونست بکنه جز اینکه یه مدت زندانیشون می‌کرد و اونا هم به هر صورتی بود خودشون رو آزاد می‌کردن و بالاخره زهرشون رو می‌ریختن! مامان گفت: - یعنی بنظرت واقعاً اونا بلایی سرش نمیارن؟ گفتم: - نه فکر نمی‌کنم اونطور که معلومه اون حالا حالا ها به نیلا نیاز داره و تا وقتی که نیلا بدردش می‌خوره بهش صدمه‌ای نمیزنه. مامان با ناراحتی گفت: - واقعا می‌تونی فراموشش کنی؟ دستش رو بوسیدم و گفتم: - شما نگران من نباش، فقط اجازه بده برم سوریه اونوقت حالم بهتر میشه. مامان گفت: - می‌دونم داری از موقعیت استفاده می‌کنی برای رفتن به سوریه..! باشه برو اما مراقب خودت باش خودت می‌دونی که من جز تو بعداز پدر و خواهرت کسی رو ندارم پس زود برگرد. قطره اشکی روی گونش چکید که پاکش کردم و گفت: - مامان گریه نکن دیگه! من قول میدم برگردم. (از زبان نیلا) چشام رو باز کردم و متوجه شدم توی اتاق بزرگم! هرچی فکر کردم نفهمیدم چطور سر از اینجا در آوردم؟ رفتم که در اتاق رو باز کنم اما قفل بود! کم کم داشتم میترسیدم! یکدفعه در باز شد و یه دختر اومد داخل و خیلی با احترام گفت: - خانوم با من بیاید آقا منتظرتونن! با تعجب بهش خیره شدم و دنبالش راه افتادم. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات
یکدفعه در باز شد و یه دختر اومد داخل و خیلی با احترام گفت: - خانوم با من بیاید آقا منتظرتونن! با تعجب بهش خیره شدم و دنبالش راه افتادم. نمی‌دونستم منظورش از آقا چیه؟! گفتم: - آقا کیه؟ من الان کجام؟ دختره گفت: - شما الان توی خونه‌ی بهروز خان هستید. اینجا واقعاً خونه بود؟ والا بیشتر شبیه یه عمارت بزرگ بود! وقتی گفت بهروز به یاد حرفای شهاب افتادم! پس شهاب راست می‌گفت؟ سرم رو بالا گرفتم و گفتم: - خدایا چرا هر وقت از یه امتحان سربلند بیرون میام پشت سرش یه امتحان دیگه میگیری؟ خدایا من واقعا تحمل این داستانا رو ندارما! هنوز نمی‌تونم باور کنم آخه چطور ممکنه مامان خارجی باشه؟ پله هارو که پایین می‌رفتیم پنجره‌ی بزرگی توی راهرو قرار داشت و بیرون خیلی واضح پیدا بود. هوا ابری بود و بارون می‌بارید و من خیلی دلتنگ بودم دلتنگ کسی که به راحتی ولم کرد! به یه اتاق رسیدیم که دختره گفت: - بفرمایید داخل خانوم..! نفس عمیقی کشیدم و با استرسی که کل وجودم رو فرا گرفته بود دسته‌ی در رو گرفتم و بازش کردم. رفتم داخل و با تعجب دور و ورم رو نگاه می‌کردم! چه اتاق بزرگی بود! محو اتاق بودم که صدایی از پشت سرم اومد و من به سمت صدا که برگشتم یه مرد بلند و هیکلی دیدم که انصافاً من در مقابل اون مثل یه کودک خردسال بودم! چند قدم رفتم عقب..! فکر کنم بهروز همین بود. خندید و گفت: - به به نیلا خانوم مشتاق دیدار! رفتم و روی مبلی نشست و به من گفت: - بیا بشین که خیلی حرف واسه گفتن هست. با صدایی که می‌لرزید گفتم: - نه من حرف زیادی واسه گفتن ندارم همینجا راحتم! خندید و بعدش با صدای بلندی داد زد و گفت: - مگه نمیگم بشین؟! همه می‌دونن که بهروز خان حرفش رو دوبار تکرار نمیکنه پس بشین. با دادی که زد یه لحظه پاهام شل شد و اعتراف می‌کنم که خیلی ترسیدم! رفتم جلو و نشستم. گفت: - ببین چون وقت زیادی نداریم پس میرم سر اصل مطلب، به زودی پدربزرگ و مادربزرگت میرسن اینجا و تو باید بگی منو و تو زن و شوهریم! البته خیالت راحت باشه چون دروغ نمیگی و به زودی زن خودم میشی. گفتم: - یعنی چی؟ تو داری چی میگی؟ کدوم پدربزرگ و مادربزرگ؟ هیچوقتم همچین چیزی نمیگم! عصبانی شد و تهدید وار گفت: - مثل اینکه هنوز منو نمیشناسی دخترجون! چه بخوای و چه نخوای باید قبول کنی که مادرت خارجی بوده و اونایی که الان دارن میان اینجا پدربزرگ و مادربزرگتن! تو اینو زودتر نفهمیدی چون بچه بودی البته هنوزم بچه‌ای..! واقعاً وقتی مادرت با تلفن انگلیسی حرف می‌زد به هیچی شک نمی‌کردی؟ خندیدم و گفت: - اصلا دلیل قانع کننده‌ای نیست چون مامانم مدرس زبان بود و این طبیعیه که با شاگرداش انگلیسی صحبت کنه. عصبانی تر از قبل گفت: - مطمئنی اونایی که باهاشون حرف می‌زد شاگرداش بودن؟ بعدش دست توی جیبش کرد و یه دفترچه در آورد و گفت: - این دفترچه پیشت آشنا نیست؟ خیلی شبیه اون دفترچه‌ای بود که مادرم داشت! گفتم: - این مثل دفترچه مادرمه خندید و گفت: - دیوونه‌ای؟ خب این مال مادرته نیم ساعت بهت وقت میدم که بخونیش و تصمیمت رو بگیری. داد زدم و گفتم: - اصلا چی از جونم می‌خوای؟ ولم کن می‌خوام برم اصلا دیگه از این زندگی خسته شدم. خندید و گفت: - فقط می‌خوام ارثیه‌ای که میخواد بهت برسه رو نصف کنیم. اینکه میگم نصف کنیم خیلی خوبه و به نفع خودتم هست پس قبول کن. خنده‌ای از روی عصبانیت کردم و گفت: - پس موضوع پوله، اره؟! تو واقعاً چرا انقدر طمع داری؟ تو فقط اتاقت دوبرابر کل خونه‌ی منه! شاید خونه‌ی من اندازه‌ی حموم و دستشوییت باشه بعد بازم انقدر طمع واسه بدست اوردن پول داری؟ واقعا تو الان چی میخوای که نداری؟ می‌دونی چیه؟ اصلا همه‌ی اون ارثیه مال خودت باشه فقط منو ول کن برم! ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
در آستانه طلوع خورشید ستارگان یک به یک غروب میکنند❤️‍🩹 وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ إِدْبارَ النُّجُومِ(طور-۴۹)
سلام خدمت اعضای عزیز ،ویس هایی رو که خدمت شما ارسال کردم یکی از آشنایان از سوریه برام فرستادن .اقای طباطبایی فعال جهادی در لبنان ،سوریه ،عراق ،ترکیه و یمن بودن و حدود ۵ ماه هست که دمشق ساکن هستن و اوضاع رو برام شرح دادن .واقعا شرایط حساس شده ،خواهش میکنم گوش بدین و اگر کسی مایل به همکاری با ایشون هستن یا علی بگن و بیان توی میدون . نیاز به جهاد مالی و جهاد تبیین داریم با تمام امکانات موجود و در دسترس. فرصت کمه . بنده از یکی دیگه از آشنایان ساکن در بیروت هم جویای اوضاع شدم ،شرایط مناسب نیست ،اسرائیل تموم خطوط قرمز رو رد کرده و در حال نابود کردن جبهه ی مقاومت در تموم کشورها هستش .