eitaa logo
منتظران •مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
1.8هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.8هزار ویدیو
35 فایل
••بـسم‌ࢪبِّ‌مھد؎‌فـٰاطمہ•• اخبار سیاسی منطقه و جهان ✨️ تحلیل احادیث و حوادث ظهور 🍃 ارتباط‌ با خادم کانال : @Admin_mehr_safinatonnejat
مشاهده در ایتا
دانلود
آدمای عجیبی هستیم : برای گناهان خودمان وکیل هستیم و برای اشتباه دیگران ، قاضی . .!
‏‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مواظب‌زبونمـون‌باشیم... دروغ‌هایی ڪه‌بہ‌شـوخی میگیم... و اسمشوگذاشتیم‌خـالی بندی... گناه‌ڪبیـره‌است... دروغ‌دروغه... چه‌جدےوچه‌شوخی... بپا‌ شوخی شوخی،گناه‌نکنی...!!
امروز سالگرد شهادت حاج حسین همدانیه:)
نماهنگ نقطه پرگار.mp3
6.62M
ضربان دل حسین حسن ضربان دل حسن حسین شه بی صحن و حرم حسن شه بی غسل و کفن حسین 🎙 #️⃣ #️⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت88 با ذوق گلای نرگس رو ازش گرفتم و تشکر کردم. آخر سر که همه نشسته بودن کمی صحبت کردیم و رفتم که چای بیارم. یکی یکی تعارف کردم و خودمم نشستم. عموش گفت: - خب دخترم فکر کنم تا الان فهمیده باشی که به نمایندگی پدر آقا مهدی اومدم تا براشون شمارو خاستگاری کنم. خدا بیامرزه پدر و مادرتون رو ماشالا دختر خیلی خوبی تربیت کردن. لبخندی زدم و گفتم: - شما خیلی لطف دارید، راستش الان بیشتر از همیشه جای خالیشون رو حس میکنم. عموی آقا مهدی گفت: - خودتو ناراحت نکن دخترم، درسته پدر و مادرت الان حضورت ندارن اما مطمئنم روحشون توی این خونه میچرخه و الان خیلی خوشحالن! اگه موافق باشی الان برید باهم صحبتاتون رو بکنید و اگه دیدید واقعا بدرد هم می‌خورید فردا یا پس فردا بریم برای عقد..! باخجالت گفتم: - زود نیست؟ مادر آقا مهدی خندید گفت: - شاید برای تو زود باشه دخترم اما این آقا مهدی ما دیگه براش دیر شده. همه خندیدن و قرار شد بریم باهم صحبت کنیم. رفتیم توی حیاط و گوشه ای نشستیم. خیلی زود رفتم سر اصل مطلب و گفتم: اگه اجازه بدید اول من صحبت کنم چون حرفای زیادی دارم. گفت: - بفرمایید! شروع کردم به صحبت کردن و از تمام ماجراهایی که برام توی گذشته افتاده بود براش تعریف کردم. از وقتی که پدر و مادرم رو از دست دادم و با اون شهاب از خدا بی خبر آشنا شدم و حتی ماجرای امیرعلی هم براش تعریف کردم خلاصه همه و همه رو گفتم که هیچی بینمون مخفی نمونه! حرفام که تموم شد خیلی با آرامش گفت: - من از گذشتتون خبر نداشتم و خودتون هم میگید که اینا کاملا گذشته و من نیلا خانومِ حال رو انتخاب کردم نه نیلا خانومِ گذشته رو..! اتفاقایی که براتون افتاده واقعا ناراحت کننده هست اما من هیچوقت شمارو قضاوت نمی‌کنم چون توی موقعیت شما نبوده و نیستم. خجالت زده گفتم: - یعنی عیبی نداره؟ شما هنوز منو میتونید به عنوان همسری انتخاب کنید؟ لبخندی زد و گفت: - گر نداری دانش ترکیب رنگ بین گلها، زشت یا زیبا مکن خوب دیدن شرط انسان بودن است عیب را در این و آن پیدا مکن! بنظر من خیلی چیزا توی زندگی دست ما آدما نیست و توی تقدیرمون نوشته شدن و شاید بشه گفت گذشته شما چیزی نبوده که با اراده ی خودتون انجامش داده باشید و فقط تحت شرایط سختی که داشتید مجبور به انتخاب شدید. من امروز به انتخاب خودم اینجا هستم و شمارو انتخاب کردم چون توی این پنج سال شناختی که ازتون پیدا کردم فهمیدم شما خیلی به اعتقاداتتون پایبند هستید و این خیلی برام مهمه و از همه مهمتر اینکه شما میتونستید از گذشتتون بهم نگید و خودتونو شرمنده نکنید اما خیلی محکم همه رو تعریف کردید و این خیلی شما رو با بقیه متفاوت کرده. گفتم: - حرفاتون خیلی برام آرامش بخشه، من بعداز ماجرایی که توی شلمچه برام اتفاق افتاد فکر کردم و از اون موقع دیگه خدا رو کامل شناختم چون معجزه هاش رو به چشم دیده بودم اما اشتباه می‌کردم هنوز کامل نشناخته بودمش و وقتی که با شما آشنا شدم ایمانم چندین برابر شد اعتقاداتم رشد کرد و شدم نیلایی که الان رو به روی شماست! گفت: - اگر بخوام یه تعریف ساده از ایمان بگم، اینه که: وقتی خدا میگه من این کارو دوست ندارم، دیگه ما هم دوست نداشته باشیم. لبخندی زدم و گفتم: - کاملا درسته، شما همه ی ملاک هایی که از همسرم ایندم توی ذهنم بوده رو دارید و اولینش مذهبی بودن شماست. سرش رو بلند کرد و دستاش رو بالا برد و گفت: - الهی مذهبی بودن‌، در‌ درون‌ ما باشه نه نقاب‌ ما..! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت89 هرچی می‌گفتم یچیزی جواب می‌داد که من واقعا جوابی واسشون نداشتم و ساکت میموندم. بعداز گذشت مدتی زهرا اومد و گفت: - هنوز حرفاتون تموم نشده؟ بابا ما اینجا حوصلمون سر رفت ها زشته مهموناتون رو تنها بزاری! خندیدم و گفتم: - الان میایم بلند شدم و گفتم: - زهرا راست میگه بنظر منم صحبتامون طولانی شد بهتره بریم رفتیم داخل و همه ساکت بودن بعدش عموی اقا مهدی گفت: - دخترم این پسر مارو قبول می‌کنی؟ تا به اینجا برسیم کلی روضه خوند و غیرمستقیم سعی داشت به ما بفهمونه که دوست داره و هرجور شده باید بله رو بگیریم حالا قبول میکنی؟ با خجالت نگاهی به آقا مهدی انداختم که بنده خدا بدجور قرمز شده بود و سرش رو پایین انداخته بود. از دیدنش توی این حالت خندم گرفت و دلم واسش سوخت بنده خدا خیلی خجالت کشید. لبخندی زدم و رو به جمع گفتم: - در طول تمام مدتی که باهم صحبت می‌کردیم من فکرامو کردم و فکر نکنم لازم باشه مجددا فکر کنم به نظر من عروس حضرت زهرا شدن افتخار بزرگیه! زهرا منو توی بغل گرفت و گفت: - پس مبارکه همه خوشحال شدن و منم بعداز چندیدن سال بالاخره از ته دلم خوشحال شدم. مادر آقا مهدی گفت: - چطوره عقد و عروسی رو یکی کنیم؟ یه صیغه ی کوتاه مدت بینتون خونده بشه و بیوفتیم دنبال کارای عقد و عروسی هروقت همه ی کارا انجام شد تاریخش رو مشخص می‌کنیم. چطوره؟ عموش گفت: - منم موافقم زهرا هم لبخندی زد و با ذوق گفت: - منم که قطعا موافقم و از همین فردا با نیلا میریم دنبال لباس عروس..! مادرش خندید و گفت: - باشه حالا تا فردا هم خدا کریمه عجله نکن دختر عموش به ما اشاره کرد و گفت: - بشینید تا یه صیغه ی کوتاه یکماهه بینتون بخونم که فردا هرجا خواستید با خیالت راحت برید شروع کرد به خوندن صیغه و بعداز اتمام خوندن صیغه مهدی دستم رو توی دستش گرفت و بهم نگاه کرد اما اینبار بدون خجالت! و این من بودم که زیر نگاهش معذب شدم. زهرا سرفه ای کرد به نشونه ی اینکه بگه ماهم اینجا هستیم و مهدی اونموقع بود که دست از نگاه کردنم برداشت. همه از این حرکتش خندیدن. مادر مهدی بلند شد و گفت: - خب ما دیگه میریم اما فردا صبح زهرا و مهدی میان دنبالت که برین دنبال کارای عقد و عروسیتون بنظرم هرچی زودتر کارا انجام بشه بهتره! تا دم در باهاشون رفتم و بدرقشون کردم و بعداز خداحافظی اومدم داخل خونه و باز درگیر تمیزکاری و شستن ظرفها شدم. چندساعت بعد پیامی روی گوشیم اومد رفتم گوشیم رو چک کردم که دیدم یه شماره ناشناس پیام داده! پیام رو باز کردم که نوشته بود: - سلام مهدی هستم خواستم بهت بگم که تو برای من با همه فرق داری.. تو تنها کسی هستی که میتونم از زمین و زمان باهاش صحبت کنم و خسته نشم خودِ تویی.. تو وجودت برای من خیلی ارزشمنده تو امیدِ زندگی منی‌ ‌ دوست دارم..! با ذوق به صفحه ی گوشی خیره شدم چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان می‌کرد. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت90 چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان می‌کرد. نتونستم جوابی بهش بدم اخه هنوز کمی ازش خجالت می‌کشیدم. اصلا انتظار ازش نداشتم توی همین فاصله همچین پیامی بفرسته! (چند هفته بعد) چند هفته از وقتی که بینمون محرمیت خونده شد میگذره و ما توی این مدت تمام کارای عقد و عروسی رو انجام دادیم. تاریخ عروسی هم مشخص شد و ما فردا عروسیمون رو میگیریم. خداروشکر بعداز پس گرفتن ارثیه ای که بهم رسیده بود یه خونه ی خوب خریدیم مهدی با حقوق کمی که می‌گرفت اما واقعا برام سنگ تموم گذاشت و حتی نزاشت آرزوی چیزی به دلم بمونه. خیلی خوشحال بودم چون فردا یکی از بهترین و مهمترین روزهای زندگیه منه! وقتی اون همه سختی کشیدم اصلا فکر نمی‌کردم یه روزی برسه که انقدر خوشحال و خوشبخت بشم. دیر وقت بود و من از استرس فردا خوابم نمی‌گرفت. چشام رو روی هم گذاشتم و لالایی ای که مامانم توی بچگی همیشه برام میخوند رو زمزمه کردم. شب تو آسمون، ماه هم خوابیده لحافی از ابر، رویش کشیده از توی جنگل، از اون پایینا صدایی میاد، صدایی تنها ماه مهربون، دستش می گیره یه چتر ابری، تا پایین می ره..! کم کم چشام گرم شد و به خواب رفتم. با برخورد نور خورشید به صورتم چشام رو باز کردم و با دیدن ساعت مثل فنر از جا بلند شدم و حاضر شدم. به مهدی زنگ زدم و گفتم: - سلام خوبی، کجایی؟ داره دیرمون میشه! مهدی گفت: - سلام عزیزم ممنون، توی راهم دارم میام بیا بیرون باشه ای گفتم و خداحافظی کردم و بعداز قفل کردن در از خونه بیرون اومدم و بعداز پنج دقیقه مهدی رسید و باهم به سمت ارایشگاه راه افتادیم. گفت: - نزاری زیاد ارایشت کنن ها تو همین الانشم خوشگلی اصلا لازم نبود بیای ارایشگاه که..! لبخندی زدم و گفتم: - از بابت ارایش خیالت راحت باشه منم نمی‌خواستم بیام آرایشگاه زهرا مجبورم کرد. مهدی ابرویی بالا انداخت و گفت: - گفته باشما حق نداری زیادی خوشگل بشی! خندیدم و گفتم: - خوشگل تر از اینی که الان هستم؟ من همه جوره خوشگلم اقا مهدی، برو خداروشکر شکر کن زن به این خوشگلی گیرت اومده خیلی خوش شانسی ها لبخندی زد و گفت: - اون که بله خیلیم خوش شانس بودم جلوی در ارایشگاه نگه داشت وقتی خواستم پیاده بشم یه نگاه به چشاش انداختم و گفتم: - البته منم خیلی خوش شانس بودم ممنونم که هستی لبخندی زد و ازم خداحافظی کرد و رفت منم وارد آرایشگاه شدم. زهرا به سمتم اومد و گفت: - چقدر دیر کردی ناسلامتی عروسی ها خندیدم و گفتم: - باشه حالا مگه چی شده؟ اون عروسا که ده ساعت میخوان به خودشون برسن زود میان من که نمیخوام موهامو رنگ کنم چون خودش خدادادی یه رنگ قشنگ داره آرایش زیادی هم که لازم ندارم پس دلیلی واسه زود اومدنم نبود. زهرا هم خندید و گفت: - وای اره یادم رفته بود عروسی ما ماشالا خودش مادرزادی مثل عروس هاست! ارایشگر به سمتم اومد و گفت: - شما عروسی؟ لبخندی زدم و گفتم: - بله نگاهی بهم انداخت و گفت: - تو ماشالا خوشگلی نیازی به آرایش نداری اما خواهش می‌کنم برو توی سالن مخصوص عروس ها تا امادت کنن. وارد اتاقی که اشاره کرد شدم. زهرا هم میخواست همراهم بیاد که بهش اجازه ندادن و گفتن این اتاق مخصوص عروس هاست. بعداز گذشت مدتی که حاضرم کردن و لباس عروس خوشگلم رو به تن کردم با ذوق به خودم توی آینه نگاه کردم! خانومی که برام حجاب قشنگی زده بود نگاهم کرد و گفت: - خوشبخت بشی دختر گلم عروس به این قشنگی ندیده بودم مثل یه تیکه ماه شدی مبارکت باشه. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران •مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
چه‌می‌‌آید‌ به‌ حسـن‌ لفظ‌ کریم‌ابن‌ کریم💚 .