eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن .
مشاهده در ایتا
دانلود
•°بِسم‌اللّٰه•°
‹خدا‌تنہا‌روزنہ‌امیدی‌است، ڪہ‌هیچگاه‌بستہ‌نمیشودˇˇ💛✨›
چون‌خدآ‌است‌مࢪا‌غمۍ‌ هیݘ‌طوفان‌خبرۍ‌ نیستˇˇ🌱!'
سلام‌رفقا✋🏻🦋 ‌داریم‌کم‌کم‌به‌غدیر‌نزدیک‌میشم🌿! بقول‌رفیقمون‌کم‌کم‌داره‌صدای‌: مَنْ‌کُنْتُ‌مَولاهُ‌فَهذا‌عَلِی‌مَولاهُ🖇 میپچه‌توگوش‌هامون🐚🎈! پس‌برای‌اینکه‌ثابت‌کنیم‌‌: علی‌امام‌من‌است‌ومنم‌غلام‌علی🌱.. ومبلغ‌غدیر‌باشیم‌‌کمترین‌کار‌عوض‌کردن پروفایل‌هامونہ! اگه‌هستی‌رفیق‌اگه‌میخوای‌مبلغ‌غدیر‌باشی پروفایل‌‌خودتو،‌گروه‌تو،‌کانال‌تو عوض‌کن‌✨! 🌿! 💛! 🖇!
✨﷽✨ ♥️ 🚶‍♀️ ♥️ _اردلان اومد تو اتاقمو گفت... اسماء پاشو بریم بیروݧ با بی‌حوصلگے گفتم کار دارم نمیتونم بیام روسریمو بازور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیروݧ😳 _صداشو کلفت کرد و گفت وقتے داداش بزرگترت یہ چیزے میگہ باید بگے چشم با داد و بیدادهام😲 نتونستم جلوشو بگیرم خوب حداقل وایسا آماده شم باشہ تو ماشیـݧ🚗 منتظرم زود باش _سرمو تکیہ داده بودم بہ پنجره و با چشم👀 ماشیـݧ‌هایے رو کہ با سرعت ازموݧ رد میشدݧ و دنبال میکردم با صداے اردلاݧ بہ خودم اومدم. اسماء تو چتہ❓مثلا فردا بلہ برونتہ💞 باید خوشحال باشے چرا انقد پکرے❓ _نکنہ از تصمیمت پشیمونے❓هنوز دیر نشده‌ها❓ آهے کشیدم و گفتم چیزے نیست نمیخواے حرف بزنے❓ کجا دارے میرے اردلا❓برگرد خونہ حوصلہ ندارم.😔 _داشتم میرفتم کهف و الشهدا🌹 باشہ حالا کہ دوست ندارے برمیگردم الاݧ، صاف نشستم و گفتم ݧ ݧ _برو، کهف و دوست داشتم آرامش خاصے داشت.🍃 نیم ساعت داخل کهف بودم خیلے آروم شدم تو ایـݧ یہ هفتہ همش استرس و نگرانے داشتم هم بخاطر جوابے کہ بہ سجادے دادم هم بے خیالے ماما.😐 اردلاݧ اومد کنارم نشست اسماء میدونم استرس دارے واسہ فردا😞 _آهے کشیدم و گفتم نمیدونے اردلاݧ مـݧ تو وضعیت بدی‌ام یکم میترسم بہ کمک ماماݧ احتیاج دارم اما...😔 اینطورے نگو اسماء باور کـݧ ماماݧ بہ فکرتہ.. بیخیال بہ هر حال ممنوݧ بابت امشب واقعا احتیاج داشتم..🙏 یک ساعت بہ اومدݧ سجادے مونده بود... _خونہ شلوغ بود ماماݧ، بزرگترهاے فامیلو دعوت کرده بود👥👥 همہ مشغول حرف زدݧ و باهم بودݧ ماماݧ هم اینور و و اونور میدویید کہ چیزے کم و کسر نباشہ _از شلوغے خونہ بہ سکوت اتاقم پناه بردم روتخت🛌 ولو شدم و چشمامو بستم تمام اتفاقاتے کہ تو این چند سال برام افتاده بود و مرور کردم یاد اولیـݧ روزے کہ سجادے اومد تو اتاقم افتادم و لبخند بہ لبم نشست😊 سجادے و حالا دیگہ باید بگم علے درستہ کہ از آینده میترسم اما احساس میکنم با علے میتونم ایـݧ ترس و از بیـݧ ببرم😍 غرق در افکارم بودم کہ یدفعه.... بابا وارد اتاق شد بہ احترامش بلند شدم إ اسماء بابا هنوز آماده نشدے❓ _الاݧ میخوام بهت بگم بابا مـݧ تا آخر پشتتم اصلا نگراݧ نباش مامانتم همینطور دستم و گرفت و گفت: چقد زود بزرگ شدے بابا😊 _بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریہ😭 نمیدونم اشک شوق بود یا اشک غم اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء مـݧ فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہ‌ها گریہ میکنے❓ 📝 ... ✍
✨﷽✨ ♥️ 🚶‍♀️♥️ _پاشو پاشو آماده شو الاݧ از راه میرسن کمدمو باز کردم یہ مانتوے سفید با روسرے گل بهے کہ مامان بزرگ از مکہ آورده بود و سر کردم🌸 _با یہ چادر سفید با گلهاے ریز صورتے زنگ خونہ🛎 بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم علے با ماماݧ و بابا و خواهرش جلوے در وایساده بودݧ یہ کت و شلوار مشکی با یہ پیرهن سفید تنش بود🤵 _یہ دستہ گل یاس💐 بزرگ هم دستش بود سرشو آورد بالا و بہ سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور صداے یااللہ‌هاے آقایوݧ و میشنیدم _استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیروݧ😦 ماماݧ همراه با ماماݧ بزرگ اومدݧ تو اتاق مامان:بزرگ بغلم کرد و برام "لا حول ولاقوه الاباللہ" میخوند🍃 _ماماݧ هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش👀 تحسینم میکرد وارد حال شدم و سلام دادم. علے زیر زیرکے نگاهم میکرد👀 _از استرس عرق کرده بود و پاهاشو تکوݧ میداد مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد😀 _بزرگترها مشغول تعییݧ مهریہ و مراسم بودند🌸🍃 مهریہ مݧ همونطور کہ قبلا بہ مادرم گفتہ بودم یک جلد قرآن چندشاخہ نبات و ۱۴سکہ بهار آزادے بود سفر کربلا و مکہ هم بہ خواست خوانواده‌ے علے جزو مهریم شد🍃 _همہ چے خیلے خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبہ‌ے محرمیت خونده بشہ تا اینکہ بعدا مراسم عقد💖 رو تعییݧ کنن بعد از رفتنشوݧ هر کسے مشغول نظر دادݧ راجب علے و خوانوادش شد بے توجہ بہ حرفهاے دیگراݧ دسته گل💐 و برداشتم گذاشتم تو اتاقم _مثل همیشہ اتاق پر شد از بوے گل یاس احساس آرامش خاصے داشتم. ساعت ۸ و نیم صبح بود مامانینا آماده جلوے در منتظر مݧ بودݧ تا بریم محضر چادرم و سر کردم و رفتم جلوے در😍 اردلاݧ در حال غر زدݧ بود: اسماء بدو دیگہ دیر شد الاݧ میوفتیم تو ترافیک، دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشیݧ🚗 و گفتم: ایشالا قسمت شما خندید😁 و گفت :ایشالا ایشالاـ _علے جلوے محضر منتظر وایساده بود... بابا جلوے محضر پارک کرد و ازموݧ خواست پیاده شیم علے با دیدݧ ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور کہ لبخند بہ لب😊 داشت بہ نشونہ سلام خم شد✋ _اردلاݧ خندید و گفت ببیـݧ چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده😂 محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم😖 کردم. اردلاݧ دستم و گرفت و از ماشیݧ🚗 پیاده شدیم. ماماݧ و بابا شونہ بہ شونہ‌ے هم وارد محضر شدݧ منو اردلاݧ هم با هم علے هم پشت ما با ورود ما بہ داخل محضر  همہ صلوات فرستادند🍃 _فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلاݧ کشید و برد سمت سفره‌ے عقد💞 دختره با مزه‌اے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے، درست مثل چشماے علی.👀 _مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریرے کہ بہ گفتہ‌ے خودش براے زݧ علے از مکہ آورده بود و سرم کرد و روصندلے نشوند😊 _هیچ کسي حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود😳 عاقد علے و صدا کرد آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشوݧ بہ عروس خانومہ👰 یکے هم هواے داماد و داشتہ باشہ🤵 _با خجالت رو صندلے کنارے مـݧ نشست باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و مـݧ الاݧ کنار علے نشستہ بودم😍 و تا چند دیقہ‌ے دیگہ شرعا همسرش میشدم استرس تموم جونم و گرفتہ بود. 😥 📝 ... ✍
به به ، به این هماهنگی☺️🌱
😍🌱
🙈🤩
☺️😍
چـون‌حجـاب‌دآری...¦•• هـروقـت‌دلـت‌گرفـت‌با‌طعنـہ‌هـا...🙃💔¦•• قـرآن‌روبـازڪن.. ¦•• وسـوره‌مطـففیـن‌رونـگاه‌ڪن...🌱¦•• آنـان‌ڪه‌آن‌روزبـه‌تـومۍخندنـدفردا گـریانـند‌‌وتـوخنـدان...🙂❤️¦•
گفتم: محمد این ‌لباس‌ جدیدت‌ خیلی بهت‌ میاد گفت: لباس ‌شهادته گفتم: زده ‌به‌ سرت..؟! گفت: میزنه ‌ان‌شاءالله چند ثانیه‌ بعد ‌از ‌انفجار‌ رسیدم ‌بالای سرش نا نداشت ‌ فقط‌ آروم ‌گفت: دیدی زد..؟! •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• . شهدا طبیب دل های بیقرارند 🌱😔
پروفایل امام حسینی برای محرم🌱