سلامرفقا✋🏻🦋
داریمکمکمبهغدیرنزدیکمیشم🌿!
بقولرفیقمونکمکمدارهصدای:
مَنْکُنْتُمَولاهُفَهذاعَلِیمَولاهُ🖇
میپچهتوگوشهامون🐚🎈!
پسبرایاینکهثابتکنیم:
علیاماممناستومنمغلامعلی🌱..
ومبلغغدیرباشیمکمترینکارعوضکردن
پروفایلهامونہ!
اگههستیرفیقاگهمیخوایمبلغغدیرباشی
پروفایلخودتو،گروهتو،کانالتو
عوضکن✨!
#عوضکنپروفایلتومشتے🌿!
#مبلغغدیرباشیم💛!
#علیعلی🖇!
#غدیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
#رهبرانقلاب
جوانہامروزجوانھدههشتادی نهجنگدیده…😎!
✨﷽✨
#داستان_مذهبی♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️ ♥️
#پارت25
_اردلان اومد تو اتاقمو گفت...
اسماء پاشو بریم بیروݧ
با بیحوصلگے گفتم کار دارم نمیتونم بیام
روسریمو بازور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیروݧ😳
_صداشو کلفت کرد و گفت وقتے داداش بزرگترت یہ چیزے میگہ باید بگے چشم
با داد و بیدادهام😲 نتونستم جلوشو بگیرم
خوب حداقل وایسا آماده شم
باشہ تو ماشیـݧ🚗 منتظرم زود باش
_سرمو تکیہ داده بودم بہ پنجره و با چشم👀 ماشیـݧهایے رو کہ با سرعت ازموݧ رد میشدݧ و دنبال میکردم
با صداے اردلاݧ بہ خودم اومدم.
اسماء تو چتہ❓مثلا فردا بلہ برونتہ💞 باید خوشحال باشے چرا انقد پکرے❓
_نکنہ از تصمیمت پشیمونے❓هنوز دیر نشدهها❓
آهے کشیدم و گفتم چیزے نیست
نمیخواے حرف بزنے❓
کجا دارے میرے اردلا❓برگرد خونہ حوصلہ ندارم.😔
_داشتم میرفتم کهف و الشهدا🌹 باشہ حالا کہ دوست ندارے برمیگردم الاݧ،
صاف نشستم و گفتم ݧ ݧ
_برو، کهف و دوست داشتم آرامش خاصے داشت.🍃
نیم ساعت داخل کهف بودم
خیلے آروم شدم تو ایـݧ یہ هفتہ همش استرس و نگرانے داشتم هم بخاطر جوابے کہ بہ سجادے دادم هم بے خیالے ماما.😐
اردلاݧ اومد کنارم نشست اسماء میدونم استرس دارے واسہ فردا😞
_آهے کشیدم و گفتم نمیدونے اردلاݧ مـݧ تو وضعیت بدیام یکم میترسم بہ کمک ماماݧ احتیاج دارم اما...😔
اینطورے نگو اسماء باور کـݧ ماماݧ بہ فکرتہ..
بیخیال بہ هر حال ممنوݧ بابت امشب واقعا احتیاج داشتم..🙏
یک ساعت بہ اومدݧ سجادے مونده بود...
_خونہ شلوغ بود ماماݧ، بزرگترهاے فامیلو دعوت کرده بود👥👥
همہ مشغول حرف زدݧ و باهم بودݧ
ماماݧ هم اینور و و اونور میدویید کہ چیزے کم و کسر نباشہ
_از شلوغے خونہ بہ سکوت اتاقم پناه بردم
روتخت🛌 ولو شدم و چشمامو بستم
تمام اتفاقاتے کہ تو این چند سال برام افتاده بود و مرور کردم یاد اولیـݧ روزے کہ سجادے اومد تو اتاقم افتادم و لبخند بہ لبم نشست😊
سجادے و حالا دیگہ باید بگم علے
درستہ کہ از آینده میترسم اما احساس میکنم با علے میتونم ایـݧ ترس و از بیـݧ ببرم😍
غرق در افکارم بودم کہ یدفعه....
بابا وارد اتاق شد
بہ احترامش بلند شدم
إ اسماء بابا هنوز آماده نشدے❓
_الاݧ میخوام بهت بگم بابا مـݧ تا آخر پشتتم اصلا نگراݧ نباش
مامانتم همینطور
دستم و گرفت و گفت:
چقد زود بزرگ شدے بابا😊
_بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریہ😭 نمیدونم اشک شوق بود یا اشک غم
اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء مـݧ فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہها گریہ میکنے❓
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبـــــادی
✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت26
_پاشو پاشو آماده شو الاݧ از راه میرسن
کمدمو باز کردم یہ مانتوے سفید با روسرے گل بهے کہ مامان بزرگ از مکہ آورده بود و سر کردم🌸
_با یہ چادر سفید با گلهاے ریز صورتے
زنگ خونہ🛎 بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم
علے با ماماݧ و بابا و خواهرش جلوے در وایساده بودݧ
یہ کت و شلوار مشکی با یہ پیرهن سفید تنش بود🤵
_یہ دستہ گل یاس💐 بزرگ هم دستش بود سرشو آورد بالا و بہ سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور
صداے یااللہهاے آقایوݧ و میشنیدم
_استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیروݧ😦
ماماݧ همراه با ماماݧ بزرگ اومدݧ تو اتاق
مامان:بزرگ بغلم کرد و برام "لا حول ولاقوه الاباللہ" میخوند🍃
_ماماݧ هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش👀 تحسینم میکرد
وارد حال شدم و سلام دادم.
علے زیر زیرکے نگاهم میکرد👀
_از استرس عرق کرده بود و پاهاشو تکوݧ میداد
مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند
پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد😀
_بزرگترها مشغول تعییݧ مهریہ و مراسم بودند🌸🍃
مهریہ مݧ همونطور کہ قبلا بہ مادرم گفتہ بودم یک جلد قرآن چندشاخہ نبات و ۱۴سکہ بهار آزادے بود
سفر کربلا و مکہ هم بہ خواست خوانوادهے علے جزو مهریم شد🍃
_همہ چے خیلے خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبہے محرمیت خونده بشہ تا اینکہ بعدا مراسم عقد💖 رو تعییݧ کنن
بعد از رفتنشوݧ هر کسے مشغول نظر دادݧ راجب علے و خوانوادش شد
بے توجہ بہ حرفهاے دیگراݧ دسته گل💐 و برداشتم گذاشتم تو اتاقم
_مثل همیشہ اتاق پر شد از بوے گل یاس
احساس آرامش خاصے داشتم.
ساعت ۸ و نیم صبح بود مامانینا آماده جلوے در منتظر مݧ بودݧ تا بریم محضر
چادرم و سر کردم و رفتم جلوے در😍
اردلاݧ در حال غر زدݧ بود:
اسماء بدو دیگہ دیر شد الاݧ میوفتیم تو ترافیک، دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشیݧ🚗 و گفتم: ایشالا قسمت شما
خندید😁 و گفت :ایشالا ایشالاـ
_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
بابا جلوے محضر پارک کرد و ازموݧ خواست پیاده شیم
علے با دیدݧ ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور کہ لبخند بہ لب😊 داشت بہ نشونہ سلام خم شد✋
_اردلاݧ خندید و گفت ببیـݧ چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده😂
محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم😖 کردم.
اردلاݧ دستم و گرفت و از ماشیݧ🚗 پیاده شدیم. ماماݧ و بابا شونہ بہ شونہے هم وارد محضر شدݧ
منو اردلاݧ هم با هم علے هم پشت ما
با ورود ما بہ داخل محضر همہ صلوات فرستادند🍃
_فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلاݧ کشید و برد سمت سفرهے عقد💞
دختره با مزهاے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے، درست مثل چشماے علی.👀
_مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریرے کہ بہ گفتہے خودش براے زݧ علے از مکہ آورده بود و سرم کرد و روصندلے نشوند😊
_هیچ کسي حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود😳
عاقد علے و صدا کرد
آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشوݧ بہ عروس خانومہ👰 یکے هم هواے داماد و داشتہ باشہ🤵
_با خجالت رو صندلے کنارے مـݧ نشست
باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و مـݧ الاݧ کنار علے نشستہ بودم😍 و تا چند دیقہے دیگہ شرعا همسرش میشدم
استرس تموم جونم و گرفتہ بود. 😥
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبـــــادی
چـونحجـابدآری...¦••
هـروقـتدلـتگرفـتباطعنـہهـا...🙃💔¦••
قـرآنروبـازڪن.. ¦••
وسـورهمطـففیـنرونـگاهڪن...🌱¦••
آنـانڪهآنروزبـهتـومۍخندنـدفردا
گـریانـندوتـوخنـدان...🙂❤️¦•
#چادرانه
گفتم: محمد
این لباس جدیدت خیلی بهت میاد
گفت: لباس شهادته
گفتم: زده به سرت..؟!
گفت: میزنه انشاءالله
چند ثانیه بعد از انفجار
رسیدم بالای سرش نا نداشت
فقط آروم گفت: دیدی زد..؟!
•
#شهید_محمدمهدوی