eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن . کپی به هیچ‌عنوان رضایت نداریم !
مشاهده در ایتا
دانلود
-بسمڪ یازینب🌸
سلام✋🏻 معذرت میخوام به دلیل تاخیر رمان 🌸 جبرانی این دو روز
مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند . مهیا وارد اتاقش شد فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست . سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد . ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد . ـــ سلام خانمی جواب بده ڪارت دارم بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند . شروع ڪرد تایپ ڪردن ـــ شما برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد . گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد زیر لب ڪلی غر زد لب تاپش را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود ـــ واے ڪی شب شد مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست و دوباره مشغول طراحي شد ـــ همینجا پیاده میشم پول تاڪسی را حساب ڪرد و پیاده شد روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یڪ دعواے حسابے با نازی آماده ڪرده بود .
با دیدن نازی و زهرا ڪه به طرفش می آمدند . برگشت و مسیرش را عوض ڪرد ــــ و ایسا ببینم ڪجا داری فرار مے ڪنی ـــ بیخیالش شو نازی مهیا با خنده قدم هایش را تند ڪرد ـــ بگیرمت میڪشمت مهیا وایسا مهیا سرش را برگرداند و چشمڪی برای نازی زد تا برگشت به شخصی برخورد ڪرد و افتاد . ــــ واے مهیا دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن ؛ مهیا سر جایش ایستاد ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم ڪشید . ـــ چیزی نیست با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هایش را از زمین بلند ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود ــــ شرمنده حواسم نبود خانم....ِ نازی زود گفت ـــ مهیا .مهیا رضایی مهیا اخم وحشتناڪی به نازی ڪرد ـــ خواهش میڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید . مهیا تا خواست جزو اش را از دستش بکشد دستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آورد ـــ صولتی هستم مهران صولتی مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم بهش نگاهی ڪرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش ڪشید و به طرف ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند . تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفت ـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود ــــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا را گرفت . ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم و به سمت سرویس بهداشتی رفتن ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد ؛ نگاهی به خودش در آینه انداخت به قیافه ے خودش دهن کجی زد ؛ به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد ـــ اجازه هست استاد استاد صولتی با لبخند اجازه داد . مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی ڪرد و سر جایش نشست . همزمان نازی در گوش شروع به صحبت کرد . ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه ـــ مهران ڪیه ـــ چقدر خنگے تو همین که بهت زد. مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به اخمش کشید ـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو با شروع درس ساڪت شدند . ــــ خسته نباشید همه از جایشان بلند شدند. مهیا وسایلش را تند تند جمع ڪرد و همراه نازی و زهرا به سمت بیرون رفتند .
پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود . وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت . صدای گوشیش بلند شد بعد ڪلی گشتت گوشی را از کیف درآورد پیام داشت .همان شماره ناشناس بود جواب پیام را داده بود . ــــ یڪ دوست مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت ـــ بی مزه بازیش گرفته ـــ با ڪی صحبت مي کني تو ـــ هیچی بابا مزاحمه بیخی شروع ڪردن به خوردن ڪیڪ بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند. مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب ڪند چقدر میشه ــ حساب شده خانم مهیا با تعجب سرش را بالا آورد ـــ اشتباه شده حتما من حساب نڪردم ـــ نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شما رو حساب کرد . مهیا به جایی ڪه گارسون اشاره ڪرد نگاه ڪرد با دیدن مهران صولتی و آن لبخند و نگاه مرموزش اخم وحشتناڪی به او انداخت و زود پول را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و از کافی شاپ خارج شد . ـــ پسره عوضی ـــ باز چته غر میزنی ــــ هیچی بابا بیا بریم دستی برای تاڪسی تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند . ـــ مهیا ـــ جونم ـــ یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی ـــ من کی بهت دروغ گفتم بپرس ــــ اون دو سه روزی ڪه جواب گوشیتو نمی دادی ڪجا بودی مهیا پوفی ڪرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی ڪند . ـــ بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده ـــ باشه باشه بگو ــــ جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ ـــ جان تو ـــ وای خدا باورم نمیشه -باورت بشه
_نازی بفهمه مهیا اخمی به او کرد . ـــ قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشڪل داره دیگہ به خانه رسیده بودند . بعد از خداحافطی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله هابالا رفت . ـــ سلام مادر ش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت . ـــ سلام به روی ماهت تا تو بری عوض کنی نهارتو آماده میکنم . مهیاوبدون اینڪه چیزی بگویید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش به طرف آشپزخانه رفت . و شروع کرد به خوردن تمام که کرد ظرفش را بلند کرد و در سینک گذاشت . ـــ مهیا مهیا به سمت هال رفت ـــ بله ــــ دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی ـــ باشه تو اتاقش برگشت خیلی خسته بود چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد . موهایش را مرتب کرد وسایل مخصوص طراحی اش را برداشت و به سمت پایگاه رفت بعد نماز رفت چون دوست نداشت در شلوغی آنجا دیده شود حوصله ی نگاه های مردم را نداشت به سمت پایگاه رفت بعد از در زدن وارد شد. چند دختر جوان نشسته در حال بسته بندی بودن با تعجب به مهیا نگاه می کردند .
ــــ به به مهیا خانم مهیا با دیدن مریم لبخندی زد ــ سلام مریم جان ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت . ـــ بفرما ـــ ممنون همزمان سارا و نرجس وارد شدند . سارا با دیدن مهیا خرماها را روی زمین گذاشت و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد ـــ سلام مهیا جونم خوبی ـــ خوبم سارا جون تو خوبی وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست . ـــ خب مریم جان پوستر ڪی می خوای ـــ واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار ــــ فردا ؟؟ ـــ آره میدونم و قت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی اورد مریم با دیدنش گفت ـــ نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی مهیا فلش را از دست سارا گرفت ـــ اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم ـــ مرسی عزیزم ـــ خب دیگه من برم ـــ کجا تازه اومدی نه دیگه برم تا کارمو رشوع کنم ـــ باشه گلم ـــ راستی حال سید چطوره همه با تعجب به مهیا خیره شدند مریم با لبخند روبه مهیا گفت ـــ خوبه مرخص شد الانم تو خونه داره استراحت میکنه مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت .
وارد خانه ڪه شد پدرش در حال نماز خواندن بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت لباس راحتی تن خود ڪرد و لب تاپ خودش را روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی را در دست گرفت یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش را وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد . وقت نداشت باید دست به کار می شد دوست داشت طرح هایش بی نقص باشد دست بہ ڪار شد گوشیش را خاموش ڪر د دوست نداشت ڪسی مزاحم ڪارش باشد. مهیا سر کلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت دیشب اصلا نخوابیده بود همه وقت را صرف طراحی سه تا پوستر ڪرده بود خیلی روی آن طرح ها حساسیت نشان داده بود حتی برای طرح های استاد صولتی هم اینگونه وسواس نداشت . با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید . می خواست به زهرا بدوبیراه بگوید زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد ــــ خانم رضایی حواستون هست ــــ نه استاد خواب بودم با این حرفش دانشجو ها شروع به خندیدن ڪردند رو به همه گفت ـــ چتونه حقیقتو گفتم خو ـــ خانم رضایی بفرمایید بیرون مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش را جمع کرد ــــ خدا خیرت بده استاد قبل از اینڪه از ڪلاس خارج شود استاد گفت ـــ خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استراحت ڪنید برید درس منو حذف ڪنید . ــــچشم استاد سوار تاکسی شد و موبایلش را دراو رد یڪ پیام از همان ناشناس داشت . ــــ زبون دراز هم ڪه هستی . زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه ها دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه. شماره مریم را گرفت نگاهی به اسمی ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید اسمش را "خواهر مجاهد" سیو ڪرده بود ــــ سلام مهیا خانم ـــ سلام مریم جان ڪجایي ـــ پایگام عزیزم ـــ خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات ـــ واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی ـــ ما اینیم دیگه هستی بیارم
آره هستم بیار منتظرتم مهیا احساس خوبی نسبت به مریم داشت اصلا مریم نظرش را در مورد آن تصویری ڪه از دخترای محجبه در ذهنش ساخته بود تغییر داد . ـــ ممنون همینجا پیاده میشم بعد حساب کردن کرایه پیاده شد ؛ فاصله ی خیلی کمی تا مسجد بود .به پایگاه رسید بدون آنڪه در را بزند وارد شد . ولی با دیدن صحنه روبه رویش شوڪه شد و سر جایش ایستاد مهیا با دیدن پنج تا بسیجی ڪه دوتا از آن ها روحانی هستن و رو به رویشان سارا و نرجس مریم نشسته بودندشوڪه شد . مریم به دادش رسید مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود . ـــ سلام مهیا جان مهیا به خودش آمد ؛ سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد . همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود. اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت ـــ علیڪ السلام دخترم بفرما تو مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد . روحانی جوانی ڪه آن روز هم در بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت : ـــ حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحي پوستر ها رو به عهده گرفتند . حاج آقا سری تڪون داد ــــ احسنت .دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید . مهیا با ذوق گفت ــــ ا پس شما همونی ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید . همه با تعحب به مهیا نگاه می ڪردند حاج آقا موسوی خندید ــــ پس احمد آبرومونو برد ـــ نه اختیار دارید حاج آقا مهیا رو به مریم گفت ـــ مریم طرح هارو زدم یه نگاه بنداز روشون اگه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات . فلش را به سمت مریم برد ڪه مریم به شهابی که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد ــــ بدینشون به آقای مهدوی. مهیا به سمت شهاب رفت ـــ بگیر سید شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب بالا آورد .
اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا می ڪرد فلش را از دستش گرفت و وصلش ڪرد . ــــ میگم سید حالتون بهتر شد؟ شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند در حالی ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام ـــ بله خداروشڪری گفت ــــ میشه ما هم ببینم شهاب شهاب مانیتورو به سمتشان چرخاند ـــ بله حاج آقا بفرمایید ـــ احسنت دخترم ڪارت عالی بود نظرت چیه مرادی روحانی جوان ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست سرش را به علامت تائید تڪان داد . ــــ خیلے عالی شدند مخصوصا اونی ڪه برای نشست خواهرا با موضوع حجابه بقیه حرفش را تایید ڪردن جز نرجس و یڪی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا را با اخم نظاره گر بود ــــ خیلی ممنون خانم رضایی زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟ مهیا اخمی به شهاب ڪرد ـــ من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحي ڪنم پس این حرفا نیاز نیست. ــــ منظوری نداشتم خانم رضایی آروم زیر لب گفت ـــ بله اصلا ڪاملا معلوم بود رو به مریم گفت ـــ مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم ــــ نه عزیزم زحمت ڪشیدی بعد از خداحافظی به طرف خانه رفت در طول راه به این فڪر می کرد که چطور توانست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪند با اینڪه همیشه از آن ها دوری مے ڪرد . به خانه رسید خانه غرق در سڪوت بود به اتاقش رفت از خستگی خودش را روی تخت انداخت زندگی برایش خسته ڪننده شده بود هر چه فڪر می کرد هدفی برا خود پیدا نمی ڪرد اصلا نمیداند مقصدش کجاست . دوست داشت از این پریشانی خلاص شود . روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمی ڪرد امروز هم از همان روزهای خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح تا غروب ڪلاس داشت و مهیا را از نفس انداخته بود مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت با شنیدن صدای داد مردی و گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد .
✨ هرگاه‌خواستۍگناه‌ڪنۍ ، یڪ‌لحظہ‌بایسـت بھ نڣست بگو اگھ یڬ‌بٱر‌دیگھ‌وسوسم‌کنے شکایتت‌رو‌بھ‌امام‌زمان‌میکنم💔 •| |• حـالااگـرتوانسٺۍ‌حُـرمـَت🌸
به آن ها که نزدیک شد آن ها را شناخت همسایه یشان بود عطیه ومحمود ؛ محمود دست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد . با دو به طرفشان رفت ــــ هوووووی داری چیکار میڪنی محمود سرش را بلند کرد با دید مهیا پوزخندی زد.مهیا دست عطیه را گرفت و به طرف خودش کشید ـــ خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی ـــ آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم مهیا فریاد زد ـــ غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا عطیه برای اینکه می دانست همسر معتادش اگر عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کند سعی در آروم کردن مهیا کرد ــــ مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست مهیا چشم غره ای به عطیه رفت ــــ تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاخ تر میشه محمود جلو رفت . ــــ زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت ـــ برو ببینم خر کی باشی محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد ــــ اینجا چه خبر شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن صحبت می کرد . ـــ بله حاج آقا ان شاء الله فردا صبح سبزیارو میارن خونمون اینجا خواهر زحمت پاڪ کردنشو میڪشند . قربان شما یا علی چشمانش را بست نفس عمیقی کشید ولی با شنیدن داد وبیدادی چشمانش را باز کرد به سمت در رفت با دیدن محمود همسایه اشان که قصد حمله به دوتا خانمو داشت زود به طرفش رفت . اینجا چه خبره همه به طرف صدا بر گشتن شهاب با دیدن مهیا شوکه شد . ـــــآقا شهاب بیا به این دختره بگو جم کنه بساطشو بره دعوا زن و شوهریه دخالت نکنه . مهیا پوزخندی زد ـــ دعوا زنو شوهری جاش تو خونه است تو که داشتی وسط کوچه می زدیش بدبخت معتاد . محمود دوباره می خواست به طرفشون بیاید که شهاب وسطشان ایستاد ـــ آروم باشد آقا محمود زن حرمت داره نمیشه که روش دست بلند کرد اونم وسط کوچه محمود که خمار بود با لحن خامری گفت ـــ ما که کاری نکردیم آق شهاب این دختره است که عصبیم میکنه یکی نیست بهش بگه به تو چه جوجه مهیا بهش توپید ـــ خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگه حالیش میشه حرمت چی هست .