eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن .
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح شده 🌤 بود هوا ســــــرده سـرد بود
گرد و خاک خیلی بود گذشت و شد ظهر حالا هوا خیلی خیلی گرم شده بود🍂
اقا پارسال وقتی عمود ها رو پشت سر هم رد میکردم اینقدر ذوق میکردم😍 انگار دنیارو داده بودن بهم
تشنه ام شده بود ولی گفتم فدای لبای خشکھ شش ماهه ات 😭
قطره قـطره از از صورتم عرق میچکید🍂
اقا ما الان مگه نباید رو به روی گنبد باشیم؟ مگه نباید ذوق کنیم؟
AUD-20201008-WA0048.mp3
5.75M
💔💔 این تقاص کدوم گناهمه؟
از چایی ها نگم😍 چایی عراقی خوردی تاحالا؟
تنها چایی ایه که تلخشم شیرینه😍💔
گذشت و شد شب🌙 وقت خواب بود
رسیدیم به موکبا خسته بودما ولی مگه عشق خستگی حالیشه😍
قبله ی دلم شده،یه گنبد طلایی اسم یا رو می برم،با شور کربلایی در خزون ِ بی کسی،بهار من حسینه تو بهشت عاشقی،نگار من حسینه
آقا ولی امسال هوا گرمه رو فرش نرم نشستم قطره های عرق رو صورتم به اشک تبدیل شده
چایی های خونمون مزه اش شده مثله زهرمار
ببین با خودم چیکار کردم که اینقدر بی لیاقت شدم💔😭 نتونستم بیام ببینمت
بیاین حالمونو خوب کنیم😍
چشماتو ببند فکر کن بین زائرایی💔🍃
آقا من خیلی بدم میدونم جوونم اشتباه کردم غلط کردم😭 آقا روبه راهم کن خوبم کن آدمم کن
Mohammed Salman Khabar 128_(www.twittmusic.ir).mp3
3.41M
آی عاشقا خبر خبر حسین داره دل میبره بگید گنهکارا بیان حسین بدارَن میخره😭💔
رفقا چرا نشستیم؟ پاشیم آقا اومده ما بدارو هم بخره😍✨
زیاد حرف زدم ولی اگر دلتون شکست مارو هم دعا کنین
رفیق یه کلام دنیات بشه امام ح‌ــسین✨🌙
ye-hasrat.mp3
6.03M
با اینکه میدونی گنهکارم دوستم داری دوست دارم💔😍
بخاطر تاخیر شرمنده😔😔😔
وسط دفتر‌بسیج جیغ کشیدم،شانس آوردم کسی آن‌دور‌‌وبر نبود. نه‌که آدم جیغ‌‌جیغویی باشم،ناخودآگاه از ته‌دلم بیرون‌زد. بیشتر شبیه جوک‌و‌شوخی بود. خانم‌ابویی که به‌زور جلوی‌خنده‌اش را گرفته‌بود،گفت: آقای‌محمدخانی من رو واسطه‌کرده برای خواستگاری از‌تو! اصلا به ذهنم خطور نمی‌کرد مجرد‌باشد. قیافه‌ی‌جاافتاده‌ای داشت .اصلاً توی‌باغ نبودم. تاحدی که‌فکر‌ نمی‌کردم مسئول بسیج‌دانشجویی ممکن‌است از خود‌دانشجویان باشد. می‌گفتم‌ تهِ‌تهش کارمندی‌چیزی از دفتر‌ نهاد‌‌رهبری است‌. بی‌محلی به خواستگارهایش را هم از سر همین می‌دیدم که خب ،آدم متاهل دنبال دردسر نمی‌گردد! به خانم‌ابویی گفتم:بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون!شاکی هم شدم که چطور به‌خودش اجازه‌داده از من خواستگاری کند. وصله‌ی نچسبی بود برای دختری که لای‌پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد،از‌من‌انکار و از‌او‌اصرار. سر درنمی‌آوردم آدمی که تا دیروز رو‌به دیوار می‌نشست،حالا اینطور مثل سایه همه‌جا حسش می‌کنم. دائم صدای کفشش توی‌گوشم بود و مثل سوهان روی‌مغزم کشیده‌می‌شد‌. ناغافل مسیرم را کج‌می‌کردم،ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هرجا می‌رفتم جلوی‌چشمم بود :معراج‌شهدا،دانشکده، دم‌درِدانشگاه،نمازخانه‌و جلوی دفتر نهاد‌رهبری. گاهی هم سلامی می‌پراند. دوستانم می‌گفتند: از این آدم‌ ماخوذ‌به‌حیا بعیده این‌کار
کسی‌که حتی کارهای معمولی‌و‌عرف‌جامعه را انجام نمی‌داد و خیلی مراعات می‌کرد،دلش گیر‌کرده و حالا گیر‌داده به یک‌نفر و طوری رفتار می‌کرد که همه متوجه شده بودند.گاهی بعداز جلسه که کلی آدم نشسته‌بودند،به‌من خسته‌نباشید می‌گفت یا بعداز مراسم‌های دانشگاه که بچه‌ها با ماشین‌های مختلف می‌رفتند بین آن‌همه آدم ازمن می‌پرسید:باچی و باکی برمی‌گردید؟ یک‌بار گفتم:به‌شما ربطی نداره که‌ من باکی میرم! اصرار‌می‌کرد حتماًباید با‌ماشین‌بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم.می‌گفتم:اینجا‌شهرستانه.شما اینجا‌رو با شهر‌خودتون اشتباه‌گرفتین،قرارنیست اتفاقی‌بیفته! گاهی هم که پدرم منتظرم‌بود‌،تا جلوی‌در‌ دانشگاه می‌آمد که مطمئن شود. در اردوی‌مشهد،سینی سبک کوکو‌سیب‌زمینی دست‌من بود و دست‌دوستم هم جعبه‌ی‌سنگین‌نوشابه. عزّوالتماس کرد که:سینی رو بدید‌به‌من سنگینه!گفتم:ممنون،خودم‌می‌برم! و رفتم . از‌ پشت‌سرم گفت:مگه‌من فرمانده نیستم؟دارم می‌گم‌بدین‌به‌من! چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم: فرمانده‌بسیج هستین نه فرمانده‌آشپزخونه! گاهی چشم‌غره‌ای هم می‌رفتم بلکه سر‌عقل بیاید،ولی انگار‌نه‌انگار. چند دفعه کارهایی را که می‌خواست برای بسیج انجام‌دهم،نصفه‌نیمه رها کردم و بعدهم باعصبانیت بهش توپیدم ‌.هربار نتیجه‌ی عکس می‌داد. ...💝
نقشه‌ای سرهم کردم که خودم‌را گم‌و‌گور کنم و کمتر در‌ برنامه‌‌ها و دانشگاه آفتابی بشوم،شاید از سرش بیفتد. دلم لک میزد برای برنامه‌های(بوی‌بهشت). راستش از همان‌جا پایم به‌بسیج باز‌شد. دوشنبه‌ها عصر،یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت‌عاشورا می‌گفت و اکثر بچه‌ها آن‌روز را روزه می‌گرفتند. بعداز نماز هم کنار شمسه‌ی‌معراج افطار می‌کردیم‌. پنیر که ثابت بود‌،ولی هر‌هفته ضمیمه‌اش فرق می‌کرد:هندوانه،سبزی یا خیار. گاهی‌هم می‌شد یکی به‌دلش می‌افتاد که آش‌نذری بدهد. قید یکی‌دوتا از اردوها را هم زدم. یک‌کلام بودنش ترسناک به‌نظر می‌رسید. حس می‌کردم مرغش یک‌پا دارد. می‌گفتم:جهان‌بینی‌ش نوک دماغشه! آدمِ‌ خودمچکر بین! در اردوهایی که خواهران را می‌برد،کسی حق نداشت تنهایی جایی برود،حداقل سه‌نفری.اصرار داشت:جمعی و فقط با برنامه‌های کاروان همراه‌باشید! ما از برنامه‌های کاروان بدمان نمی‌آمد، ولی می‌گفتیم گاهی آدم دوست‌دارد تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دونفر دوست‌دارند باهم‌بروند. درآن موقع، باید جوری می‌پیچاندیم و در می‌رفتیم. چندبار در این دررفتن‌ها مچمان را گرفت. بعضی‌وقت‌ها فردا یا پس‌فردایش به‌واسطه‌ی ماجرایی یا سوتی‌های خودمان می‌فهمید . یکی‌از اخلاق بدش این بود که به‌ما می‌گفت فلان‌جا نروید و بعد که ما به‌حساب خود زیرآبی می‌رفتیم می‌دیدیم به! آقا خودش آنجاست؛ ...💝
یکی‌از اخلاق بدش این بود که به‌ما می‌گفت فلان‌جا نروید و بعد که ما به‌حساب خود زیرآبی می‌رفتیم می‌دیدیم به! آقا خودش آنجاست؛ نمونه‌اش حسینیه‌ی گردان تخریب‌دو کوهه. رسیدیم پادگان دو‌کوهه .شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام‌صادق(ع) قرار‌است بروند حسینیه‌ی گردان‌تخریب . این پیشنهاد ‌را مطرح کردیم. یک‌پا ایستاد که :نه،چون دیر‌اومدیم و بچه‌ها خسته‌ن،بهتره‌برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه‌ها استفاده کنن! و‌اجازه نداد. گفت: همه برن‌بخوابن! هرکی خسته نیست،می‌تونه بره داخل حسینیه‌ی حاج‌همت! باز هم حکمرانی! گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشجویان دانشگاه امام‌صادق(ع) شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست! داخل اتوبوس،با روحانی کاروان جلو می‌نشستند. با حالتی دیکتاتور گونه تعیین می‌کرد چه کسانی باید ردیف‌دوم پشت‌سر آن‌ها بنشینند. صندلی بقیه عوض می‌شد،اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم،می‌خواستم دق‌دلم را خالی‌کنم.کفشش را درآورد که پایش را دراز کند،یواشکی آن‌را از پنجره‌ی اتوبوس انداختم بیرون. نمی‌دانم فهمید کار من بوده‌یا‌نه؛ اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمند. فقط می‌خواستم دلم خنک شود.یک‌بار هم کوله‌اش را شوت کردم عقب . شال‌سبزی داشت که خیلی به‌آن تعصب نشان می‌داد،وقتی روحانی‌کاروان می‌گفت:باندای‌بلندگو رو‌‌ زیر‌‌سقف‌اتوبوس نصب‌کنین تا‌همه صدا رو بشنون،من با‌آن شال باندها را می‌بستم. بااین ترفندها ادب نمی‌شد و جای‌مرا عوض نمی‌کرد. ...
حسینی (مسرور ): در‌سفر مشهد،ساعت یازده‌شب بادوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی‌شد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می‌کرد. گفت:چرا به‌برنامه نرسیدین؟ عصبانی گذاشتم توی کاسه‌اش: هیئت گرفتین برای‌من یا امام‌حسین(ع)؟ اومدم زیارت امام‌رضا(ع) نه‌که بندِ برنامه‌ها و تصمیم‌های شما باشم! اصلاً دوست‌داشتم این ساعت بیام به‌شما ربطی داره ؟ دقِ‌دلی‌ام را سرش خالی کردم. بهش گفتم: شما خانمایی رو به‌اردو آوردین که همه هیجده‌سال رو رد‌کردن. بچه‌ی پیش‌دبستانی نیستن‌که! گفت: گروه سه‌چهارنفری بشید، بعداز نماز‌صبح پایین باشین خودم میام میبرمتون. بعدم یا‌باخودم برگردین یا بذارین هوا روشن‌بشه و گروهی برگردین! می‌خواست خودش جلوی ما برود ویک‌نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان. مسخره‌اش کردم که:از اینجا تا حرم فاصله‌ای نیست که دونفر بادیگارد داشته‌باشیم! کلی کَل‌کَل کردیم. متقاعد نشد. خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه‌صبح پایین منتظرش باشیم. به‌هیچ‌وجه نمی‌فهمیدم اینکه بامن اینطور سر‌شاخ می‌شود و دست‌از‌سرم برنمی دارد، چطور یک‌ساعت بعد می‌شود همان آدم خشک‌مقدسِ‌‌ازآن طرف‌بام افتاده‌! آخرشب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه‌های فردا. گفت:خانما بیان نمازخونه! دیدیم حاج‌آقا را خواب‌آلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد. ...