0662623368992.mp3
4.07M
💠 #تحدیر (تندخوانی) جزء یازدهم
🎙با صوت استاد معتز آقایی
⏱زمان 33:50 دقیقه
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا صاحِبَ التَّدْبيرِ...
🌱سلام بر تو ای تدبیرگر عالم هستی،
ای مولایی که ظهورت چاره ی همه ی بیچارگان است.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
#اللهمعجللولیکالفرج
#ماه_رمضان
🔰 حل مشکلات مادّی با دعا و معنویت
🔺️ رهبر انقلاب: در ماه رمضان دعا را قدر بدانید، حاجات بزرگ را، حاجات امّت و کشور اسلامی را، حاجات ملت خودتان را، حاجات شخصی خودتان را، مورد توجّه قرار دهید و آنها را متضرّعانه و مجدّانه از خدای متعال بخواهید. جامعه ما اگر جامعه تقوا و دعا و معنویت باشد، بسیاری از مشکلات مادّی او هم قطعاً برطرف خواهد شد. ۱۳۷۷/۱۰/۰۴
#بهار_قرآن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیات_المهدی
📖 وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُون
و به راستی که ما پس از نوشتن در ذکر (کتابهای آسمانی) در زبور نیز نوشتیم که بندگان صالح من زمین را به ارث خواهند برد./ سوره انبیاء آیه ۱۰۵.
🔘 امام صادق علیه السلام در مورد این آیه فرمودند:
تمام کتابهای آسمانی ذکر هستند و آنان (که زمین را به ارث خواهند برد) حضرت قائم و اصحاب او هستند.
📚تفسیر قمی جلد ۲ صفحه ۷۷.
#ماه_همدلی | #همدلی_برای_ظهور ۰
💞 لذت بندگی | خیلی خوابم میآید!
🤔 اگر بخوابم 🛌 نمیتوانم برای نماز شب 🤲 بلند شوم، چه کار کنم؟
#لذت_بندگی
#نماز_شب
#پارت_شصتو_یک🌹
(حجاب من)😍
به درو دیوار نگاه میکردن تا من لو نرم
خانم دکتره راه افتاد به همون سمتی که چرخیده بود
منم همینجور دنبالش رفتم
یه مرده که لباس پزشکی پوشیده بود داشت از جلو میومد سمتش
رسیدن به همدیگه. سلام احوالپرسی کردن که چون این دکتره هی جابه جا میشد خیلی شیک و مجلسی با مرده چشم تو
چشم شدم
مرده_ شما کی هستین؟
زنه_ با منی؟
مرده_ نه خانم دکتر. با این خانمم و به من اشاره کرد
زنه هم برگشت عقب
منم که بدجور کِنِف شده بودم موندم چیکار کنم
سرمو برگردوندم سمت دیوار که مثلا دارم به بنر نگاه میکنم
یعنی آدم تو جوب بیفته ولی ضایع نشه
زنه_ خانم شما کی هستین؟
خودمو زدم به نشنیدن
زنه_ با شمام خانم
آروم و با تعجب سرمو برگردوندم سمتش
_ اا با منین؟
زنه_ بله با شمام. جواب من چیشد؟
اومدم حرف بزنم که نازنین اینا اومدن جلو
نازنین_ عزیزم اجی تو اینجایی؟ بیا بیا بریم گلم
زنه_ صبر کن خانم ایشون هنوز جواب منو ندادن
عجب گیری کردما اینم ول کن نیست
نازنین دستشو کنار سرش تکون داد به معنای اینکه قاطی داره_ شما ببخشید
چشمام گرد شد خواستم یه چیزی بگم که نازنین سریع السیر دستمو کشید
نازنین_ با اجازه
اون دوتا هم عین کش شلوار راه افتادن دنبالمون
حین رفتن طاها سریع رفت تسویه حساب کرد اومد
یادم باشه بعدا باهاش حساب کنم
وقتی از در بیمارستان خارج شدیم دستمو از تو دست نازنین محکم کشیدم بیرون
داد زدم _ چته دستمو شکوندی؟ ببینم چرا اون حرفو زدی ها هاا
نازنین_ آروم باش اجی جون
یه لبخند دندون نما زد_ اگه اونجوری نمیگفتم که ولت نمیکرد اونقدر میخواست موضوعو کش بده تا جنایی بشه. والا
_ باشه ولش بریم دیر شد
رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_شصتو_دو🌹
(حجاب من)😍
رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم
طاها و محمد هنوز سوار نشده بودن. نازنین ایندفعه اول منو فرستاد و بعد خودش نشست منم تکیه دادم به در و پنجررو
باز کردم
طاها نشست پشت فرمون محمدم کمک راننده
خالصه راه افتادیم سمت جایی که آقای شمس آدرسشو فرستاده بود
وقتی رسیدیم ساعت 30:11 بود
با هم هماهنگ کرده بودیم که اگه ازمون پرسیدن کجا رفتین فقط بگیم خیابون گردی البته یکم هم تو خیابون چرخ زدیم
که حرفمون دروغ نباشه
از ماشین پیاده شدیم من سمت چپ و نازنین سمت راستم وایساده بود. طاها پشت نازنین و محمدم پشت من بود.
همینجور دو به دو در حالی که با بغل دستیامون حرف میزدیم داشتیم میرفتیم پیش مامان اینا
بعد از حدودا 5 دقیقه مامان اینارو دیدیم که کنار یه درخت روی روفرشی نشستن. آقای شمس مارو دید که داریم میریم سمتشون
برگشت به مامان و نرگس خانم یه چیزی گفت که اونا هم برگشتن سمت ما
نرگس خانم همینجور خیره شده بود رو من و اون محمد دراز قد که ماشاالله با اینکه عقب وایساده بود ولی تا یکم پایینتر
از شونش پیدا بود
، به نردبون گفته زکی
رسیدیم بهشون
تک تک هممون سلام کردیمو جوابمونم گرفتیم
نشستی ممامان آروم گفت_ چقدر دیر کردین
_ ببخشید دیگه بعدا بهت میگم
آروم زیر گوش مامان گفتم _ مامان ماکارانیو بیار که دیگه طاغت ندارم
مامان_ باشه
سبدی که آورده بودیم برداشت و قابلمرو آورد بیرون
نرگس جون_ وای فاطمه جون شما غذا آوردین؟ چرا زحمت کشیدین آخه
مامان_ نه بابا چه زحمتی منکه کاری نکردم. اینم زینب درست کرد
طاها برگشت سمتم _ آره آبجی؟
سرمو تکون دادم
طاها_ پس این غذا خوردن داره
مامان درِ قابلمرو برداشت تا برای همه غذا بکشه
طاها با خنده_ ماکارانی
ای وای دوباره یادش افتاد عجب گیری کردیما
چیزی نگفتم.
هرکس بشقاب خودشو برداشت و شروع کرد به خوردن. قبل از اینکه منم شروع کنم به بقیه نگاه کردم ببینم نظرشون
چیه میترسیدم خوششون نیاد
، تحسینو میشد تو چشمای همشون دید اما عجیب ترینشون محمد بود.....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_شصتو_سه🌹
(حجاب من)😍
تحسینو میشد تو چشمای همشون دید اما عجیب ترینشون محمد بودحس میکنم نگاه اونم مثل بقیه تحسین برانگیزه اما یه چیزی این وسط هست که پاک گیجم کرده. دلیل رفتاراشو
نمیفهمم، خیلی سرسنگین و آقاست اما گاهی توجهش زیاد میشه. اصلا... اصلا چرا اینقدر ساکته؟ در صورتی که خوب
یادمه نازنین گفته بود محمد هم دقیقا مثل خودم شیطونه ولی این محمد که من میبینم با محمدی که نازنین گفته زمین تا
آسمون فرق داره
وای خدا من که میدونم آخرش از دست این خانواده خلو چل میشم البته اگه تا الان نشده باشم
صدای نازنین اومد
نازنین_ وای آجی واقعا عالیه
طاها_ آبجی دست پختت حرف نداره. اصلا انتظارشو نداشتم
بهشون لبخند خجولی زدم. کال وقتی ازم تعریف میکنن خیلی خجالت میکشم
نرگس جون و آقای شمس هم کلی تعریف کردن که دیگه واقعا از شدت خجالت سرم چسبیده بود به سینم
نرگس جون_ الهی قربون تو دختر خجالتی ببین چه سرخ هم شده
همه برگشتن سمتم
ای بابا چقدر چشم خو یه طرف دیگرو نگاه کنین دیگه
فکر کنم فهمیدن چون سرشونو گرم غذا خوردنشون کردن
بعد از اینکه غذا خوردنمون تموم شد و دوباره همه کلی تعریف و تشکر کردن ظرفارو جمع کردیمو گذاشتیم داخل سبد تا
وقتی رفتیم خونه بشوریمشون.
چند دقیقه بعد هرکس یه گوشه نشسته بود و داشت با بغل دستیش حرف میزد
حوصلم شدید سر رفته بود که صدای نازنین بلند شدنازنین_ موافقین بریم یکم قدم بزنیم؟ هم حوصلمون سر نمیره هم غذامون هضم میشه.
نرگس جون_ شما جوونا برین ماهم اینجا نشستیم حرف میزنیم. البته اگه فاطمه جون موافق باشن
مامان_ این چه حرفیه. هرچی شما بگین
نرگس جون_ اختیار داری عزیزم .بعد رو کرد به ما. بچه ها پس شما برین خدا به همراهتون
مامان_ فقط مواظب باشین. زود برگردین
هر چهار نفر _ چشم
بلند شدیم حرکت کردیم به سمت راست که به دریا ختم میشد
مثل دفعه ی قبل منو نازنین جلو اون دوتا هم پشتمون بودن
منو نازنین شیطنت میکردیمو اونا هم در حالی که چشماشون از خوشحالی برق میزد بهمون نگاه میکردن میخندیدن.
رسیدیم به دریا.
نگاه کردن به دریا، طلاتم و امواجشو دوست دارم اما از اینکه برم داخلش اصلا خوشم نمیاد
، هممون خیره شده بودیم به آبیه زیبای روبرومون که به شدت بی قرار بود و داشت عصبانیتشو با تمام وجود به رُخمون
میکشید. از هیچکس هیچ صدایی در نمیومد. غرق آرامش عجیبی بودم که باز هم صدای نازنین سوهان روحم شد
نازنین_ پایه ی آب بازی هستین؟
با قاطعیت_ نه
محمد_ منم نه
نازنین_ اه شما دوتا چقدر بی احساسین....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
#تک_حرف⟮.▹🌻◃.⟯
#تاج_مشکی من؛😍
این روزها باد مخالف
زیاد مےوزد.....
مےخواهند #تو💙را
از سرمـ بر دارند،
بیخیال بادهای مخالف؛ 😌
من اما . . .
آن بیدی🌿 نیستمـ ڪه
با این بادها بلرزمـ.
#چادرانه
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱📿•°
📖#ڪلام_شهید
🌷امروز حسیـن زمان
یاری دهنده می خواهد ؛
و بـدا به حـال ڪسی ڪہ
صدایِ «هل من ناصر ینصرنی»
امام زمـانش را بشنود
و بـه یـاری او نشتابـد ...🍃
💐ولادت : ۶۰/۰۶/۳۰ فسا شیراز
🌹شهادت : ۹۴/۱۰/۱۱ سوریه
🥀🕊#پاسـدار_مدافع_حـرم
#شهید_عبدالله_قربانی
#سالروز_شهـادت🕊🥀
🦋🦋🦋
#معرفی_شهید 💔
#مهمان_گردان ❤️
نام: محمدولیقرنی🧔🏻
محلتولد: تهران🏰
تاریختولد: ۱۲۹۲/۰۱/۰۱🦋
تاریخشهـادت: ۱۳۵۸/۰۲/۰۳🥀
محلشهادت: درخانه😔
علتشهادت: ترور💔
آدرسمزار: حرمحضرتمعصومه♡
وضعیتتاهل: متاهل 🧡
تولد:👇🏻🌿
سید محمدولی قرنی (زاده ۱ فروردین ۱۲۹۲ در تهران – درگذشته ۳ اردیبهشت ۱۳۵۸ در تهران) سرلشکر نیروی زمینی شاهنشاهی و نخستین رئیس ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران از ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ تا ۷ فروردین ۱۳۵۸ بود.
تحصیلاتوشغل:👇🏻🌿
او در سال ۱۳۰۹ وارد دانشکده افسری شد و پس از شرکت در کودتای ۲۸ مرداد به ریاست رکن دوم ارتش شاهنشاهی رسید. در مهرماه سال ۱۳۳۶ موفق به اخذ درجه سرلشکری شد، ولی کمتر از یکسال بعد در تیرماه ۱۳۳۷ در پی کشف طرح کودتا علیه شاه دستگیر و پس از محاکمه و سه سال زندان از ارتش اخراج گردید.
شهادت:👇🏻🌿
قرنی حدود دو دهه بعد در اوج انقلاب بار دیگر وارد کارزار شد و به انقلابیون پیوسته و ریاست جناح نظامی شورای انقلاب را بر عهده گرفت. او پس از انقلاب رئیس ستاد مشترک ارتش شد ولی به علت اختلاف با کابینه دولت موقت استعفا داده و برکنار شد.محمدولی قرنی چند ماه پس از انقلاب در روز سوم اردیبهشت ۵۸ به ضرب گلوله اعضای گروه فرقان در خانهاش ترور شد.
#شهید_محمدولی_قرنی
#انگیزشی 💛☁️
همیشه کہ نباید همه چیز ، خوب باشد !😕🤞🏻
دࢪ دلِ مشکلات است که آدم ، ساخته می شود .
گاهی همین سختی ها و مشکلات ؛
پله ای می شوند به سمتِ بزرگترین موفقیت ها .☄️🌈
در مواقعِ سختی ، نا امید نباش .🌸🕯
برایِ آࢪزوهایت بجنگ .💪🏻
و محکم تر از قبل ، ادامه بده …🏃♀️
چه بسیارند ؛ جاده های همواری ، کہ به مرداب ختم می شوند ،
و چه بسیارتر ؛ جاده های ناهموار و صعب العبوری ؛
که به زیباترین باغ ها می رسند .♥️🖇
تسلیم نشو … !❌
شاید پله ی بعد ؛
ایستگاهِ خوشبختی ات باشد …🦋🎈