#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_نوزدهم
#فصل_سوم |ابوعلی|
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی🎙
بعد از ورود به دمشق، به یک پادگان منتقل شدیم. در پادگان تهران من را به نام اصلی خودم، عطایی می شناختند. در سوریه هر کس می توانست یک اسم جهادی برای خودش انتخاب کند😁🕊. پس از استقرار در آن پادگان، اسم جهادیم را (ابوعلی) گذاشتم.
اینهم اسم جدیدی نبود😉.
من۲۷ یا ۲۸ سفر به عراق رفته بودم☺️؛سالی دو بار. یکی در میان، یک بار خانوادگی 👨👩👧👦 حدود ۳۰ ،۴۰ نفر از اقوام و نزدیکان را در نیمه شعبان با کاروان می بردم (مدیریت این کاروان باخودم بود و تمام کار های هماهنگی و سازماندهی شان را خودم انجام میدادم)؛ یک بار هم مجردی با دوستان به سفر اربعین میرفتم. هر دو سفر هم با پای پیاده از نجف به کربلا می رفتیم، هم در سفر نیمه شعبان با اقوام، هم در سفر اربعین بادوستان. چون نام پسرم "علی" بود، در این سفر ها به (ابوعلی) معروف بودم. وقتی هم به سوریه رفتم، همین نام را برای خودم انتخاب کردم. برای سازماندهی اولیه از نیروهای تازه نفس می پرسیدند چه تخصصی داری هر کس باید سابقه و تخصصش را میگفت. بعضی می گفتند که سابقه جنگ در اردوی ملی افغانستان را دارند حتی بعضی که سنشان بالاتر بود سابقه حضور در جنگ ایران و عراق را هم داشتند. تجربه نظامی من بیشتر در مجموعه بسیج و گشت های شب و آموزش ها و رزمایشها بود، ولی چون نمیتوانستم بگویم عضو بسیجم ؛ گفتم: یه مدتی تو درگیری با اشرار حاشیه شهر مشهد با بچه های بسیج همکاری کردم✌️.
بعد از این نیروها را سازماندهی کرده و هر کس را بر اساس سابقه و تخصصش جدا می کردند و بعضی بودند که می گفتند ما تخریب کار نکردیم ولی به تخریب علاقه داریم. اینها را آموزش تخریب می دادند💣. البته اینطور نبود که هر کس هر چیزی بگوید قبول کنند که😒.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_بیست_و_یکم
#فصل_سوم ابوعلی
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی🎙
یک روز با سید ابراهیم داخل اتاق نشسته بودیم. آن روز حال خوبی نداشت و پکر بود. با او هم صحبت شدم.
بین صحبت، دیدم گوشه ی چشمش اشک جمع شد😱. پرسیدم: سید چی شد😔؟ به هم ریختی؟ چیزیشده؟ گفت: نهعزیزم. خیلی وقت ها تو که صحبت میکنی، من یاد حسن می افتم.
گفتم: کدوم حسن🤔؟
گفت: حسن قاسمی دانا.
با تعجب گفتم: عه... تو حسن رو می شناختی😮؟
گفت: با هم بودیم💕. حسن کنار خودم شهید شد💔.
من با حسن دورادور رفیق💛 بودم. توی رزمایش ها همدیگر را می دیدیم و با هم ارتباط داشتیم. سید ابراهیم ادامه داد: تو چون مشهدی صحبت میکنی، من همیشه یاد حسن می افتم☁️. به حسن علاقه ی♥️ خاصی داشت، خیلی به او وابسته بود، یکی به حسن قاسمی دانا یکی به مهدی صابری🌸. از آن به بعد هر روز که می گذشت، بیشتر شیفته ی سید ابراهیم می شدم. از همه لحاظ قبولش داشتم. به عنوان استاد👨🏫، به عنوان فرمانده👨✈️، به عنوان برادر🧔🏻؛ همه جوره قبولش داشتم، طوری که حاضر بودم جانم را فدایش کنم😍.
وقتی وارد گردان سید ابراهیم شدم، اوضاع جوری نبود که مثلاً اگر شما ۵۰۰ فشنگ کلاش برای میدان تیر می خواستید، به لجستیک نامه بزنی و کار ها روال منطقی داشته باشد، همه چیز با یک سوت و صدا حل می شد. 😊
سید ابراهیم سرش خیلی شلوغ بود و فرصت نمی کرد به این امور بپردازد☹️. من به دلیل فعالیت در بسیج، سلسله روال اداری را تا حدودی بلد بودم😏، لذا به این آشفتگی کمی سر و سامان دادم🙆♂️ و مسائل را تا حدودی قانونمند کردم🙋♂️. به نجفی مسئول لجستیک گفتم: آقای نجفی از این به بعد بدون نامه یه دونه سوزن هم از توی لجستیک نباید بدی بیرون🙎♂️☝️.
علاوه بر این تمام گروهان ها را لیست بندی کردم📝، سطح سواد شان را در آوردم و یک نظم و قانون درست و حسابی به آنجا دادم. از همه هم کار می کشیدم😁. کارها راست و ریس شدند☺️.
سید ابراهیم خیلی از این قضیه خوشش آمده بود😊❤️.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
⚫️ پایان فصل سوم
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_بیستم
#فصل_سوم ابوعلی
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی🎙
طرف که اسلحه را دستش می گرفت، از نحوه گرفتن اسلحه می فهمیدن چند مرده حلاج است😏. علاقه شخصی من این بود که واحد تخریب بروم یا به عنوان تک تیرانداز فعالیت کنم. به دلیل سابقه قبلی هم در تخریب و در تیراندازی در انواع میدانهای تیر یا نفر اول شدم یا دوم و از این بابت شاخص شده بودم.😌 هر وقت قرار بود سر دسته گروه انتخاب شود وقتی سوال میکردند چه کسی تیراندازی اش خوب است بلادرنگ میگفتند ابوعلی🙃.
بچه های آنجا وقتی علاقه 😍 و تبحر☺️ من را در امر تخریب 💣 و تک تیراندازی دیدند، گفتند: یک یگانی تشکیل شده به نام یگان نیرو، مخصوص فاطمیون. توی نیروی مخصوص که باشی همه چیز رو بهت آموزش میدن🤩 و میشی نیروی ویژه 😎. نیرو مخصوص👌، تلفیقی از همه رشته ها بود. آنجا بعد از آموزش هم تک تیراندازی می شدی، هم تخریب را کامل یاد می گرفتی، هم اصول جنگ شهری را بلد می شدی😍.
حسابی خوشم آمد ☺️و تصمیم گرفتم به آن یگان بروم. دی ماه ۱۳۹۳ بود که به نیروی مخصوص رفتم. فرمانده این یگان مصطفی صدرزاده ❤️معروف به سید ابراهیم بود.
سید ابراهیم خیلی فعال بود. او بر خلاف بعضی گردان ها که خیلی شلوغ شده بودند😒، تمرینات سختی با نیروها میکرد😬. کارهایی مثل آموزش جنگ شهری😶، رفتن به میدان تیر😑، کوه پیمایی🏔.
می گفت: نیروی مخصوص باید نیروی مخصوص باشه☝️، باید کار کشته باشه💪.
محل تمرین شهر "غسوله" در "ریف" دمشق بود.
چون ۱۵ سال کار آموزشی کرده بودم، در همان یکی دو روز اول آموزش ها دست سید ابراهیم آمد که تازه کار نیستم✋. به همین جهت او من را مسئول دسته کرد😌. سید ابراهیم زیاد به سابقه اهمیت نمیداد🙌. معیار او برای انتخاب افراد، عملکرد آنها در میدان جنگ 💣 بود. زمانی که من وارد گردان عمار با فرماندهی سید ابراهیم شدم، او جانشین نداشت. گردان او سه گروهان داشت. مهدی صابری با نام جهادی "غلامحسین" فرمانده گروهان حضرت علی اکبر( علیه السلام ) بود، علی احمد حسینی با اسم جهادی "ذوالفقار" هم فرمانده گروهان دیگر.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_بیست_و_یکم
#فصل_سوم ابوعلی
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی🎙
یک روز با سید ابراهیم داخل اتاق نشسته بودیم. آن روز حال خوبی نداشت و پکر بود. با او هم صحبت شدم.
بین صحبت، دیدم گوشه ی چشمش اشک جمع شد😱. پرسیدم: سید چی شد😔؟ به هم ریختی؟ چیزیشده؟ گفت: نهعزیزم. خیلی وقت ها تو که صحبت میکنی، من یاد حسن می افتم.
گفتم: کدوم حسن🤔؟
گفت: حسن قاسمی دانا.
با تعجب گفتم: عه... تو حسن رو می شناختی😮؟
گفت: با هم بودیم💕. حسن کنار خودم شهید شد💔.
من با حسن دورادور رفیق💛 بودم. توی رزمایش ها همدیگر را می دیدیم و با هم ارتباط داشتیم. سید ابراهیم ادامه داد: تو چون مشهدی صحبت میکنی، من همیشه یاد حسن می افتم☁️. به حسن علاقه ی♥️ خاصی داشت، خیلی به او وابسته بود، یکی به حسن قاسمی دانا یکی به مهدی صابری🌸. از آن به بعد هر روز که می گذشت، بیشتر شیفته ی سید ابراهیم می شدم. از همه لحاظ قبولش داشتم. به عنوان استاد👨🏫، به عنوان فرمانده👨✈️، به عنوان برادر🧔🏻؛ همه جوره قبولش داشتم، طوری که حاضر بودم جانم را فدایش کنم😍.
وقتی وارد گردان سید ابراهیم شدم، اوضاع جوری نبود که مثلاً اگر شما ۵۰۰ فشنگ کلاش برای میدان تیر می خواستید، به لجستیک نامه بزنی و کار ها روال منطقی داشته باشد، همه چیز با یک سوت و صدا حل می شد. 😊
سید ابراهیم سرش خیلی شلوغ بود و فرصت نمی کرد به این امور بپردازد☹️. من به دلیل فعالیت در بسیج، سلسله روال اداری را تا حدودی بلد بودم😏، لذا به این آشفتگی کمی سر و سامان دادم🙆♂️ و مسائل را تا حدودی قانونمند کردم🙋♂️. به نجفی مسئول لجستیک گفتم: آقای نجفی از این به بعد بدون نامه یه دونه سوزن هم از توی لجستیک نباید بدی بیرون🙎♂️☝️.
علاوه بر این تمام گروهان ها را لیست بندی کردم📝، سطح سواد شان را در آوردم و یک نظم و قانون درست و حسابی به آنجا دادم. از همه هم کار می کشیدم😁. کارها راست و ریس شدند☺️.
سید ابراهیم خیلی از این قضیه خوشش آمده بود😊❤️.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
⚫️ پایان فصل سوم
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا