حسینی (مسرور ):
#قصہ_دلبـرے
#قسمت_دھم
خندهی پیروزمندانهای سر داد، انگار به خواستهاش رسیدهبود: یعنی این مسئله حلبشه، مشکل شمام حل میشه؟ جوابی نداشتم. چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم. از همانجایی که ایستاده بود، طوری گفت که بشنوم: ببینید! حالا اینقدر دستدست میکنید،ولی میاد زمانیکه حسرت اینروزا رو بخورید! زیرلب با خودم گفتم: چه اعتمادبهنفس کاذبی، اما تا برسم خانه، مدام اینچندکلمه در ذهنم میچرخید: حسرت اینروزا!
مدتی پیدایش نبود، نهدر برنامه بسیج، نهکنار معراجشهدا. داشتم بال درمیآوردم. از دستش راحت شدهبودم . کنجکاویام گل کردهبود بدانم کجاست. خبری از اردوهای بسیجنبود، همهبودند اِلاّ او . خجالت میکشیدم از اصلقضیه سردربیاورم تا اینکه کنارمعراجشهدا اتفاقیشنیدم از او حرفمیزنند. یکیداشت میگفت: معلومنیست این محمدخانی اینهمهوقت تویمشهد چیکار میکنه!
نمیدانم چرا؟ یکدفعه نظرم عوضشد. دیگر بهچشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمیکردم. حس غریبی آمدهبود سراغم. نمیدانستم چرا اینطور شدهبودم. نمیخواستم قبولکنم که دلم برایش تنگشدهاست، باوجود این هنوز نمیتوانستم اجازهبدهم بیاید خواستگاریام. راستش خندهام میگرفت، خجالت میکشیدم بهکسب بگویم دلمرا هم با خودش برده!
وقتیبرگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری. بازقبول نکردم. مثلقبل عصبانینشدم، ولی زیربار هم نرفتم. خانم ابویی گفت: دوسهساله این بندهیخدا رو معطل خودت کردی! طورینمیشهکه! بذاربیاد خواستگاری و حرفاشرو بزنه! گفتم:بیاد، ولی خوشبین نباشه که بلهبشنوه!
#ادامہ_دارد...