حــســیــنـی:
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_دوم
دلم نیامد گوشی را قطع کنم،گذاشتم خودش قطع کند.انگار دستی از داخل صفحه گوشی پاک هایم را محکم چسبیده بود.زل زده بودم به اسمش.
شب اولی که نبود،دلم میخواست باشد و خروپف کند.نمیگذاشتم بخوابد،اول من باید خوابم میبرد بعد او.حتی شب هایی که خسته و کوفته از مأموریت برمیگشت.
تا صبح مدام گوشی ام را نگاه میکردم.نکند خاموش شود یا در خانه آپارتمانی در دسترس نباشم.مرتب از این پهلو به آن پهلو میشدم.صلح از دمشق زنگ زد.کددار صحبت میکرد و نمیفهمیدم منظورش چیست.خیلی تلگرافی حرف میزد.آنتن نمیداد.خیلی قطع و وصل شد.بدی اش این بود که باید چشم انتظار می نشستم تا دوباره خودش زنگ بزند.
بعضی وقت ها باید چند بار زنگ میزدیم تا بتوانیم یک دل سیر حرف بزنیم.بعد از بیست دقیقه قطع میشد.باید دوباره زنگ میزد.روز هایی میشد که سه چهارتا بیست دقیقه ای حرف هایمان طول میکشید.
اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامکی رد و بدل میکردیم.تلگرام که آمد خیلی بهتر شد.حرف هایمان را ضبط شده میفرستادیم برای هم.این طوری بیشتر صدای هم را میشنیدیم و بهتر میشد احساسات را به هم نشان دهیم.۴۵روز سفر اولش شد ۶۵روز.دندان هایش پوسیده بود.رفتیم پیش دایی اش دندانپزشکی.گفت چرا مسواک نمیزنی.گفت:
ادامه دارد...