حــســیــنـی:
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_چهار
هر موقع بی مقدمه یا بد موقع پیام میداد،میفهمیدم سرش شلوغ است.
گوشی از دستم جدا نمیشد،۲۴ساعته نگاهم به صفحه اش بود،مثل معتاد ها.
هرچند دقیقه یک بار تلگرام را نگاه میکردم ببینم وصل شده یا نه.
زیاد از من عکس و فیلم میگرفت.خیلی هایش را که اصلا متوجه نمیشدم. یک دفعه برایم میفرستاد.عکس سفر هایمان را میفرستاد که یادش بخیر،پارسال همین موقع.
فکر اینکه به چه راهی و برای چه کاری رفته است،مرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر میکرد.
گاهی به او میگفتم:شاید تو و دیگران فکر کنید الان خونه پدرم هستم و خیلی خوش میگذره،ولی اینطور نیست.هیچ جا خونه خود آدم نمیشه،دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره.گرفتاری شیرینی بود.
هیچ وقت از کارش نمیگفت.درخانه هم همینطور.خیلی که سماجت میکردم چیز هایی میگفت و سفارش میکرد به کسی چیزی نگو.حتی پدر مادرت.
البته بعداً رگ خوابش دستم آمد.کلکی سوار کردم.بعضی اطلاعات را که لو میداد خودم را طبیعی جلوه میدادم و متوجه نمیشد روحم در حال ملّق زدن هست. با این ترفند خیلی چیز ها دستم میآمد.حتی در مهمانی هایی که با خانواده های همکارانش دور هم بودیم،باز لام تا کام حرفی نمیزد.میدانستم اگر کلمه ای درز کند،سریع به گوش همش میرسد و تهش بر میگردد به خودم.
ادامه دارد...