حــســیــنـی:
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_یکم
انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن:
ما بی خیال مرقد زینب نمیشویم
روی تمام سینه زنانت حساب کن
تا اعزامش چند روزی بیشتر طول نکشید.یک روز خبر داد که باید کم کم باره و بنه اش را ببندد.همان روز هم بهش خبر دادند که زود خودش را برساند فرودگاه.
هیچ وقت ندیده بودم نماز صبحش را اینطوری بخواند، چیزی شبیه به کلاغ پر.
بهش گفتم خب حالا تو هم نترس جا نمیمونی.
فقط یادم هست مرتب میپرسیدم کی برمیگردی ؟چند روز میشه؟ نری یادت بره اینجا زنی هم داشتی ها.
دلم میخواست همراهش میرفتم تا پای پرواز ولی جلوی همکارانش خجالت میکشیدم.خداحافظی کرد و رفت.دلم نمیآمد در را پشت سرش ببندم.نمیخواستم باور کنم که رفته.خنده روی صورتم خشکید.هنوز هیچی نشده دلم برایش تنگ شد.برای خنده هایش برای دیوانه بازی هایش برای گریه هایش برای روضه خواندن هایش.
صدای زنگ موبایلم بلند شد.محمد حسین بود.بنظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود.
تا جواب دادم گفت دلم برات تنگ شده.تا برسد فرودگاه چند دفعه زنگ زد.حتی تا پای پرواز که گفت الان دیگه گوشی رو خاموش میکنم.میگفت میخوام تا آخرین لحظه باهات حرف بزنم.من هم دلم میخواست با او حرف بزنم.شده بودم مثل آنهایی که در دوران نامزدی،در حرف زدن سیری ندارند.میترسیدم به این زودی ها صدایش را نشنوم.
ادامه دارد...