حسینی (مسرور ):
#قصہ_دلبـرے
#قسمت_نھم
رفتارهایش را قبول نداشتم. فکر میکردم ادای رزمندههای دورانجنگ را درمیآورد. نمیتوانستم با کلمات قلمبهسلنبهاش کنار بیایم. دوستداشتم راحت زندگی کنم،راحت حرفبزنم،خودمباشم. بهنظرم زندگی با چنینآدمی اصلاً کارمن نبود. دنبال آدم بیادعایی میگشتم که به دلم بنشیند.
در چارچوبدر، باروی ترشکرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاقبسیج و گفتم: من دیگه از امروز بهبعد، مسئول روابطعمومی نیستم.خداحافظ!
فهمید کارد بهاستخوانم رسیده.خودم را برای اصرارش آماده کردهبودم، شاید هم دعوایی جانانهومفصل. برعکس،درحالیکه پشتمیزش نشستهبود، آرام و باطمانینه گونهیپر ریشش را گذاشت رویمشتش و گفت: یهنفر رو بهجای خودتون مشخص کنید و برید!
نگذاشتم بهشب بکشد. یکیاز بچهها را به خانمابویی معرفیکردم. حس کسی را داشتم که بعداز سالها تفستنگی یکدفعه نفسشآزاد شود، سینهام سبکشد. چیزی روی مغزم ضرب گرفتهبود. آزادشدم! صدایی حس میکردم شبیه زنگآخر مرشد وسط زورخانه. بهخیالم بازی تمام شدهبود.
زهی خیال باطل!تازهاولش بود. هرروز بهنحوی پیغام میفرستاد و میخواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا میدادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بیمقدمه پرسید: چرا هرکی رو میفرستم جلو، جوابتون منفیه؟ بدونمکث گفتم: ما بهدرد هم نمیخوریم!
بااعتمادبهنفس صدایش را صاف کرد: ولی من فکرمیکنم بههم میخوریم! جوابم را کوبیدم توی صورتش:آدم باید کسیکه میخواد همراهش بشه، بهدلش بشینه!
#ادامہ_دارد...