#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_هفتم
#فصل_اول شما که ایرانی هستی.
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی🎙
البته آنها در سطح شهر مشهد هم زیاد هستند ولی تقریباً مرکزیت شان در گلشهر است.
دفتر مسجد داخل حیاط مسجد بود. آنجا اتاقی داشت که کار ثبتنام در آن انجام میشد. بچه های افغانستانی میآمدند، مدارک میدادند، ثبت نام می کردند و پیگیر کارهای اعزامشان می شدند.
چون هر شب 🌑 میرفتم آن جا، تقریباً با آنها آشنا شده بودم، موقع نماز که می شد همه میرفتند نماز، بعد نماز به نوبت اسم ها را میخواندند. کسانی که ثبت نام می کردند هم باید با آنها هم زبان و افغانستانی بودند.
بالاخره یک شب شماره تلفن 📱 افضلی را از یکی از بچههای آنجا گرفتم، گفتم شاید به دردم بخورد. او به من گفت: بابا فایده نداره، شما هر چی هم بری بیای، ثبت نامت نمیکنیم. به ما تاکید کردن که به هیچ عنوان ایرانی ثبت نام نکنید. گفتند اگر ایرانی از توی اینها در بیاد یا معلوم بشه ثبت نام کردید، با شما برخورد میکنیم و اخراج می شید.
یک روز که در خانه 🏠 بودم، فکری به سرم زد. از طرف بسیج یک دستگاه بیسیم 📞 تحویل من داده شده بود به نام بصیر. شبکه این بی سیم ها باز است و موبایل 📱 را هم می شود با آن شماره گیری کرد.
بی سیم بصیر دو تا خصوصیت دارد؛ یکی عدم نمایش شماره☺️، دیگر اینکه باید مثل بی سیم وقتی صحبت می کنی، شاسی آن را بگیری. زمان صحبت، طرف مقابل متوجه میشود شما داری با بیسیم صحبت میکنی.
آن روز به سرم زد با این بیسیم یک زنگ به افضلی بزنم😁.
نمیخواستم کسی در خانه متوجه شود😬. البته کمی زمینه سازی کرده بودم. چون کارم تاسیسات بود و جواز کسب هم داشتم، مدتی قبل در ستاد بازسازی عتبات ثبت نام کردم و قسمتم شد حدود ۴۰ روز در حرم حضرت سیدالشهدا ♥️ کار تاسیسات انجام دادم.
تصمیم داشتم اگر قضیه رفتنم به سوریه درست شد، به خانمم بگویم که مجدداً کار عتبات درست شده و باید به عراق بروم❌. آمدم توی حیاط خانه، بی سیم را روشن کردم و بدون اینکه چیزی در ذهنم باشد و فکری کرده باشم، فقط شماره آقای افضلی را گرفتم😑.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق،دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا