#قصه_دلبری
#قسمت_چهلم_و_هفتم
هر روز پیادهروی میرفتیم روضه الشهیدین. آنجا مسقف، تزیین شده و خیلی با صفا بود.بهش گفتم کاش بهشت زهرا هم اجازه میدادن مثه اینجا هر ساعت از شبانه روز خواستی بری
شهدای آنجا را برایم معرفی کرد و توضیح داد که عماد مغنیه و پسر سید حسن نصرالله چطور به شهادت رسیدند.
وقتی زنان بی حجاب را میدید ناراحت میشید.
ناراحتی را در چهره اش میدیدم.کلا به چشم پاکی بین فامیل و دوست و آشنا شهره بود.
سنگ تمام گذاشت و هرچه به مزاجم جور می آمد،میخرید.
تمام ساندویچ ها و غذا های محلی آنجا را امتحان کردم، حتی میوه های خاص آنجا را.
رفتیم ملیتا،موزه مقاومت حزب الله لبنان.ملیتا را در لبنان با این شعار میشناسند:ملیتا،جکایت الارض للسماء؛ملیتا حکایت زمین برای آسمان.
از جاده کوهستانی و از کنار باغ های سیب رد شدیم.
تصاویر شهدا، پرچم های حزب الله و خانه های مخروبه از جنگ ۳۳ روزه.محوطه ای بود شبیه به پارک.از داخل راهرو های سنگ چین جلو رفتیم.دو طرف ،ادوات نظامی،جعبه های مهمات،تانک ها و سازه های جاسازی شده بود.از همه جالب تر مرکاوایی بود که لوله اش را گره زده بودند. طرف دیگر این محوطه روی دیوار نارنجی رنگی ، یک تصویر از یک کبوتر و یک امضا دیده میشد. گفتند نمونه امضای عماد مغنیه است.
ادامه دارد...