°\💕/°
°/ #همسفرانه \°
.
.
کوله پشتے ش رو گرفتم توی دستم ،
تا بغض چشمام رو دید ؛😥
گفت :
قول دادی بی تابی نکنے😞
من هم قول میدهم
زود برگردم🙄
همیشه قولش ، #قول بود👌🏻
سه روز از رفتنش نگذشت
که برگشت ؛
با پلاکے سوخته 😭💔
#همسر_شهید
#شهید_مهدی_طهماسبی
.
.
°/🕊\° بازآۍ دلبرا
کھ دل بۍقرار توست
°\💕/°
°/ #همسفرانه \°
.
.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﺟﻨﮓ،
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺣﻤﻴﺪ ﺗﻮ ﻛﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩ.
ﺗﺎ ﺣﻤﻴﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻲ ﺭﻓﺖ ﺑﻴﺮﻭﻥ،
من اصلا ﺗﺤﻤﻞ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ😣
ﻣﻌﻤﻮلا ﻣﻲ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ
ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ می ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ.
ﺣﻤﻴﺪ ﻭقتے ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻳﻪ مدتی ﺍﺯ ڪﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ می ﮔﺸﺖ،
ﺧﺐ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﺴﺖ ﻣﻦ ﻛﺠﺎﻡ.🤔
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺯﻧﮓ ﻣﻲ ﺯﺩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻦ می ﮔﺸﺖ.
ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻦ "ﺣﻤﻴﺪ ﺑﺎﺯ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ ..."😅😉
ﺣﻤﻴﺪ ﺑﻌﺪ ﻳﻪ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺧﻮﺑے ﺍﺯﻡ ﮔﺮﻓﺖ؛🙄
ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻮ ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺩﻭ - ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ...
ولے ﻣﻦ ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ڪه ...💔
#همسر_شهید
#شهید_حمید_باکری
#همسفر_تا_بهشت
#همسران_شهدا
#راه_عروج
.
.
°/🕊\° بازآۍ دلبرا
کھ دلم بۍقرار توست
#همسفرانه🌷
.
💕💕💕💕💕💕💕💕
"ناصر…؟؟؟❤️"
_جانم...💕
امشب چقدر خوشگل شدی...❤️
.️
خندید...
صورتشو برگردوند...
رفت سمت ساکش و گفت...
"امشب چت شده اکرم…؟"
راه رفتنش با همیشه فرق داشت…
حرف که زدنش...
منو یاد اولین باری مینداخت که خونه حاج آقا دیده بودمش...
.
"ناصر…؟❤️"
_جانم...💕
"بهم قول میدی رفتی شفاعتمو بکنی...؟😢"
زل زد تو چشام و گفت... "اونی که باید شفاعت ڪنه تویی خانومم...❤️
اما اکرم جان...💕
جووون ناصر...
اگه نیومدم دنبال جنازم نگرد..."
سرمو گذاشتم رو پاش... باهق هق گریه گفتم…😭
"بس کن ناصر...
اینو ازم نخواه...💔
بذار یادگاری داشته باشم...😔"
مکثی کرد و سرمو گرفت بالا...
سفیدی چشاش سرخ شده بود...
گفت:
"میدونستی شهدایی که جنازشون برنمیگرده... حضرت زهرا(س) میاد پیش جنازشون...😭
دوست داری تو تشییع ناصرت...💕
حضرت زهــرا(س) باشه یا آدمای دیگه...؟😢"
بغضمو قورت دادم...
"باشه...قبول…
ولی یه شرط داره...
قول بده...
حوری های بهشتی رو که دیدی...
دست و دلت نلرزه...!"️
زد زیر خنده و گفت:
"امون از دست تو...❤️ حوری کیه بابا...
من اکرممو با دنیا عوض نمیکنم...💕"
گفتم:"آره میدونم ناصر… صورتاشونو که ببینی...
با اون لباسای حریر... دیگه اسم اکرمم یادت نمیاد...💔"
گفت:
"همه شونو میزنم کنار و میگم...
"برید...من فقط خانومم...💕
اکرممو میخوام...❤️"
دیگه نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم...
چشاشو ریز️ کرد و گفت: "اکرم...❤️
شهید شدم...گریه نکنیاااا..."
قول ندادم…گریه کردم و گفتم :
"بسـه…مگه میشه آدم تو یه روز...
همه کسشو از دست بده و گریه نکنه...😭"
دلم میخواست صبح نشه...
دلم میخواست تا ابد کنارش همینطوری بشینم و…نگاش کنم…️
صبحونه شو که خورد... سمیه رودبغل کرد و بوسید...❤️
گفتم:
"میذاری چادر سر کنم، باهات بیام دم در...؟"
خندید و گفت:
"من که حریفت نمیشم خانوم خونه م...💕"
وقتی رفت...دلم آشوب شد...
تو گوش سمیه گفتم:
"مامانی...بابا ناصر رفتااااا...
خوب نگاش کن...💔
#شهید_ناصر_کاملی
#همسفرانه🌷
جان دل هادی...😍
وقتایی که ناراحت بودم یا اینکه حوصلم سر میرفت و سرش غر میزدم...
میگفت:
"جااان دل هادی...؟😍
چیه فاطمه...؟❤️"
چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود یه شـب که خیلی دلم گرفته بود...💔
فقط اشک میریختم و ناله میزدم...😭
دلم داشت میترکید از بغض و دلتنگی قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن...
از دل تنگم گفتم...❤️
#جانا_ز_فراق_تو_این_محنت_جان_تا_کی...💔
#دل_در_غم_عشق_تو_رسوای_جهان_تا_کی...
از عذاب نبودنش و عشقم نوشتم براش...💕️
نوشتم "هادی...❤️
فقط یه بار...
فقط یه باره دیگه بگو جااان دل هادی..."😭
نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم...
بعد شهادتش بهترین خوابی بود که میتونستم ازش ببینم...
دیدمش…❤️
با محبت و عشق درست مثه اون وقتا که پیشم بود داشت نگام میکرد...☺️
#مـن_صدایش_زدم_و_گفٺ_عزيـزم_جانـم…💕
#با_هـمـين_یک_کلمه_قلـب_مـرا_ريخت_بهم...
صداش زدم و بهترین جوابی بود که میشد بشنوم...
"جاااان دل هادی...؟💕
چیه فاطمه…؟❤️
چرا اینقده بیتابی میکنـی...؟
تو جات پیش خودمه شفاعت شده ای...💑
#همسر_شهید_هادی_شجاع🕊🌷
#قیمتش_چند؟؟؟؟؟
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤