eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن .
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهی به تابلو روبرویش انداخت: ( کلینیک روانشناسی المهدی ) پزشک حامد خرمی دارای فوق تخصص روانشناسی بالینی. اصلا دوست نداشت برود پیش روانشناس. از همان بچگی یک قانون در ذهن خود داشت: هیچوقت مشکلتو به کسی نگو حتی اگه داشتی میمردی. اگر هم مشکلش خیلی حاد بود آن را با پدر و مادرش حل میکرد. ولی حالا پدر و مادری در کار نبود و این جوان مغرور باید پا روی قانونش میگذاشت و مشکلش را به یک غریبه میگفت. غریبه ای به نام روانشناس. لگدی به در ماشین زد ، طوری که صدای ونگ ونگ مازراتی قرمزش در آمد ، ولی برایش مهم نبود ، دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود ، از همان سه ماه پیش که پدر و مادرش جلوی چشمش جان دادند ، همه دنیایش رنگ باخت. دیگر نه ماشینش برایش مهم بود ، نه دوست دختر های لوسش که ادعای عاشقی میکردند. خسته شده بود،از دنیا، از زندگی،از همه چیز،حتی ثروت زیاد. دلش یک زندگی ساده میخواست. آهی کشید و به سمت مطب رفت. مطب دکتر حامد خرمّی. بعد معرفی کردن خودش و گفتن اینکه دیروز نوبت گرفته وارد اتاق پزشک شد. البته بعد از در زدن،بی ادبی را یاد نگرفته بود. به محض ورودش به مطب دکتر جوان از جا برخاست: سلام..خوش اومدین..بفرمایید. نگاهی به صورت دکتر کرد به نظر۲۲_۲۳ ساله می آمد،چشم های خاکستری اش زیادی به چشم می آمد ولی جذابیت آن به چشم های همرنگ آسمان شب پسرک نمیرسید. جواب سلام دکتر حامد نام را داد و روی مبل دقیقا روبروی او نشست. قبل از اینکه حامد دهن باز کند خودش شروع کرد: راشا حیدری هستم،نوزده سالمه،از بچگی تو ناز و نعمت زندگی کردم،اونم نه تو ایران تو آمریکا و تقریبا ۵ ساله اومدم ایران. با مامان و بابام در کمال آرامش و آسایش زندگی میکردم ولی خیلی زود آرامشم تموم شد. سه ماه پیش مامان و بابام توی یه تصادف جلو چشام جونشونو از دست دادن و ... ولی بابام قبل مرگش بهم گفت تو بچه مانیستی. گفت..تو رو تو حرم پیدا کردیم برو خونواده اصلیتو پیدا کن... و این آخرین باری بود که من صدای بابامو شنیدم. فشار زیادی روم بود. هم پدرم و هم مادرم تک فرزند بودن مثل پدربزرگ و مادربزرگم. هیچکس نبود که این غمو باهاش تقسیم کنم. تنها بودم..خیلی تنها.. از تنهایی به جنون رسیده بودم و به عبارتی روانی شده بودم. میخواستم خودکشی کنم ولی خب...به دلایلی نکردم و به جاش تصمیم گرفتم برم پیش روانشناس که این افتخار نصیب شما شد. پوزخند زد اما پزشک روبرویش گرم لبخند زد: بله افتخار دادین.... منور فرمودین.