✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت23
_گفت یکم مریض احوالے اومدم بهت سر بزنم...
اردلاݧ گفت❓
آره دیگہ مگہ مریض نیستے❓
دستمو گذاشتم جلوے دهنم و چند تا سرفہاے نمایشی کردم.🤧
دستم و گذاشتم رو سرمو گفتم چراااااا یکم ناخوش احوالم ...
آره معلومہ اسماء رنگتم پریدههااا چیکار میکنے با خودت😧
_هیچے بابا یکم کاراے دانشگاه و اینجور چیزا زیاد شده بخاطر هموݧ
آها.خوب دیگہ چہ خبر؟ درس و دانشگاه خوب پیش میره❓
آره عزیزم.درس و دانشگاه تو چے❓
اره خداروشکر
خوب زهرا بشیݧ اینجا برم دوتا چایے بیارم🥃🥃 نمیخواد اسماء زحمت نکش اومدم خودتو ببینم. بابا چہ زحمتے دو دیقہ اے اومدم....
_گوشیمو📱 از رو تخت برداشتم و رفتم آشپز خونہ. ماماݧ داشت میرفت بیروݧ
سلام ماماݧ
سلام دختر تو میاے نباید بیاے سلامے چیزے بدے❓
ببخشید ماماݧ سرم درد میکرد🤕
چرا چیزے شده❓
حالا تو میخواے برے بیروݧ برو
آره دارم با خانماے همسایہ میرم خرید واسہ زهرا میوه اینا ببر🍒🍇🍑
چشم ماماݧ
_سریع شمارهے اردلاݧ و گرفتم
الو اردلا، کجایے تو، واسہ چے الکے بہ زهرا گفتے مـݧ مریضم❓
سلام علیکم چہ خبرتہ خواهر جان نفس بگیر
آخہ ایݧ مسخره بازیا چیہ درمیارے اردلاݧ
إ چہ مسخره بازے گفتم شاید دلت براے دوستت تنگ شده💔
_نخیر شما نگراݧ چیز دیگہاے هستے ببیݧ اردلاݧ مݧ کارے نمیتونم بکنم گفتہ باشم، ماماݧ باید با مادرش حرف بزنہ بعد
إ اسماء حالا تو آمارشو بگیر خواستگار💞 اینا نداشتہ باشہ
خیلہ خب فقط تو بیا خونہ بہ حسابت میرسم خدافظ✋
_چاے و ریختم و میوه وپیش دستے رو آماده کردم و زهرا رو صدا کردم
زهراااااا بیا حال. کسے نیست خونہ
بہ بہ اسماء خانم چہ چایے خوش رنگے🥃 دیگہ وقتشہهاااا
خندیدم و گفتم آره دیگہ ...برو بشیݧ رو مبل الاݧ میارم
چادرتم در بیار کسے نیست
باشہ😊
_خوب چہ خبر زهرا❓
سلامتے
چقدر،از درست مونده
یہ ترم دیگہ لیسانسمو میگیرم
إ بسلامتے ایشالا
نمیخواے ازدواج کنے❓دیر میشہ هاااا میمونے خونتوݧ دیگہ از دست مام کارے برنمیاد
چرا دیگہ بخاطر تو از امروز بهش فکر
میکنم🤔
إ زهراااا مسخره بازے در نیار جدے نمیخواے ازدواج کنے❓
چرا خوب، ولے هنوز موردے کہ میخوام نیومده، مگہ تو چے میخواے❓
خوب اسماء جا، براے مݧ اعتقادات طرف مقابلم خیلے مهمہ، تو خوانواده ما فقط ماییم کہ مذهبے و مقیدیم خواستگاراے منم اکثرا زیاد پایپند ایݧ اصول نیستند، سر همیݧ قضیہ هم ما با خالم اینا قطع رابطہ کردیم
إ چرا❓
خالم خیلے دوست داشت مݧ عروسش👰 بشم ولے خوب مݧ پسرخالم اصلا بهم نمیخوریم
آهاݧ خب یادمہ چندتا خواستگار مذهبے هم داشتے از همیݧ مسجد🍃 خودمو...
اره ولے خوب اوناهم همچیݧ خوب نبودݧ
واااا زهرا سخت گیریا بعد ماماݧ بہ مݧ میگہ؛ حتما منتظرے از ایݧ برادرانے کہ شبیہ شهیداݧ زندهاند بیاݧ خواستگاریت😳
_با دست زد پشتمو گفت اسماء قسمت هر چے باشہ هموݧ میشہ،اگہ یہ نفر واقعا قسمت آدم باشہ همہ چے خود بخود پیش میره باور کݧ مݧ سختگیر نیستم.
نمیدونم چرا یاد سجادے افتادم
و گفتم آهاݧ بلہ استفاده بردیم از صحبتهاتوݧ زهرا خانوم😊
_خوب دیگہ مݧ پاشم برم کلے کار دارم
إ کجا بودے حالا بموݧ واسہ شام
ن دیگہ قربانت باید برم کار دارم
باشہ پس سلام برسوݧ بہ مامانتینا
چشم حتما
تو هم بیا پیش ما خدافظ
چشم حتما خدافظ✋
_اوووووف خدا بگم چیکارت نکنہ اردلاݧ
رفتم اتاقم ولو شدم رو تخت و از خستگے خوابم برد😴
با تکوݧهاے اردلاݧ بیدار شدم
بیدار شو تنبل خانم ساعت ۱۰پاشو شام حاضره
پتورو کشیدم رو سرمو گفتم شام نمیخورم🛌
پتو رو از روم کشید و گفت خب نخور پاشو ببینم چیشد آمارشو گرفتے❓
خندیدم و گفتم اهاݧ پس واسہ امار اومدے😁
خواستم یکم اذیتش کنم
خیلے جدے بلند شدم و دستم و گذاشتم رو شونہے اردلاݧ و گفتم:خیلے دوسش داری😍
با یہ حالت مظلومانہاے گفت :اووهووم
سرمو انداختم پاییݧ و با ناراحتے گفتم
متاسفم اردلاݧ یکے دیگرو دوست داره.باید فراموشش کنے...😳😔
_دستمو از رو شونش برداشت و آهے کشیدو گفت بیا شام حاضره واز اتاق رفت بیروݧ
سر سفرهے شام اردلاݧ همش باغذاش بازے میکرد
ماماݧ نگراݧ پرسید اردلاݧ چیزے شده غذارو دوست ندارے❓
ݧ ماماݧ جاݧ اشتها ندارم
إ تو کہ گشنت بود تا الاݧ
دلم براش سوخت بادست بهش اشاره دادم و بهش گفتم شوخے کردم
چشماشو گرد کرد و انگشت اشارشو بہ نشونہے تحدید تکوݧ دادو گفت بہ حسابت میرسم👆
وشروع کرد بہ تندتند غذا خوردݧ ...
اوݧ شب با ماماݧ صحبت کردم
ماماݧ وقتے فهمید میخواست از خوشحالے بال دربیاره و قرار شد فردا با مادر زهرا صحبت کنہ
انقد خوشحال بود کہ یادش رفت بپرسہ کہ امروز چیشد❓با سجادے کجا رفتم❓چی گفتیم❓
هییییی ....
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبـــــادی