✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت28
_إ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید؟
دستش و گذاشت رو قلبش❤️ و گفت آخ...
إ وااا چیشد؟
اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ
إ خوبہ بگم آقاے سجادے❓
هموݧ علے خوبہ ایݧ دستہ گلم گرفتم براے عروسم👰
_رسیدیم بهشت زهرا
رفتیم بہ سمت قطعہ سرداراݧ بے پلاک
مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلهارو گذاشتیم روش
اسماء❓
بلہ❓
میدونے از شهیدت🌷 خواستم کہ تو رو بهم بده❓
خوب چرا از شهید خودتوݧ نخواستید❓
از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام😳
خندیدم😂 و گفت ایشالا کہ خیره.
یہ ماه از محرم شدنموݧ میگذشت و هروز بیشتر عاشقش😍 میشدم
علے خوابیده بود.کنارش نشستہ بودم و نگاهش میکردم
بہ ایݧ فکر میکردم چطور تونستم بہ همیݧ سرعت عاشقش😍 بشم.
_واے کہ تو چقد خوبے علے
دستم گذاشتہ بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم😳
یکم سرجاش تکوݧ خورد و چشماشو باز کرد
و با لبخند و صداے خش دار گفت:سلام خانم کے اومدے؟
سلام نیم ساعتہ
إ پس چرا بیدارم نکردے❓
آخہ دلم نیومد...😊
_آخ علے بہ فداے دلت حالا دستمو بگیر بلندم کݧ ببینم
دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم
علے نمیتونم خیلے سنگینے
إ پس مـنم بیدار نمیشم😐
باشہ بیدار نشو منم الاݧ میرم خونمون خدافظ✋
دستم و گرفت و گفت کجا؟ دلت میاد برے❓
سرمو بہ نشونہے تایید تکوݧ دادم
باشہ باشہ بلند میشم تو فقط حرف از رفتݧ نزݧ بخدا قلبم میگره
دوتاموݧ زدیم زیر خنده😄
_در اتاق علے بہ صدا در اومد فاطمہ بود
داداش زنداداش ماماݧ معصومہ میگہ بیاید پاییݧ شام.🍽
_علے دستش و گذاشت رو شکمشو گفت آخ کہ چقد گشنمہ بریم
دستشو گرفتمو گفتم بدو پس
از پلہها اومدیم پاییݧ
باباے علے کہ بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونہ
رفتم سمتش
سلام بابا رضا خستہ نباشے
پیشونیمو بوسید😘 و گفت
سلامت باشے دختر گلم
با اجازتوݧ مݧ برم کمک ماماݧ معصومہ
فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:کجااااا❓
مـݧ خودم همہ چیو آماده کردم شما بشیـݧ آقاتوݧ فردا نگہ از خانومم کار کشیدید😁
_دوتاموݧ زدیم زیر خنده
علے انگشتش و بہ نشونہے تحدید بہ سمت فاطمہ تکوݧ داد و گفت: باشہ عیب نداره نوبت تو هم میرسہ
فاطمہ از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونہ😊
بابا رضا و اردلاݧ زدݧ زیر خنده
آروم زدم بہ پهلوے علے و گفتم خبریہ؟؟؟
ݧه خانومم همینطورے گفتم
چپ چپ بهش نگاه کردم😒 و گفتم حالا دیگہ ما غریبہ شدیم؟؟باشہ علے آقا باشہ...
إ اسماء بخدا شوخے کردم
باشہ حالا قسم نخور
آخہ آدمو مجبور میکنے
خب ببخشید
نمیبخشم😬
إ علے
إ اسماء
فاطمہ اومد پیشموݧ .دستش و گذاشت رو کمرشو وگفت:دارید پشت سر مݧ غیبت میکنید؟؟.بسہ دیگہ بیاید سفره رو آماده کردم.🍽🍲
آخر هفتہ عقد اردلاݧ بود .نمیدونم بہ زهرا چے گفتہ بود کہ هموݧ جلسہ اول قبول کرده بود😍
با علے دنبال کارهاے خودموݧ و مراسم اردلاݧ بودیم...
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبـــــادی