#پشت_سنگر_شهادت
#پارت4
حال این روزهایش برای خودش هم عجیب بود.
مسیرش را تغییر داد ، حوصله خانه را نداشت.
همیشه هنگامی که حال خوشی نداشت ، به خیابان های شهر پناه می آورد ، صدای موسیقی اش را زیاد میکرد و بدون هدف در خیابان ها میچرخید.
تا جایی که گم میشد و با پرسیدن آدرس خانه اش را پیدا میکرد.
حال هم همینطور ، درجایی خلوت و بسیار پرت گم شده بود و به دنبال آدمیزادی میگشت برای پرسین آدرس اما..
دریغ از یک عدد آدم.
وارد کوچه ای شد و با خود گفت:
نگا کن خر پر نمیزنه.
در جستجوی یک انسان با دقت اطرافش را نگاه میکرد که ناگهان.....
صدای وحشتناکی از پشت سرش آمد.
فوری دنده عقب گرفت و از کوچه تنگ خارج و وارد خیابان اصلی شد.
اما دیر شده بود.
ماشین آبی رنگ از تیررس نگاه راشا خارج شده و پسر جوانی پر از خون گوشه خیابان افتاده بود.
به معنای واقعی کلمه هنگ کرده بود.
باید چه میکرد؟؟
بدون فکر جوان را سوار ماشین کرد و پایش را روی پدال گاز فشار داد تا زودتر جوان را به بیمارستان برساند.
***************
چشم هایش را گشود ، درد بدی در سرش پیچید.
بوی تند الکل ، سقف سفید رنگ و پای درون گچش کافی بود برای اینکه بفهمد در بیمارستان است.
اما...چرا؟؟؟
کمی فکر کرد و به یاد آورد:
کوچه خلوت.... خستگی.... آوارگی...درماندگی... تصادف.... و سیاهی.
آیا در لغتنامه دهخدا کلمه ای برای توصیف حال این جوان وجود دارد؟؟
برای جوانی که خسته شده از نامردی دنیا ولی نا اُمید نه.
برای جوانی که چشم امیدش به خداست و معنای نا اُمیدی را نمیداند.
هدفش را میشناسد و یقین دارد روزی به آن میرسد.
زیر لب الحمدالله گفت و از ته دل خدارا شکر کرد.
******************
راشا درب اتاق را باز کرد و وارد آن شد.
جوان به هوش آمده و با چشمانی بسته در آغوش تخت خوابیده بود.
جلوتر رفت و سلام کرد ، جوان چشم گشود و متعجب جوابش را داد.
چه چیز در راشا باعث تعجب او شده بود؟؟
ابرو های برداشته شده اش؟؟
مو های فشن شده اش؟؟
اسکلت های روی لباسش؟؟
شاید هم شلوار جذب پاره پاره اش.
هر کدام از این ها جداگانه برای این جوان
حزب اللهی عجیب بود .
اما او یاد گرفته بود از روی ظاهر قضاوت نکند.
لبخندی زد و از جوان عجیب نامش را پرسید:
میشه خودتونو معرفی کنین؟؟ شما کی هستین؟؟
راشا جلوتر رفت و به دیوار تکیه داد:
راشا هستم ، ناجی جنابعالی.
وشما؟؟؟
جوان بیمار لبخند زد .
حدس میزد اینطور باشد:
منم علی اَم ، سید علی.
ممنون بابت کمکتون ، انشاءالله جبران میکنم.
در سکوت به یکدیگر خیره شدند.
علی به اسکلت های لباس ناجی اش و راشا به دکمه بسته شده یقه علی.
واقعا دوست داشت بداند که او اینگونه خفه نمیشود؟؟
طاقت نیاورد و سوالش را پرسید:
میتونم یه سوال بپرسم؟؟
علی مهربان پاسخ داد:
جانم؟؟بفرمایید.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
🌻﷽🌻
#داستان_مذهبی♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت4
وارد اتاق شد 😥
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود😯
عکس چند تا از شهدا که خودم کشیده بودم و به دیوار زده بودم
دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم😊 عجب آدم عجیبیہ ایـن کارا ینی چے😑
نگاهش افتاد به یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیکتر اما بازم متوجہ نشد ☹️
سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم
بی هیچ مقدمہای گفت این عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم🤔
چقدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم❓😠
ابروهامو دادم بالا و با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم
ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملاً فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق😏
بنده خدا خجالت کشید 🙈 تازه به خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخود کرد بی ادبے منو ببخشید 🙏
با دست به صندلے اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید😊
زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم 😄
سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد 😔
دکمہهاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود😓 احساس کردم داره خفہ میشہ
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهرهاے ازش نداشتم به شکل یک مرد جوون که صورتش مشخص نیست کشیدم😕
سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنجشنبہ میرید سر مزارش😶
با تعجب نگاش کردم بله❓شما از کجا میدونید؟😱
راستش منم هر...
در اتاق بہ صدا در اومد ...
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبـــــادی