#پارت_دوازدهم🌹
(حجاب من)😍
همونجور داشتم با ترس نگاهش میکردم زبونم بند اومده بود میگم چیزه دردم خوب شد
سرشو بلند کرد عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد
طاها_ از آمپول میترسی
_ ن..ن..ن..نه
طاها_ بله از حرف زدنت معلومه. ولی به هر حال باید بزنی
_ نمیشه سرم بزنم؟
طاها_ نه
رفت بیرون
ای خدا من از دست این بشر سر به کدوم بیابون بزارم آمپول نمیخوام خدا من میترسممم
همینجور داشتم با خدا حرف میزدم که یه پرستاره خانم اومد تو هرچی گفتم آمپول نمیخوام محلم نداد و زد نامرد، اینقدر
دردم گرفت که میخواستم بکشمش انگار ارث باباشو بالا کشیدم همچین با غرض زد
طبق معمول که وقتی آپول میزدم بی حال میشدم دوباره بی حال افتادم رو تخت الان به جای کمرم جای آمپول درد
میکرد
_الهی دستت بشکنه. الهی خدا لعنتت کنه طاها. الهی بری خونه غذا نداشته باشی از گشنگی تلف شی. الهی که تو
قهوت مرگ سوسک بریزم. الهی که....
طاها باخنده_ تموم نشد نفرینات؟
یه چشم غره بهش رفتم سرمو برگردوندم
با کمال متانت و وقار !دقت کنین متانت و وقار! اومد نشست رو صندلیه کنارم
طاها_ ادب نشدی؟
با اخم برگشتم سمتش
طاها_ اینجوری نگاه نکن تقصیره خودت بود از بس شیطونی. این آمپول برات درس عبرت بشه دیگه از این کارا نکنی
بهش محل ندادم چشمامو بستم
کم کم مسکن اثر کرد و خوابم برد
.
.
به ساعت نگاه کردم 12 شب ولی خوابم نمیبره هدفن لبتابو گذاشتم رو گوشم و دارم اهنگ گوش میدم اهنگی که این روزا
شده بود همدمم. با هر بیتش یاد کسی که دوسش داشتم میفتم یاد پسرعموم .عشقم
------------
یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
نمیخوام. نمیخوام بدونه که چقدر دوسش دارم. نمیخوام بدونه که چقدر بی تابشم
یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه
یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد...
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_دوازدهم
در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند
با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند
با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل،
مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند...
مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد
_ت... تو اینجا چیکار میکنی
مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت
_همش تقصیر من بود
مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد
_همش تقصیر من بود
مریم دست های مهیا رو گرفت
_تو میدونی شهاب چش شده؟؟ حرف بزن
جواب مریم جز گریه های مهیا نبود مادر شهاب به سمتش امد
_دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره
پدر شهاب جلو امد
ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست
مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت
مهیا با گریه همه چیزرا تعریف کرد
نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت
_باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه
مریم دستانش را فشار داد
_میدونم عزیزم میدونم
در اتاق عمل باز شد
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند...