#پارت_سوم🌹
(حجاب من)😍
بعدشم جشنمون تموم شد.....
مزاحم_ زینب بلند شو مگه نمیخوای نماز بخونی
غلط زدم یه سمت دیگه
مزاحم_ زینب امروز کنکور نداری مگه
یه دفعه از رو تخت پریدم نشستم
_ به اون مزاحم نگاه کردم
اا اینکه بابا گلیه خودمه
یه خمیازه کشیدم که بابام خندید و موهامو بیشتر بهم زد و ریخت تو صورتم منم نق زدم
بابا_ بلند شو برو وضو بگیر نمازتو بخون افرین دختر گلم
_ یه خمیازه ی دیگه کشیدم و بلند شدم رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه امروز کنکورمو خوب
بدم و دلمو اروم کنه
نمازم که تموم شد ساعت 30:5 بود، رفتم یکم نرمش و ورزش کردم تا حواسم پرت بشه و استرسم کم بشه بعد هم
صبحانه خوردم
مامان_ زینب بدو زود آماده شو 8 امتحان شروع میشه ها. یه ربع دیگه آژانس میاد زود باش
_ باشه مامانی الان لباس میپوشم
_ بدو
رفتم تند تند شروع کردم به پوشیدن مانتو شلوار آبی نفتی مدرسه مقنعه ی مشکی و چادرمم سرم کردم. سه تا مداد
شکلات آب معدنی کیف پول کلید خونه قرآن کوچولو آینه کوچولو کیف کوچیک وسایل امداد که همیشه همراهمه دفترچه یادداشت کارت عضویت کتابخونه کارت بسیج کارت ورود به جلسه کنکور همرو ریختم تو کیف دستیه مشکیم و از اتاقم
رفتم بیرون
مامان_ بالاخره آماده شدی بدو که ماشین اومد
_باشه بریم
کتانی مشکیمو پوشیدم و با مامان نشستیم تو ماشین
طبق معمول که تو ماشین نشستم شیشرو دادم پایین و دستمو گذاشتم رو در ماشین تا باد بهش بخوره و سرمو کمی به
جلو متمایل کردم خیلی استرس داشتم شاید کمی اروم بشم اینجوری
الاخره بعد از ده دقیقه که برام یه قرن گذشت رسیدیم به مدرسه. از قبل بهمون گفته بودن کنکورمون یا تو دانشگاست و یا به احتمال زیاد تو یکی از مدارس، که خب افتاد به مدرسه
مامان_ پیاده شو دیگه زینب
پیاده شدم با مامان رفتیم تو
_ اا مامان دوستام اونجان بریم اونجا
مامان_بریم
_سلام مریم سلام خاله
مریم_ سلام زینب خوبی
باهم دست دادیمو روبوسی کردیم
خاله سمیه_ سلام دخترم خوبی؟
_ممنون خاله خوبم شما خوبین؟
به قلم : zeinad.z
ادامه دارد..
به نام خدا
#رمان_راض_بابا
#پارت_سوم
#شما_دختر_من_رو_ندید
داشت با بغضم سرباز میکرد که تیمور ماشین را وسط خیابان متوقف کرد با اندک کسانی که در تن مانده بود دستگیره را کشیدم و چادرم را محکم در مشت گرفتن و شروع به دویدن کردن از دور فقط سیاهی جمعیت دیده می شد به چهار راه که رسیدیم چند آمبولانس وسط خیابان ایستاده بودند دیوار حسینیه بالا رفته بودند و داخل را نگاه می کردند و بعضی ها هم به سر زنان و حسین گویان از در ورودی برادران بیرون میدویدند تیمور با چشمان سرگردان است اطراف را برانداز کرد از گوشه و کنار صدای جیغ و داد فریاد بلند بود مفقود به تیمور خیره شدم
_ گوشی... با گوشی زنگ بزن به راضیه ببین کجاس!
باعجله جیب شلوار و پیراهنش را وارسی کرد
_ نیاوردم. یادم رفت بیارمش... نگاه کن مریم من میرم دنبال هدایت تو هم برو دنبال راضیه!!
شهین خواهر تیمور و آقای باصری به خاطر ما به شیراز آمده بودند به همین خاطر تیمور خیلی نگرانش بود با چشمان مه گرفته ام راه مستقیم خود را دویدم ناگهان یادم به روز تولدش افتاد و با خودم گفتم:{ راضیه تو بیمه شده ای بیمه حضرت زهرا تو رو به خودشون سپردم🤲😉
۱۵ شهریور وقت اذان ظهر بود که خدا راضیه را بهمان بخشید روی تخت بیمارستان نیمه حال افتاده بودند که پرستاری وارد اتاق شد و به سراغ دیگر تخت ها رفت مادرم روی صندلی کنارم نشسته و با نگاه روی صورتم مانده بود
_بیدار شدی؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم:{ ننه، بچم کجاست؟؟ سالمه؟؟}
دستم را فشرد و گفت:{ها... یه مرضیه دیگه.}
ادامه دارد...
❌ کپی به شرط فوروارد غیر از این حرام است🚫
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_سوم
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما
مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش
سخت تر نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید
بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد
با شنیدن صدای مداحے
یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد
ــــ خدایا چیڪار ڪنم
صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان
بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز
دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد
نگاهی به پسرهایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ هم
ہ حاضرین را درآورده بود
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بلاست
یا توی هیئتت
وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود
که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود
عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی
عڪس حرم توے قاب منو دلواپسی
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید
ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادِر سرت ڪن مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد
ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم
خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد
دختره لبخند ی زد
ـــ چرا بری ??بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے
ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا
ـــ امام حسین)ع(
من دیگه برم عزیزم
مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کردچادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن
اے امیرم یا حسیڹ
بپذیرم یا حسیڹ
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم ڪرب و بلاست
یا توے هیئت