#پارت_ششم🌹
(حجاب من)😍
همونجا دم در ایستاده بودم که برگشت سمتم و گفت :پسر بی ادبه_ پس چرا وایسادی درو ببند بیا اینجا
درو بستمو رفتم نزدیکتر
پسر بی ادبه_ بشین رو تخت
با تعجب نگاهش کردم
پسر بی ادبه_ چرا تعجب کردی میگم بشین رو تخت دیگه
یه چند ثانیه دیگه نگاهش کردم و بعد رفتم نشستم رو تخت ببینم میخواد چیکار کنه
پسر بی ادبه یه نگاه بهم کردو گفت_ آستینتو بزن بالا
اخمام رفت تو هم
_ چرا اونوقت؟
پسر بی ادبه_ برای اینکه میخوام رو دستت بهت نشون بدم
با اخم بیشتر _ متاسفم من نمیزارم میتونید رو عروسک امتحان کنید
و از تخت پریدم پایین که یهو حس کردم قلبم یه جوری شد یه درد پیچید توش میدونستم الانه که دردم بیشتر بشه
اون پسره همونجور داشت حرف میزد انگار داشت سرزنشم میکرد ولی من یه کلمه هم نمیفهمیدم هر لحظه دردم داشت
زیاد تر میشد اخمام از درد زیاد بیشتر تو هم رفتنو با دستم محکم به قلبم چنگ زدم نمیدونم چقدر گذشت یک دقیقه یا بیشتر فقط میدونم برای من یک قرن گذشت که صداشو نزدیکم شنیدم
نگران شده بود انگار چون هی میگفت چی شد چت شد تو که الان خوب بودی
اما من نمیتونستم عکس العملی نشون بدم فقط یه دفعه حس کردم دیگه پاهام توانی برای موندن ندارن و افتادم روی زمین
اروم چشمامو باز کردم یکم به اطرافم نگاه کردم اا منکه تو اتاق همون دکتر بی ادبم ایش یه چشم غره هم تو دلم براش
رفتم چون حتی نای تکون دادن پلکامم نداشتم
اه چقدر تشنمه
ناله کردم _ آب
یه هو دیدم اومد بالای سرم
اه عین جن میمونه پسره
بهش نگاه کردم یه لحظه حس کردم صورتش غمگینه
اه ولش بابا اصلا به منچه
یه لیوان آب برام اورد خواستم بلند شم اما نمیتونستم بی رمق دوباره افتادم رو تخت و غمگین چشم دوختم به زمین
بغض کردم از ضعفم
حس کردم زیر سرم یه چیزی تکون خورد. نگاه کردم....
دستشو از روی تخت برده بود زیر بالشم طوری که اصلا دستش بهم برخورد نکردو فقط حرکت بالشو حس کردم ....
همونجور یه دستی کمکم کرد بلند شم بعد بالشو گذاشت کنار دیوار و اروم بهم گفت تکیه بده
یه جوری شدم با دیدن اینکارش خصوصا وقتی ابو اوردو سر به زیر گفت
دکتره_ حالت خیلی بد بود هم به خاطر اینکه خیلی ضعیفی و هم به خاطر مسکنی که بهت زدم فعلا توانایی نداری خیلی
تکون بخوری باید اثر مسکن بره تا بعد
آره راست میگفت حتی دستمم تکون نمیخورد
با قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
به نام خدا
#رمان_راض_بابا
#پارت_ششم
#شما_دختر_من_رو_ندید
از شرم سرم را پایین انداختم از مقابل صف ها عبور کردم و کنار مدیر ایستادند خانم رکنی دست انداخت دور گردنم و سرش را پایین آورد تا هم قد شویم برنامه روزانه ات را برای بچهها بگو می خوام بقیه هم از تو یاد بگیرند در نگاهی به محوطه مدرسه گرداندم توجه همه به سمت من بود میکروفون نزدیکتر شدم آب دهانم را فرو بردم و سینه ام را صاف کردم
_ بسم الله الرحمن الرحیم راستش من یک ساعت قبل از اذان صبح از خواب بیدار میشن و شروع می کنم به درس خواندن بعد نمازم رو میخونم و آماده میشم برای مدرسه اومدن بعد از مدرسه هم که ساعت ۲ تعطیل میشیم دو روز در هفته کلاس زبان میرند و سه روز هم کلاس کاراته دارم
جنب و جوش بچه ها شروع شد هر کس با نفر جلویش پچ پچ می کرد
_وقتی هم میرسم خونه یکم استراحت می کنم و بعد شروع می کنم به درس خواندن و تست زدن کتاب های تیزهوشان دیگه ساعت ۱۱ هم میخوابم😴
کسی از جلوی صف صدایش بلند کرد
_خانم مگه میشه؟ اصلا غیر ممکنه.
چند نفر دیگه هم همراهی اش کردند
_چه جوری ادم میتونه اینقدر کم بخوابه؟
_مگه ما چه قدر توان داریم؟ من که هشت ساعت خواب رو شاخشه
تعجب بچه ها را که دیدم دوباره سرم را به بلندگو نزدیک کردم
_ البته ما اکثراً جمعه ها یا میریم تفریح یا مهمونی و من در طول هفته درسام رو میخونم 🙂
باز مدرسه را روی سر گذاشتند!!
_خانم شاید راضیه از یه کره دیگه اومده!؟
مدیر کنارم ایستاد وسعی کرد با حرکات دست، بچه ها را ارام کند
ادامه دارد...
❌ کپی به شرط فوروارد غیر از این حرام است🚫
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_ششم
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای
نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید
دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت
احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت
ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی
و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند
ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا
اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم
مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید
ـــ چی؟؟
احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد
ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
مهیا با خنده اعتراض کرد
بابا
ـــ اِ
احمد اقا خندید
ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه
دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد
ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس
باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید
ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن
ــــ الان دیگه مرخصن
مهیا تشکر کرد
احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به
دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید
چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۱شب بود
از جایش بلند شد
ــــ ای بابا چقدر خوابیدم
به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و
به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را
کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت
یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد
بی اختیار اسمش را زمزمه کرد
ــــ سید،شهاب،سیدشهاب
تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند
ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره عقده ای،
ولی دیر نیست ??
نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اما
ده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد
موهایش را بیرون ریخت
آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد
کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد
چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت
در آیینه نگاهی به خودش انداخت
ـــ وای که چه خوشکلم
و یک بوس برای خودش انداخت
به طرف اتاق پدرش رفت
تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به
مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد