#پارت_هشتادو_پنج🌹
(حجاب من)😍
اما امشب حتی از دیشب هم بیشتر خجالت
میکشم
جلو رفتمو در اتاقمو باز کردم و به محمد نگاه کردم که بره داخل
محمد_ خانما مقدمترن، شما بفرمایین
رفتم داخل و صندلی چرخشیه میز تحریرمو آوردم کمی جلوتر تا بشینه خودمم نشستم روی تختم
رفت نشست روی صندلی،یه نفس عمیق کشید و شروع کرد به حرف زدن
.
.
محمد
خانم زارعی نه منو شما اولینباره که همو میبینیم و نه اولین باره که میایم خونتون اما نمیدونم چرا امشب اینقدر خجالت
زده هستم. دست کشیدم به صورتم و ادامه دادم... راستش اولینباری که دیدمتون حجابتون توجهمو جلب کرد و بعد
اخلاق و رفتارتون،خصوصا اون لحظه ای که خالصانه و با تمام وجود برای اینکه تو دانشگاه قبول شدین داشتین از خدا
تشکر میکردین. اون لحظه حس کردم قلبم لرزید اما بهش اهمیت ندادم چون هرگز فکر نمیکردم تا این حد ضعیف
باشم که در برابر یه دختر اینقدر زود خلع سالح بشم. دو سال گذشت، تو تمام این دوسال در جنگ با قلبو احساسم بودم
با خودم میگفتم این یه حس زود گذره نباید بهش اهمیت بدم اما نبود و من اینو تازه دو ماهه که فهمیدم و تو این دو ماه
فکرو ذکرم حول و حوش موضوع دیگه ای میگشت و اون این بود که اگر هم من با شما ازدواج کنم میتونم خوشبختتون
کنم؟ میتونم کاری کنم اونقدر از زندگی با من راضی باشین که هیچ غمی به دلتون راه پیدا نکنه؟ و هزار جور سوال دیگه.
وقتی اینچیزارو برای طاها تعریف کردم بهم گفت اگه کسی واقعا عاشق باشه اینجور سوالا ذهنشو درگیر میکنن و
خودش هم تجربشون کرده. اون زمان بود که تصمیم گرفتم پای عشقم بمونم،به کمک طاها با پدرو مادرم در میون
گذاشتم و الان اینجام
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....