#پارت_هفتادو_سه🌹
(حجاب من)😍
دوتا رقیب سر
سخت تو کلاس هست
با انرژیه زیادی رفتم داخل کالس و طبق روال هر چهارشنبه دوتامون هنرنمایی کردیم
داشتم میرفتم پارکینگ که صدای آقای علویو شنیدم
علوی_ خانم زارعی؟
_ بله؟
علوی_ ببخشید میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
_ خواهش میکنم. بفرمایید
علوی_ امم راستش چطور بگم. گفتنش یکم سخته
سرمو انداختم پایین_ راحت باشین
علوی_ خب من تو این مدتی که باهم همکلاسی بودیم رو رفتارتون دقیق شدم و خیلی از اخلاقتون خوشم اومد
با تعجب بهش نگاه کردم سرش پایین بود. ادامه داد
علوی_ بدی ای ازتون ندیدم. شما دختر خیلی خوبی هستین، یه روز هم مادر و پدرمو آوردم و از دور شمارو بهشون
نشون دادم و اونا هم تایید کردن میخواستم اگه ممکنه لطف کنید شماره ی منزل و یا پدرتونو بهم بدید که یه روز خدمت
برسیم برای امر خیر.
آب دهانمو قورت دادم شکه شده بودم. تا الان نشده بود کسی رو در رو این حرفارو بهم بزنه همه با بابا و مامانم صحبت
میکردن
بدون اینکه بخوام حرفی بزنم از کیفم کاغذ و خودکار در آوردم شماره ی بابا و خونمونو نوشتم گرفتم سمتش
علوی_ دست شما درد نکنه
سرمو تکون دادم و رفتم
سوار ماشین شدم. هنوز تو بهت بودم
نیم ساعت بعد رسیدم خونه. رفتم لباسمو عوض کردم و بعد رفتم دستو صورتمو شستم. داشتم از در حال میومدم داخل
که صدای مامانو شنیدم.
داشت با تلفن حرف میزد یکم موندم حرفش تموم بشه بعد اومدم داخل...
به قلم : zeinsb.z
ادامه دارد.....