#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_دوازدهم
در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند
با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند
با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل،
مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند...
مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد
_ت... تو اینجا چیکار میکنی
مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت
_همش تقصیر من بود
مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد
_همش تقصیر من بود
مریم دست های مهیا رو گرفت
_تو میدونی شهاب چش شده؟؟ حرف بزن
جواب مریم جز گریه های مهیا نبود مادر شهاب به سمتش امد
_دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره
پدر شهاب جلو امد
ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست
مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت
مهیا با گریه همه چیزرا تعریف کرد
نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت
_باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه
مریم دستانش را فشار داد
_میدونم عزیزم میدونم
در اتاق عمل باز شد
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند...
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_سیزدهم
مهیا با گریه همه چیزرا تعریف کرد .
نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت :
ـــ باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم ؛ فقط میخواستم یکی کمکم کنه .
مریم دستانش را فشار داد .
میدوونم عزیزم میدونم ؛ در اتاق عمل باز شد .
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند .
مریم اولین شخصی بود که به دکتررسید
ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟
ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکرخطر رفع شد
مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد .
ــــ میتونم پسرموببینم
ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون
مریم تشکری کرد .
مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست .
مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود .
سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستانش سرش را محکم فشار می داد
با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش،سرش را بالا گرفت .
نگاهی به مریم که با لبخند اشاره ای به لیوان می کر د انداخت لیوان را گرفت تشکری کردآن را به دهانش نزدیک کرد .
ـــ حالت خوبه عزیزم
ــــ نه اصلا خوب نیستم
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_پانزدهم
ــــ خانم مهدوی
مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت
چادرش را درست کرد .
ـــ بله بفرمایید
ـــ از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درست؟؟
ـــ بله
ـــ حالشون چطوره
ــ خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده
شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟
ــ نخیر بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود .
و با دست اشاره ای به مهیا کرد
مهیا از جایش بلند شد
ـــ سلام
ـــ سلام .شما همراه آقای مهدوی بودید
ــ بله
ـــ اسم و فامیلتون
ـــ مهیا رضایی
ـــ خب تعریف کنید چی شد؟؟
شام گفتید که رفتید تو پایگاه
ـــ بله
ـــ چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید
مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود .
ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم
ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان .
ــ
#حاج_اسماعیل_دولابی
مومن بسیار توبه میکند
و خدا
به همین خاطر او را دوست دارد؛
"إنَّ اللهَ یُحِبُّ التَّوّابین"🌱
هرچه اتاق تمیزترشود،
آشغالهای ریزتربه چشم میآیند.
دل مومن با استغفار پاک میشود.
آنگاه گناههای ظریفتردیده میشود
و لذا مجدداً استغفار میکند
اَسـیر شُمآ شُدنـ خوب اَسٺ
اَسـیرِ |شُھدٵ| شدن رامیگویم
خوبے اَش
بہ ایـن اسـٺ کہ
ازاسـآرٺِ دُنیـآ آزاد میشوۍ ♥️
#عندربھمیرزقون
#یادکنیمشھداروباذکرصلواٺ📿
🌛خيلی از شبها آدم تو منطقه
خوابش نمی برد 😴😬
وقتی هم خودمون خوابمون نمی برد، دلمون نمی اومد ديگران بخوابن 😈🙄
یه شب یکــی از بچه ها سر درد عجيبی داشت و خوابيده بود.🤕
تو همين اوضاع یکی از بچه ها رفت بالا سرش و گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😱 🧐
رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟ چی شده؟؟ 😰 🤢
🌱 گفت: هيچی...🤫
🍉 محمد می خواست بيدارت کنه🤪
❌ من نذاشتم!😐😂
#طنزجبهه
#بخندمؤمن😂
°
°
#اعتماد_به_نفس 👀
من نمی دانم این لفظ اعتماد به نفس
از ڪجا آمده است
چرا اعتماد انسان به نفس باشد
قرآن می گوید به خدا اعتماد ڪن
نفس را زیر پا بگذار
این نفس را فدای پروردگار ڪن
آن نفسی ڪه نورانی و آیت خدا باشد
اگر به او اعتماد ڪنید
اعتماد به خداست...
بايد رو عزت نفست كار كني
#علامه_طهرانی
#تلنگرانه🍂
اگر جایی از مسیر عاشقی عقب ماندی!در جای دگر فرصت جبران هست🤚🏼
مثل مختار،گر چه از قافله عشق جا ماند،اما در قیام
او
نه عمر سعد گندم ری را خورد،و نه قاتلین حسین(ع)
زندگی کردند.
مرد جهاد میخواهد این مسیر عشق❤️
#حسینجانم♥️
🌱| #گذری_بر_نهجالبلاغه
🔅شناختجایگاهواجباتومستحبات
﴿هرگاه مستحبات به واجبات
زيان رساند آن را ترك كنيد.﴾
✨| #حکمت_279