#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_یازدهم
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است
نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد
_آقا ... شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد
_کمک کمک یکی بهم کمک کنه
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد
از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید
تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت
_الو بفرمایید
_الو یکی اینجا چاقو خورده
_اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید
_باشه
_اول ادرسو بدید
....._
_نبضش میزنه؟
_آره ولی خیلی کند
_خونش بند اومده یا نه
_نه خونش بند نیومده
_یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی
_خب دیگه چیکار کنم
_فقط همین...
مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند
_وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده
دستمال را روی زخمش گذاشت از استرش دستانش می لرزیدند
محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد
مهیا نفس راحتی کشید
تا خواست از او بپرسید حالش خوب است... شهاب چشمانش را بست
_اه لعنتی
با صدای امبولانس خوشحال سر پا ایستاد
دو نفر با بلانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد
مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید...
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_دوازدهم
در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند
با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند
با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل،
مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند...
مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد
_ت... تو اینجا چیکار میکنی
مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت
_همش تقصیر من بود
مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد
_همش تقصیر من بود
مریم دست های مهیا رو گرفت
_تو میدونی شهاب چش شده؟؟ حرف بزن
جواب مریم جز گریه های مهیا نبود مادر شهاب به سمتش امد
_دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره
پدر شهاب جلو امد
ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست
مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت
مهیا با گریه همه چیزرا تعریف کرد
نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت
_باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه
مریم دستانش را فشار داد
_میدونم عزیزم میدونم
در اتاق عمل باز شد
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند...
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_سیزدهم
مهیا با گریه همه چیزرا تعریف کرد .
نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت :
ـــ باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم ؛ فقط میخواستم یکی کمکم کنه .
مریم دستانش را فشار داد .
میدوونم عزیزم میدونم ؛ در اتاق عمل باز شد .
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند .
مریم اولین شخصی بود که به دکتررسید
ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟
ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکرخطر رفع شد
مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد .
ــــ میتونم پسرموببینم
ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون
مریم تشکری کرد .
مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست .
مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود .
سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستانش سرش را محکم فشار می داد
با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش،سرش را بالا گرفت .
نگاهی به مریم که با لبخند اشاره ای به لیوان می کر د انداخت لیوان را گرفت تشکری کردآن را به دهانش نزدیک کرد .
ـــ حالت خوبه عزیزم
ــــ نه اصلا خوب نیستم
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_پانزدهم
ــــ خانم مهدوی
مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت
چادرش را درست کرد .
ـــ بله بفرمایید
ـــ از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درست؟؟
ـــ بله
ـــ حالشون چطوره
ــ خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده
شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟
ــ نخیر بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود .
و با دست اشاره ای به مهیا کرد
مهیا از جایش بلند شد
ـــ سلام
ـــ سلام .شما همراه آقای مهدوی بودید
ــ بله
ـــ اسم و فامیلتون
ـــ مهیا رضایی
ـــ خب تعریف کنید چی شد؟؟
شام گفتید که رفتید تو پایگاه
ـــ بله
ـــ چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید
مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود .
ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم
ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان .
ــ
#حاج_اسماعیل_دولابی
مومن بسیار توبه میکند
و خدا
به همین خاطر او را دوست دارد؛
"إنَّ اللهَ یُحِبُّ التَّوّابین"🌱
هرچه اتاق تمیزترشود،
آشغالهای ریزتربه چشم میآیند.
دل مومن با استغفار پاک میشود.
آنگاه گناههای ظریفتردیده میشود
و لذا مجدداً استغفار میکند
اَسـیر شُمآ شُدنـ خوب اَسٺ
اَسـیرِ |شُھدٵ| شدن رامیگویم
خوبے اَش
بہ ایـن اسـٺ کہ
ازاسـآرٺِ دُنیـآ آزاد میشوۍ ♥️
#عندربھمیرزقون
#یادکنیمشھداروباذکرصلواٺ📿
🌛خيلی از شبها آدم تو منطقه
خوابش نمی برد 😴😬
وقتی هم خودمون خوابمون نمی برد، دلمون نمی اومد ديگران بخوابن 😈🙄
یه شب یکــی از بچه ها سر درد عجيبی داشت و خوابيده بود.🤕
تو همين اوضاع یکی از بچه ها رفت بالا سرش و گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😱 🧐
رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟ چی شده؟؟ 😰 🤢
🌱 گفت: هيچی...🤫
🍉 محمد می خواست بيدارت کنه🤪
❌ من نذاشتم!😐😂
#طنزجبهه
#بخندمؤمن😂
°
°
#اعتماد_به_نفس 👀
من نمی دانم این لفظ اعتماد به نفس
از ڪجا آمده است
چرا اعتماد انسان به نفس باشد
قرآن می گوید به خدا اعتماد ڪن
نفس را زیر پا بگذار
این نفس را فدای پروردگار ڪن
آن نفسی ڪه نورانی و آیت خدا باشد
اگر به او اعتماد ڪنید
اعتماد به خداست...
بايد رو عزت نفست كار كني
#علامه_طهرانی
#تلنگرانه🍂
اگر جایی از مسیر عاشقی عقب ماندی!در جای دگر فرصت جبران هست🤚🏼
مثل مختار،گر چه از قافله عشق جا ماند،اما در قیام
او
نه عمر سعد گندم ری را خورد،و نه قاتلین حسین(ع)
زندگی کردند.
مرد جهاد میخواهد این مسیر عشق❤️
#حسینجانم♥️
🌱| #گذری_بر_نهجالبلاغه
🔅شناختجایگاهواجباتومستحبات
﴿هرگاه مستحبات به واجبات
زيان رساند آن را ترك كنيد.﴾
✨| #حکمت_279
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_شانزدهم
شوک بزرگی برای مهیا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه نمی توانست سر پا بایستد ؛ سر جایش نشست .
ـــ یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش .
محمد آقا پدر مریم به سمت دخرتش آمد .
شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد
ــــ محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دختر و ببرن با خودشون یه کاری بکن .
محمد آقا نزدیک شد
ـــ سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم
ما از این خانم شکایتی نداریم
ـــ ولی ..
مریم کنار مهیا ایستاد
ـــ هر چی ما راضی نیستیم
ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن .
خیلی ممنون
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الان تمامیه معادلاتش بهم خورده بود .
ـــ مهیا مادر
مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد .
مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر
نشسته بود ؛ دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد .
مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد .
آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش ر ا بیشتر در آغوش مادرش غرق کند .
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_هفدهم
آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید .
همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد و محمد آقا چرخید .
ــــ سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم .
دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم .
ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن .
مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد
شهین خانم روبه دخرتش گفت
ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه ؟؟
ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان ؛ اونجا دونستم .
مهلا خانم با تعجب پرسید
ــــ شما رسوندینش
ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش .
مهیا زیر لب غرید
ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی
اما مهلا خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند .
مهیا روی تختش دراز کشیده بود یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر پدرش زده نشد .
با صدای در به خودش آمد
ـــ بیا تو
احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد .
بیدارت کردم بابا
مهیا لبخند زوری زد
ــ بیدار بودم
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_هجدهم
مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت .
_بهتری بابا
ـــ الان بهترم
ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده .
پسر رعناییه
ــــ اهوم
ـــ تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خواستیم بریم عیادتش تو میای .
مهیا سرش را پایین انداخت
ــــ نمیدونم فڪ نڪنم
احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت
شبت بخیر دخترم
ـــ شب تو هم بخیر
قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد .
ـــ بابا
ـــ جانم
ــ منم میام
احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد .
ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی .
مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت .
آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتی
شهاب چطو ر با او رفتار می کند .
ــــ مهیا زودتر الان آژانس میرسه
ــــ اومدم
شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت .
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_نوزدهم
پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن سر راه دست گلی خریدن با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود .
به سمت ایستگاه پرستاری رفت
ـــ سلام خسته نباشید
ـــ سلام عزیزم خیلی ممنون
ـــ اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی
پرستار چیزی رو تایپ کرد
ـــ اتاق ۱31
ـــ خیلی ممنون
به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید در رازدن و وارد شدن
مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد .
ـــ اوه اوه اوضاع خیطه
جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهلا خانم و داد و در جواب سر تکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد .
مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد مهیا تو جمع همه خانم و دخترای چادری غریبگی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد .
ـــ مریم معرفی نمی ڪنی؟؟
مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت .
مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت
ـــ ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه .
مهیا لبخندی زد
ــــ خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خالہ ی مریم هستم .
به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد .
#تباهیات🚶🏻♂
#امامزمانۍ
چقدر زود
رنگ و لعاب بعضیامون عوض شد
بابا محرم هنوز تموم نشده
تازه اسارت و راه حسین ادامه داره
درسته هیئت ها بعضا تعطیله ولی توان توام تعطیله!؟
یه حرکتی بزن یه تحقیق کتابی سخنرانی
خلاصه نذار اینقدر راحت بگذره
فک کن مثلا مادر خودت ..
همینقدر راحت برخورد میکردی!؟
『 @moharam31 』
هدایت شده از خیالاتمبھم!'
.
ـ طرحِ حامۍ ! ( حمایت )
•
.
ـ لطفاً با دقت بخوانید :
باشیوهی جدید طرح حامی . .
درخواستها صفر شد. کانالهای قبلی
که برایِ حمایت درخواست داده بودند
هم میتوانند، برای شیوهی جدید حامی
ثبت نام کنند ❕
.
¹ آمار مناسب برایِ حمایت : -200
+ این سقفِ آماری بھزودی تغییر
خواهد کرد.
² براۍ مراجعین دوبار تب حامے در نظر گرفته شده
³ شرایط و قوانین رو از آیدۍِ مُندرج
دریافت کنید.
•
.
ثبت نام کنید :
➺ @Sarbazgomnam_255
.
-هَدیھیهیئتِ ڪانال بھشما . .
- 🌿 '
- ماھِحرم .
. ـ طرحِ حامۍ ! ( حمایت ) • . ـ لطفاً با دقت بخوانید : باشیوهی جدید طرح حامی . . درخواستها
سلام خدمت همگی 🌱
رفقا باز هم طرح حامی فعال شد میتونید به ایدی مُندرج برید و ثبت نام کنید ☺️
فقط یڪ بار بنر طرح حامی را مطالعه فرمایید😍
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_بیستم
این هم نرجس دختر عمه مریم
ـــ خوشبختم گلم
ـــ چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟
ـــ من ۲۲سالمه گرافیڪ میخونم
سارا با ذوق گفت
ــــ وای مریم بدو بیا
مریم جعبه کیکو کنار گذاشت
ـــ چی شده دختر
ـــ یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرم و برامون بزنه
مریم ذوق زده گفت
ـــ واقعا کی هست؟
ـــ مهیا خانم گل .گرافیک میخونه
ـــ جدی مهیا
ــــ آره
ــــ حاج آقا
با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد .
ـــ بله خانم مهدوی
ـــ من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنر ها رو برامون بزنه
ـــ جدی ڪی
ـــ مهیا خانم
به مهیا اشاره کرد
مهیا شوڪه بود همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد .
دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جالب بود
مهیا لبخندی زد
ـــ زحمت میشه براشون
مهیا با لبخند گفت
ـــ نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم .
حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت
ـــ بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی
مهیا آروم روبه مریم گفت
ــــ برا چی این همه نگران بود ؟؟خب می داد یکی درست می کرد دیگه
ـــ اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوستر ها رو طراحی کنه
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_بیستیکم
در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند .
مهیا چسبید به دیوار
ــــ یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی
همه مشغول صحبت بودند .
که دوباره باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم امده بودند وارد شدن .
مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سلام و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت :
ـــ سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید
بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل .
همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد
ــــ خانم رضایی شمام بمونید
مهیا چشامنش را بست و زیر لب غرید :
ـــ لعنت بهت
مهیا گوشه ای ایستاد
پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایے در پرونده آبی رنگ بودند .
حالتوڹ خوبہ؟؟
مهیا سرش را بلند ڪرد و به شهاب ڪه این سوال را پرسیده بود نگاهے ڪرد
ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم .
شهاب با تعجب پرسید
ـــ شوڪه برا چے؟
ـــ آخه ایڹ همہ بسیجے اوڹ هم یہ جا تا الاڹ ندیده بودم
شهاب سرشش را پایین انداخت و ریز ریز خندید ڪه درد زخمش باعث شد اخم ڪنه .
ــــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_بیستودوم
با صدای مامو سرشان را طرف سروان برگرداندند .
مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه ڪرد
ــــ سروان اشکان اصغری
ـــ اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ڪه دیدم یڪی صدام میڪنه
سرمو ڪه بلند ڪردم دیدم خانم رضایی هستن ڪه چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم .
یڪشونو یه مشت زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بود چون ضربه ی من اونقدرا محڪم نبود من
با دو نفر دیگه درگیر بودم ڪه اون یڪی بهوش اومد و با چاقو زخمیم ڪرد .
ـــ خانم رضایی گفنت ڪه شمام قبل از اینڪه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟
ـــ بله درسته
رسوان سری تکون داد
ـــ گفتید رفتید تو پایگاه خواهران
مهیاــ بله
ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟
شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی ڪرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد .
ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه خواهرا .
ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه
ـــ نخیر یادم نیست
ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست
مهیا ڪه از دست این سروان خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه رسوان گفت
ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شما چرا اینطوری با من حرف میزنید اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه
دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم .
شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_بیستوسوم
در باز شد و پرستار وارد شد .
ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه .
سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد .
ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری
ـــ بله در خدمتم
ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید .
شهاب تشڪری ڪرد
پرستار رو به مهیا گفت
ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد .
مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد
سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند .
مهیا دو قدم برداشت تا از اتاق خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت .
ـــ شهاب .. منظورم آقای برادر
ـــ بله
ـــ خیلی ممنون
خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید
ـــ خواهش میڪنم اما
مهیا وسط صحبتش پرید
ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن
شهاب سرش را پایین انداخت
ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود .
مهیا ڪه احساس می ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد .
ـــ خاڪ تو سرت مهیا
بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند .
⋱⸾💔✨⸾ #دلے
✍️.. #حرفِقشنگ؛
میگفت:↓
فڪرتكھ شد امـام زمان،،
دلـتمیشھ امـام زمانے
عقلـتمیشھ امامزمانے
تصمـیمهاتمیشھ امام زمانے
تمامزندگیت میشھ امامزمانے
رنگ آقارومیگیرےكمکم...
فقط اگه توے فكرتدائم
امـامزمانـتباشه...
خودتودرگیرامامزمانکنرفیق
تا فکر گناه هم طرفت نیاد!!