eitaa logo
"《 محفل الشهداء و العرفاء 》"
117 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
686 ویدیو
94 فایل
《مراقبه کلید رسیدن به لقاءالله است.» ارتباط با خادم محفل جهت انتقادات و پیشنهادات، سفارش طراحی و... آی دی: ⁦🔰 @Mohammad_bagher
مشاهده در ایتا
دانلود
💢﷽💢 ولادت ، دست خودمان نیست ... ولی چگونه رفتن دست خودمان است ... برای یکی وفات و برای یکی "شهادت " می نویسند ... روزهای زندگی مان آنقدر کم هستند که به آن دل نبندیم ... کاش به این دل نبستن ، زیاد فکر می کردیم و باور داشتیم اگر بیخیال دنیا شویم ، 🌷 "🌷 کوچک ترین پاداش الهی است...
Voice 328_sd.m4a
11.19M
💢﷽💢 🔸قطعه ای از مناجات با شهداء🔸 توسط مداح محترم: 🎤حاج صادق آهنگران 💠شب گذشته هیئت میثاق باشهداء دانشگاه امام صادق(ع)💠 💢دعاگوی تمام ساکنین محفل💢
"《 محفل الشهداء و العرفاء 》"
#عاشقانه_ای_برای_تو #قسمتـ_سوم #محفل_الشهدا چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شد
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... . سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... . دوباره جمله ام رو تکرار کردم ... همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ... رنگ صورتش عوض شده بود ... حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ... مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم ... . با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است ... . حالتش بدجور جدی شد ... الانم وقت نمازه ... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... . مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... . دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... . با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ... . سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه ... . @mahfeloshohada
"《 محفل الشهداء و العرفاء 》"
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 #عاشقانه_ای_برای_تو #قسمتـ_چهارم #محفل_الشهدا بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفت
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 💞💞💞 💞 💞💞 💞💞💞 غرورم له شده بود ... همه از این ماجرا خبردار شده بودن ... سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... . بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ... . تا مرز جنون عصبانی بودم ... حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ... . رفتم دانشگاه سراغش ... هیچ جا نبود ... بالاخره یکی ازش خبر داشت ... گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ... . رفتم خونه ... تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ... مرگ یا غرور؟ ... زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ... اما غرورم خورد شده بود ... . پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ... . عین همیشه لباس پوشیدم ... بلوز و شلوار ... بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ...در رو باز کردم ... و بدون هیچ مقدمه ای گفتم: باهات ازدواج می کنم ... @mahfeloshohada
💢﷽💢 انسان تا جوینده خدا نباشد او را نمی شناسد... و تا او را نشناسد دوست دار او نمیشود و تا محبوب او نشود عاشق نمیشود و تا نباشد نمیشود... 🇮🇷در آرزوی شهادت🇮🇷
🌷 ... کوچه‌ ی خلوتی را میخواهم بی‌ انتها،برای رفتن بی واژه،برای سرودن و آسمانی برای پـرواز کردن عاشقانه اوج گرفتن🕊
❣شهیدان هوایی دگر داشتند 🕊ز غیرت دلی شعله ور داشتند ❣شهیدان که دل را به دریا زدند 🕊عجب پشت پایـی به دنیا زدند باز آئینه،آب،سینی و چای و نبات🌷 باز پنجشنبه ویاد ‌شهدا باصلوات🌷
دانمارک: اتحادیه اروپا با #تحریم ایران موافقت کرد! #علی_برکت_الله
- عباس،ببین ایمیل تایید spv اومده + بیا آقا جواد، موگرینی ایمیل زده - خدا رو شکر، رو سفیدم کرد + اُه شِت! - چی شده؟ + آقا جواد، باز هم تحریم شدیم
"《 محفل الشهداء و العرفاء 》"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 #عاشقانه_ای_برای_تو 💞💞💞 #قسمت_پنجم
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم ... بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... . اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... . تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ... با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ... فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... . سرش پایین بود ... نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ... تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم ... . برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت ... اما فایده ای نداشت ... ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ... چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... . خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم ... . اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @mahfeloshohada
"《 محفل الشهداء و العرفاء 》"
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 #عاشقانه_ای_برای_تو #قسمت_ششم #محفل_الشهدا خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می کرد
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... . به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... . اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... . اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... با محبت بهم نگاه می کرد ... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... . از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید ... . شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... . خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... . هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ... چند قدم ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی ... و رفت ... . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @mahfeloshohada