eitaa logo
✿مَجٰـانین‌ُالحُـسَّین(؏)
1.7هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
62 فایل
به‌توکل‌نام‌اعظمش‌🙂✨ هرکس‌که‌حسینی‌است‌حقیرش‌مشمار دررتبه‌کبیراست‌صغیرش‌مشمار عنوان‌گدائی‌درش‌آقائی‌است آقاست‌گدای‌اوفقیرش‌مشمار🙂❤️‍🩹 #اینجا؟محل‌‌‌تجمع‌نوکرای‌آقا🥺☘️ +‌کپی؟ _روزمرگی و هشتگ های خود کانال❌️مابقی آزاد؛به شرط دعا برای شهادت خادمین✅️
مشاهده در ایتا
دانلود
تھذیبِ‌نفس، جان‌ڪندن‌میخواهد. انسان‌بایدهرلحظه‌مواظب‌باشد.. ڪه‌چه‌برذهنش‌می‌گذرد، وچه‌اززبانش‌می‌گذرد، وچه‌ازقلمش‌می‌گذرد، تا‌فرشته‌بشویم. چرا‌مافرشته‌نباشیم؟!🥲 :
تعقیبات نماز مغرب و عشا
🌺 دهم و پارت آخر 🌺 عیادت از حضرت زهرا (س) هنگام بیماری بنابر روایات بسیار، حضرت زهرا (س) تنها ۹۵ روز پس از رسول خدا در این دنیا زندگی کردند. ایشان بر اثر شدت ضربه ای که در هجوم به خانه اش وارد گشته بود در بستر بیماری افتاد. ایشان در آن زمان، حضرت محسن(ع) را باردار بود اما به دلیل این اتفاق، فرزند خود را از دست داد. در این ایام ابوبکر و عمر درخواست ملاقات ایشان را کرده و از حضرت علی(ع) خواستند که وساطت کند. حضرت زهرا(س) در ابتدا مخالف حضور آنها بود اما سرانجام رضایت داد و در برابر آنها این کلام پیامبر اکرم (ص) را که فرموده بود:خدا و ملائکه را شاهد و گواه می گیرم که شما دو نفر مرا به غضب آوردید و رضایت مرا فراهم ننمودید، اگر پیغمبر(ص) را ملاقات کنم از شما شکایت خواهم کرد. حضرت فاطمه (س) مرتب می فرمود: «و الله لادعونّ الله علیک عند کلّ صلوة اصلّیها». به خدا قسم در هر نمازی که می خوانم تو (ابوبکر) را نفرین می کنم. (صحیح بخاری، ج ۵، ص ۱۷۷) شهادت حضرت زهرا(س) حضرت زهرا(س) که مدتی بر اثر ظلم هایی که بر ایشان وارد شده بود در بستر بیماری بودند سرانجام در روز سوم جمادی الثانی سال یازدهم هجری به شهادت رسیدند. البته در مورد تاریخ دقیق شهادت ایشان اختلاف وجود دارد اما مشهورترین نقل قول، این است که حضرت زهرا(س) تنها ۹۵ روز پس از رحلت رسول خدا در این دنیا زندگی کرده و در ۱۸ سالگی به شهادت رسیدند.
✿مَجٰـانین‌ُالحُـسَّین(؏)
هر کسی روز تولدش،دوستاشو‌ دورخودش‌جمع میکنه… نوش‌جون کسایی‌که تولدت کربلاجمعشون کردی دور خودت…🥲💔
بسمــ ربـ الحسین 🌿
✿مَجٰـانین‌ُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۳۶ سعیده قیافه ی خنده داری به خودش گرفت و گفت : –مع
ــ 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 اونجوری شاید فکرای خوبی نکنه. آب میوه می گیرم. اخم هایش نمودپیداکردو گفت: –نگو تو رو خدا، یه کاری نکن بیچاره تا ابد بمونه بیمارستان. یه کم رمانتیک باش. یه شاخه گل بخر که زیادم غلیظ نباشه، جز گل به گزینه های دیگه فکر نکن. چاره ای نداشتم، گفتم باشه و خواستم پیاده بشم که گفت : –بشین خودم میرم االن میری خارخاسک می خری. فوری گفتم : –لطفا رنگش قرمز نباشه. هموجور که پیاده میشدچشم غره ایی رفت و گفت : –می خوای زردبخرم؟ خندیدم و گفتم : –اتفاقا رنگ قشنگیه. حرصی در را بست و رفت. وقتی برگشت، دوتا رز نباتی رنگ داخل یک تنگ استوانه ایی دردستش بود. انتهای تنگ را با کنف تزیین کرده بودن و کف آن را سنگ ریزه های رنگی وکمی آب ریخته بودند. گلها راداخل سنگ ریزه ها فیکس شده بود. زیبا بود. با لبخندمقابلم گرفت و گفت: –چطوره؟ لبهایم رو بیرون دادم و گفتم : –زیادی قشنگه، بچه ی مردم هوایی میشه، حاال فکر می کنه... نذاشت ادامه بدهم و گفت: –وای راحیل، دیگه زیادی مراعات می کنی، بی خیال. 🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 نقشه ی سعیده این بود که قبل از تمام شدن ساعت مالقات داخل سالن برویم، هر وقت بچه ها رفتند و سر آرش خلوت شد خودمان رابه اتاقش برسانیم. چون سعیده را کسی نمی شناخت می رفت و سر میزد و می گفت هنوز هستند. گوشی ام دم دستم بود که اگه رفتند بهم تک بزند. همین جور که به صفحه ی گوشی ام نگاه می کردم زنگ خورد. سعیده بود. بی اختیارایستادم وراه افتادم. سالن دو تا در داشت. سعیده پیام داد و گفت که آنها از کدام در رفتند. که من حواسم باشد. دوباره زنگ زدو گفت : –یه آقایی همراهشه با بچه ها داره میره بیرون انگار واسه بدرقه، شایدم می خواد چیزی از پایین بخره، زود خودت رو برسون. تنگ گلها دستم بود. فوری خودم را جلو دراتاقش رساندم. با دیدن سعیده نفس راحتی کشیدم. تریپ مامور دو صفرهفت رابه خودش گرفت و گفت : _تخت کنار پنجرس، من اینجا می مونم وقتی همراهش امد، صدات می کنم. نمی دانم درچهره ام چه دید که گفت: –دزدی نیومدیا، مالقات مریضه. آب دهانم راقورت دادم و با قدم های سست به طرف تختش رفتم. دیوار سمت تختش پنجره ی خیلی بزرگی داشت که یک سبد گل بزرگ روبه رویش قرار داشت"فکر کنم بچه ها دسته جمعی برایش خریده بودند." کنار تختش هم یک کمد کوچیک بود و رویش هم یک تلفن از این قدیمیها. آرش یک دستش زیر سرش بودو به سقف نگاه می کرد، غرق فکربود. غمگین به نظر می رسید، فکر کنم چند روزی که بیمارستان بود اصالح نکرده بود، چون ته ریش داشت. چقدرچهره ی مردونه تری پیداکرده بود. 🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دو پارت از رمان تقدیم نگاهتون 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 یاعلی🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدتون مبارک آقایِ اباعبدالله:)))💚 حواست به دلتنگیم باشه:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا