40.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیایَ دونما...🥺
#یا_صاحب_الزمان
#سلام_آقاجانم✋
#تݪنگࢪانہ🍓🍓
خطاب هم به خانمِ و هم اقا👌👌
یاور امام زمان (عج) بودن 🙃🙃
فقط به حرف نیستا! 🥺🥺 به عملِ...✨
اونم نه فقط عمل توی دنیای حقیقی🏞
بلکه رفتارت توی دنیای مجازی📲
از چت ها و گپ ها بگیییر ...
تاا کامنت ها و لایک ها و فالو ها و ایموجی ها "
#تݪنگࢪانہ🍓🍓
دوستِ بد یاگناهروبراتخوشگلمیڪنه🥺💔
یاخودشگناهڪاره!! 😔😔
دوستِ خوب توروبهیادخدامیندازه🙂❤️
وقـتۍڪنارشۍازگناه ڪردنشرمداری✨
مواظبباشیمباگناهامامزمانروناراحت نکنیم💔
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
#ختم جزء14
ختم قران به نیابت از
شهید محمد رضا حاجی آقا محمد زاده
شفای همهی بیماران،
سلامتی و تعجیل در ظهور حضرتمهدی [عجلالله]💞🥺🌱
۲۸۶🌺
۲۸۷🌺
۲۸۸🌺
۲۸۹🌺
۲۹۰🌺
۲۹۱🌺
۲۹۲🌺
۲۹۳🌺
۲۹۴🌺
۲۹۵🌺
۲۹۶🌺
۲۹۷🌺
۲۹۸🌺
۲۹۹🌺
۳۰۰🌺
۳۰۱🌺
۳۰۲🌺
۳۰۳🌺
۳۰۴🌺
۳۰۵🌺
۳۰۶🌺
۳۰۷🌺
هرصفحه ای رو خواستید پیوی اطلاع بدید🌺
@Fatemeh83833
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌺#پارت سوم 🌺 چگونگی میلاد دشمنان اهل بیت (ع) و حاکمان ستم پیشه اموی و عباسی، بر اساس روایت هایی که ا
🌺# پارت چهارم 🌺
روایتی که در این زمینه از حکیمه، دختر بزرگوار امام جواد(ع) و عمه امام حسن عسکری (ع) نقل شده، شنیدنی است. شیخ صدوق (م ۳۸۱ ق.) در کتاب کمال الدین این روایت را چنین گزارش می کند:
ابومحمد حسن بن علی (ع) به دنبال من فرستاد و فرمود: ای عمه! امشب روزه ات را با ما افطار کن؛ زیرا امشب شب نیمه شعبان است و خداوند در این شب، آن را که حجت او در زمین است، آشکار می سازد. پرسیدم: مادر او کیست؟ فرمود: نرجس. عرض کردم: خدا مرا فدای شما گرداند، به خدا سوگند، در او هیچ اثری از حاملگی نیست! فرمود: موضوع چنین است که می گویم. حکیمه خاتون ادامه می دهد: من [به خانه امام عسکری (ع)] در آمدم. پس از آنکه سلام کردم و نشستم، نرجس پیش من آمد و در حالی که کفش های مرا از پایم بیرون می آورد، گفت: ای بانوی من! چگونه شب کردی؟ گفتم: بلکه تو بانوی من و بانوی خاندان منی. سخن مرا انکار کرد و گفت: چه شده است عمه؟ به او گفتم: دختر جان! خداوند ـ تبارک و تعالی ـ در همین شب به تو فرزند پسری عطا می کند که سرور دنیا و آخرت خواهد بود. نرجس از حیا در جای خود نشست. وقتی از نماز عشا فارغ شدم و افطار کردم، به بستر رفتم و خوابیدم. در نیمه های شب برای نماز برخاستم و نمازم را تمام کردم، در حالی که هنوز نرجس خوابیده بود و اثری از زایمان در او نبود. تعقیب نماز را به جای آوردم و خوابیدم، ولی چند لحظه بعد، وحشت زده از خواب بیدار شدم. در این هنگام، نرجس هم برخاست و به نماز ایستاد.
#تݪنگࢪانہ🍓🍓
خدا میفرماد کہ:لاهِیَةً قُلوبُهُم...
دلهاشون مشغوله مشغولِ دنیا ،
مشغولِ گناه ، مشغولِ معصیت ،
مشغولِ لذت هایِ زود گذر ،
و غافل اند از اینکہ ..
روز حسابـرسی نزدیکہ...
روزی که باید پاسخگویِ،
تک تک اعمالشون باشن...✨🌱
اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج💔💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهش میکنم حواستون به این بی حرمتی آمریکایی اسرائیلی در بازار باشه
#تݪنگࢪانہ🍓🍓
یک عمر دنبال دوست پسر و دختر گشتم ,
اما هیچ ... تا اینکه در « جوشن کبیر »
پیدایش کردم..." یا رفیقَ مَن لا رفیقَ لَه "
و اینجا بود که تازه فهمیدم . . .
یه رفیق دارم ; ..." اسمش خداست"🩵
💔یکم به خودت بیا
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۵٠ برای ریحانه بازش کنم؟ خنده ایی کردو گفت: –واقع
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۵۱
قشنگه؟
با دقت نگاهش کردو گفت :
–خب خیلی قشنگه ولی خیلی بازه .
با تعجب گفتم :
–ریحانه که هنوز دو سالشم نشده.
ــ درسته، ولی اینجوری نصف کمرش بیرون میوفته. با این
لباس می خواد بیاد خیابون. آدم های مریض بچه و بزرگ
سرشون نمیشه که .
وقتی سکوت من را دید گفت:
–می خواهید بخریم؟ فوقش تو خونه می پوشه. یا زیرش یه
بلوز تنش می کنیم.
از افکارم بیرون امدم و گفتم:
–نه اونجوری قشنگ نمیشه. داشتم به حرفاتون فکر می کردم،
راست می گید من اصال به این موضوع فکر نکرده بودم.
خندیدو گفت :
–خب طبیعیه، چون بچه ایی نداشتید، یا همسری نداریدکه
بهتون بگه، البته بستگی داره چه افکاری داشته باشند،
اصال براش مهم باشه این چیزا یا نه.
دوباره از حرف هایش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم.
باالخره بادیدن لباس صورتی، سفید که پشتش پاپیون صورتی
داشت و یقه اش، ب،ب بود و آستین کوتاهی داشت دلم رفت.
از دید پدر ریحانه هم مناسب بود. وقتی برای پروو تنش
کردم، مثل عروسک شده بود و نمی خواست در بیاورد، با
پادر میانی پدرش راضی شد عوض کرد و لباس راخریدیم.
یک جوراب شلواری که پاپیونهای صورتی داشت را هم انتخاب
کردم با دوتا گیره سر، صورتی. بعد چند دست هم لباس
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۵۲
خانگی و چند جفت جوراب و کش سرهم خریدیم. در آخر پدرش
گفت:
–یه روسری هم براش بخریم گاهی الزم میشه .
روسری که طرح رویش پر بود از گل های صورتی و قرمز هم
خریدیم.
موقع برگشت آقای معصومی ریحانه را داخل صندلی بچه گذاشت
و شیشه شیرش راهم دستش داد. حسابی شیطونی کرده بودو
خسته بود.
لباس های ریحانه را دوباره ازنایلونش در آوردم و با ذوق
نگاهشان کردم.
آقای معصومی با لبخند گفت :
–ذوق شما بیشتر از ریحانس.
خنده ایی کردم و گفتم :
–لباس بچه ها واقعا قشنگن، بخصوص دخترونش.
آهی کشید و گفت:
–دخترها فرشته های روی زمین هستند.
حرفش مرایادحرف مادر انداخت، "مامان میگه دخترهافرشته
های بی بالی هستندکه پدرومادرباتربیت درست بهشان بال می
دهند." بعد از چند دقیقه سکوت گفت :
–بریم یه چیزی بخوریم امروز کلی خستتون کردیم.
–نه این چه حرفیه. اگه زحمتی نیست من رو برسونیدخونه من
دیگه باید برم. مامان گفت...
حرفم را بریدو گفت:
–رسوندتون که وظیفمه. ولی قبلش بریم یه جای خوب یه
چیزی...
این دفعه من حرفش را بریدم.
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼