🌺#پارت چهارم پارت آخر 🌺
شهادت حضرت علی اکبر
روز عاشورا پس از شهادت یاران امام، اولین کسی که اجازه میدان طلبید تا جان را فدای دین کند، او بود. اگر چه به میدان رفتن او بر اهل بیت و بر امام بسیار سخت بود، ولی از ایثار و روحیه جانبازی او جز این انتظار نبود. وقتی به میدان می رفت، امام حسین در سخنانی سوزناک به آستان الهی، آن قوم ناجوانمرد را که دعوت کردند ولی تیغ به رویشان کشیدند، نفرین کرد. علی اکبر چندین بار به میدان رفت و رزم های شجاعانه ای با انبوه سپاه دشمن داشت. پس از شهادت، امام حسین صورت بر چهره خونین حضرت علی اکبر نهاد و دشمن را باز هم نفرین کرد.
مرقد مطهر حضرت علی اکبر
حضرت علی اکبر، نزدیکترین شهیدی است که با امام حسین دفن شده است. مدفن او پایین پای اباعبد الله الحسین قرار دارد و به این خاطر ضریح امام شش گوشه است
به علت گذاشتن رمان مجبورم تموم کنم ناشناسو اگر پیامی رو نزاشتم شرمنده
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۸۵ خودش می دونه. پشت چشمی نازک کردو گفت: –خیلی خوب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۸۶
فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان
پشت دانشگاه. همونجا که قبال با هم حرف زدیم. من
منتظرتم، می شینم اونجا تا بیای.
اینبار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزند. حتی
صدای نفس هایش هم برایم آرامش داشت.
چشم هایم را بستم و گوشم را به صدای نفس هایش سپردم.
باالخره سکوت را شکست وبا صدای بغض داری گفت :
–من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه.
بعد صدایش جدیت به خودش گرفت وادامه داد :
–در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم،
دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواهید من رو
ببینید.
هرکدام از کلماتش خراشی میشدبرروی قلبم.
انگار صدایی که از حلقم درامد دست خودم نبود.
ــ راحیل...
خیلی سردتر از قبل گفت :
–آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید. خداحافظ.
صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود برسرم.
سارانزدیکم آمدومن بدونه این که برگردم، گوشی را به
طرفش دراز کردم وبعداز تشکر، ازاو، وَازخودم فاصله گرفتم.
دیگر سر کلاس نرفتم. شایدنشستن روی نیمکت بوستانی که قبال
اوهم آنجا نشسته بود، می توانست قلبم را التیام دهد.
چقدر دلم برایش تنگ بود.
وقتی به این فکر کردم که صدایش بغض داشت نور امیدی در
دلم روشن شد، پس او هم به من حسی دارد. ولی با یادآوری
سردی حرف هایش، مردد شدم.
نگاههایش، هیچ وقت سرد نبودند، اما کاملش...
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۸۷
آنقدر آنجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم
امدم دیدم نزدیک غروب است، حدس می زدم که راحیل نیاید،
ولی نمی خواستم قبول کنم، بلند شدم تا کمی قدم بزنم
پاهایم ازسرماخشک شده بود. همانطور که قدم میزدم به این
فکر کردم که :
"اگر به هر دختری دردانشگاه پیشنهاد ازدواج می دادم
ازخوشحالی بال درمی آورد. انوقت راحیل... اصال فکرش راهم
نمی کردم راحیل اینقدر سخت گیر باشد. و در این حد تابع
معیارهاش. دالیلش را نمی توانستم درک کنم. و همین طور،
نمی توانستم فراموشش کنم. من همانجا کنار همان نیمکت
تصمیم گرفتم که به دست بیارمش...
*راحیل*
وقتی تلفن را قطع کردم، با چشم های میخ شده ی سعیده و
سوگند روی صورتم روبرو شدم. خیلی خونسرد از کنارشان رد
شدم و گفتم:
–بیایید دیگه.
فقط خدا می دانست زخم صدایش چه آشوبی دردلم به پاکرد.
چقدرسخت است دلت گرم باشدمثل کوره ولی زبانت سردباشدمثل
یخ، تیزباشدمثل تیغی که فقط به قصددل بریدن حرکت کند.
این دیدارهای هر روزه ی دانشگاه، بد عادتم کرده بود.
صدای فریادسعیده همانند سوت ترمز قطار ایست سختی به
فکروخیالم داد.
ــ ماشین رو اینور پارک کردم، کجا میری؟
باچشم های گردشده نگاهش کردم.
–سعیده جان آرومتر، چراداد می زنی؟
–اونجور که توغرق بودی، برای نجات دادنت چاره ی دیگه
ایی نداشتم.
وقتی ماشین راه افتاد، سوگند گفت :
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼