به علت گذاشتن رمان مجبورم تموم کنم ناشناسو اگر پیامی رو نزاشتم شرمنده
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۸۵ خودش می دونه. پشت چشمی نازک کردو گفت: –خیلی خوب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۸۶
فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان
پشت دانشگاه. همونجا که قبال با هم حرف زدیم. من
منتظرتم، می شینم اونجا تا بیای.
اینبار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزند. حتی
صدای نفس هایش هم برایم آرامش داشت.
چشم هایم را بستم و گوشم را به صدای نفس هایش سپردم.
باالخره سکوت را شکست وبا صدای بغض داری گفت :
–من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه.
بعد صدایش جدیت به خودش گرفت وادامه داد :
–در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم،
دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواهید من رو
ببینید.
هرکدام از کلماتش خراشی میشدبرروی قلبم.
انگار صدایی که از حلقم درامد دست خودم نبود.
ــ راحیل...
خیلی سردتر از قبل گفت :
–آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید. خداحافظ.
صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود برسرم.
سارانزدیکم آمدومن بدونه این که برگردم، گوشی را به
طرفش دراز کردم وبعداز تشکر، ازاو، وَازخودم فاصله گرفتم.
دیگر سر کلاس نرفتم. شایدنشستن روی نیمکت بوستانی که قبال
اوهم آنجا نشسته بود، می توانست قلبم را التیام دهد.
چقدر دلم برایش تنگ بود.
وقتی به این فکر کردم که صدایش بغض داشت نور امیدی در
دلم روشن شد، پس او هم به من حسی دارد. ولی با یادآوری
سردی حرف هایش، مردد شدم.
نگاههایش، هیچ وقت سرد نبودند، اما کاملش...
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۸۷
آنقدر آنجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم
امدم دیدم نزدیک غروب است، حدس می زدم که راحیل نیاید،
ولی نمی خواستم قبول کنم، بلند شدم تا کمی قدم بزنم
پاهایم ازسرماخشک شده بود. همانطور که قدم میزدم به این
فکر کردم که :
"اگر به هر دختری دردانشگاه پیشنهاد ازدواج می دادم
ازخوشحالی بال درمی آورد. انوقت راحیل... اصال فکرش راهم
نمی کردم راحیل اینقدر سخت گیر باشد. و در این حد تابع
معیارهاش. دالیلش را نمی توانستم درک کنم. و همین طور،
نمی توانستم فراموشش کنم. من همانجا کنار همان نیمکت
تصمیم گرفتم که به دست بیارمش...
*راحیل*
وقتی تلفن را قطع کردم، با چشم های میخ شده ی سعیده و
سوگند روی صورتم روبرو شدم. خیلی خونسرد از کنارشان رد
شدم و گفتم:
–بیایید دیگه.
فقط خدا می دانست زخم صدایش چه آشوبی دردلم به پاکرد.
چقدرسخت است دلت گرم باشدمثل کوره ولی زبانت سردباشدمثل
یخ، تیزباشدمثل تیغی که فقط به قصددل بریدن حرکت کند.
این دیدارهای هر روزه ی دانشگاه، بد عادتم کرده بود.
صدای فریادسعیده همانند سوت ترمز قطار ایست سختی به
فکروخیالم داد.
ــ ماشین رو اینور پارک کردم، کجا میری؟
باچشم های گردشده نگاهش کردم.
–سعیده جان آرومتر، چراداد می زنی؟
–اونجور که توغرق بودی، برای نجات دادنت چاره ی دیگه
ایی نداشتم.
وقتی ماشین راه افتاد، سوگند گفت :
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ﴿۴۹﴾
🔸 (ای رسول ما) بندگان مرا آگاه ساز که من بسیار آمرزنده و مهربانم.
🔅 وَأَنَّ عَذَابِي هُوَ الْعَذَابُ الْأَلِيمُ ﴿۵۰﴾
🔸 و نیز عذاب من بسیار سخت و دردناک است.
🔅 وَنَبِّئْهُمْ عَنْ ضَيْفِ إِبْرَاهِيمَ ﴿۵۱﴾
🔸 و هم بندگانم را از حکایت (فرشتگان) مهمانان ابراهیم آگاه ساز.
💭 سوره: حِجر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ مَن فَرَّجَ عَن مُؤمِنٍ فَرَّجَ اللهُ عَن قَلبهِ یَومَ
🔅 هر کس گِرِه از کارِ مؤمنی بگشاید (و غمی را از او بزداید)، خداوند هم در قیامت، کار بسته او را می گشاید (و اندوهش را می زداید).
📚 اصول کافی
هدایت شده از بـٰانوےِدَمشق•|✿
< بِسمرَبالنُور..🌱! >
السلام علیڪم ایامتون مھدوے ..🖐🏾
امیدوارم حال دلتون رو بِ راھ باشه ..ツ
ــ عیدتونمبارڪرفقاےامامزمانے ..🤍
#اللهمعجلالولیکالفرج (:
《 تُ از نظر گر چِ غایبی
اما در دلم نداری غیبت مھدے جان ..✨》
ما خادمان چنل ؛
« زینبیون|𝒁𝒂𝒊𝒏𝒂𝒃𝒊𝒐𝒏 »
قصد داریم در روز نیمهشعبان ی کار ناچیز برای اوردن لبخند رو لبای اقا جان انجام بدیم ..🌸
ما فکر کردیم ک چی بهتر از ی ختم صلوات واسه ظهور بابامهدی ،🥺💙
و حالا تقاضای ما خادمای حقیر از شما اینه
ک توی این ختم مشارکت کنید و
در این ثوابش سهیم باشید (؛🌿
کار ما هرچند ناچیزه اما مطمئنن ی لبخند کوچیک میتونه رو لبای اقا بیاره، چرا ک ؛
پیامبر فرمودند :
هرعده ای که در مکانی جمع شوند و خدا را یاد نکنند و بر پیامبرشان درود و صلوات نفرستند، آن مجلس مایه حسرت و پشیمانیشان(در قیامت)خواهد شد !🙂
شما ک نمیخواید در روز قیامت پشیمون بشید
از اینکه این فرصت رو از دست دادید ؟(؛💔
هرکس هرچقد ک کرمشه و میتونه هرچندتا صلوات رو ک بفرسته برای این لینک، تعداد شاخه های صلواتش رو برای ما ب اشتراک بزاره :🦋
《 https://EitaaBot.ir/counter/kb0s 》
ثواب دونه ب دونه ای این صلوات ها ب عنوان برکت
و رزق و روزی ب زندگی خودتون برمیگرده ما فقط
وسیله ایم ..(؛🌱
ممنون از همراهیتون ..✨
-
-
< زینبیون|𝒁𝒂𝒊𝒏𝒂𝒃𝒊𝒐𝒏
< @Zainabions
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
#مشارکت_حداکثری
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
❓ #کجای_قصهی_ظهوری؟! 🔟 قسمت دهم 🔸 مثل بچهها دستمو گرفت و کشید بیرون سالن جلسه. مدام به عقب نگاه
❓ #کجای_قصهی_ظهوری؟!
1⃣1⃣ قسمت یازدهم
🏠 دمش گرم این آقا حمید، همسفر باحالیه، عجب جایی اومدیم، خونه خودم! داره به در و دیوار نگاه میکنه! میگه: خونهٔ جمع و جور و قشنگی داری! میگم: مبارک صاحبش باشه. حقیر اینجا مستأجرم. تعجب نمیکنه. میدونم از قبل همه رو میبینه. فکر کردم اگه بدونه مستأجرم و به فکر امام زمان، حتماً یه امتیاز حساب میشه. اما کمکم داره دستم میاد. متر و تراز اینا حسابی با ما فرق میکنه!
🎁 - برای تولدت پسرات چیکار کردی؟!
امان از حمید، وسط خاطره یهو با یه سوال منو میکشه بیرون. نمیدونم تولد پسرم چه ربطی ممکنه به ظهور داشته باشه. با احتیاط میگم: خب یه جشن ساده با یه کادو و یه مهمونی!
گفت: همین جشن ساده چند برات آب خورد؟! گفتم: یه میلیون! نگی زیاده که توی این دوره و زمونه، یه میلیون بیشتر به یه جوک میمونه تا هزینه تولد!
💸 تمامقد برگشت به طرفم و گفت: جناب منتظر، امسال برای تولد امام زمانت چقدر هزینه کردی؟! مگه توی جلسه نمیگفتی، امام رو از پدر و مادر و بچههات بیشتر دوست داری؟!
عرق نشست روی صورتم، واقعاً مونده بودم چی بگم. با شرمساری گفتم: یه پنجاه تومنی کمک کردم. اما حق با شماست!
گفت: تو خوب حرف میزنی، اما یادت باشه میزان، نیت و اخلاصه! اگه راست بگی، خدا کمت رو زیاد حساب میکنه، به شرطی که صادق باشی.
🚘 اشاره به ماشینم کرد و گفت: ماشین خوبی داری!
گفتم: قابل شما رو نداره. یه ۲۰۶ سادهاست که انداختمش توی مسیر انقلاب و مهدویت.
خندهاش گرفته بود. با تبسم گفت: ساده؟ چرا پارسال برچسب «سلام بر مهدی» رو کندی؟! ج
یادم افتاد. سرمو خاروندم و گفتم: خب من از روزی که این ماشین رو گرفتم یه برچسب بزرگ گرفتم و چسبوندم عقب شیشه تا همه بدونن عاشق امام زمانم! اما...
- اما چی؟!
منمنکنان گفتم: اما پارسال اوضاع یهویی قاطی شد…
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه
شبها همیشه قبل خواب گوشی رو میگرفت دستش تا پیامهاش رو چک کنه.
هر وقتی لطیفه جالبی میخوند اول خودش ریز میخندید بعد هم برای من تعریف میکرد و اینبار با صدای بلندتر باهم میخندیدیم. میگفت:
دلم نمیاد تنها بخندم... اینجوری حالش بیشتره.
خیلی اهل شوخی بود. همیشه تمام سعیش رو میکرد که اطرافیانش رو بخندونه و شاد کنه.
هر وقت میدیدمش روحیه میگرفتم...
#شهید_آرمان_علی_وردی
اين برف كه مانند نگين ميريزد
بـر پـای امـام آخـــريـن مـيريـزد
نقلی است كه از يمن وجود مهدی
بـر روی سر اهــل زمـيـن مـيـريـزد ..✨
ali-fani-8.mp3
21.06M
🌸دعــــــــــاۍعــــــــــــــــــــــھد🌸
صبحٺ بخیر آقاۍ مݩ
آقاۍ دݪتنگۍ💔
صبحٺ بخیر آقاۍ مݩ
آقاۍ تنهایۍ💔
قرارصبحگاھےموݩ💕:)
العجݪالعجݪیآصاحبالزماݩ
🍀