🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
#ختم جزء23
ختم قران به نیابت از
شهید محمد بلباسی
شفای همهی بیماران،
سلامتی و تعجیل در ظهور حضرتمهدی [عجلالله]💞🥺🌱
۵۰۷🌸
۵۰۸🌸
۵۰۹🌸
۵۱۰🌸
۵۱۱🌸
۵۱۲🌸
۵۱۳🌸
۵۱۴🌸
۵۱۵🌸
۵۱۶🌸
۵۱۷🌸
۵۱۸🌸
۵۱۹🌸
۵۲۰🌸
۵۲۱🌸
۵۲۲🌸
۵۲۳🌸
۵۲۴🌸
۵۲۵🌸
۵۲۶ 🌸
۵۲۷🌸
۵۲۸🌸
هرصفحه ای رو خواستید شخصی اطلاع بدید🌺
@Fatemeh83833
#کلام_اهلبیت
على (علیهالسّلام) فرمودند:
ناتوانترين مردم، كسى است كه در يافتن دوست ناتوان باشد و ناتوانتر از او، كسى است كه دوستان خود را از دست بدهد.
#سخن_بزرگان
از آیت الله بهجت پرسیدند؛
امام زمان‹عج›کجاست ؟
فرمودند: آقا در قلب شماست،
مواظب باشید بیرونش نکنید...:))
_
🌺 #پارت اول 🌺
زندگی نامه حضرت علی اصغر:
عبدالله بن حسین بن علی بن ابی طالب فرزند امام حسین که طبق باور شیعیان کوچک ترین فرزند این امام بودند در ۱۰ رجب سال ۶۰ هجری در مدینه به دنیا آمدند همچنین نام مادرشان رباب بنت امرئ القیس بود. حضرت علی اصغر جزء افرادی است که در بین شیعیان لقب بابالحوائج را گرفته.
در سایر منابع نظیر حبیبالسیر برخلاف آنچه شیعیان به آن معتقد هستند؛ علی اصغر در واقع نامی است که به سجاد فرزند امام حسین دارد که در جریان اتفاقات کربلا به بیماری مبتلا بود. نام این طفل شیرخوار در منابع مختلف؛ متفاوت عنوان شده به طوری که برخی منابع به او علی اصغر گفته اند، برخی منابع هم دو کودک را فرزند امام حسین معرفی کرده اند که نام آنها عبدالله و علی اصغر می باشد.
اولین مورخی که از طفل شش ماهه امام حسین با نام علی یاد کرده است؛ ابن اعثم است که از ایشان با نام علی فی الرضاع سخن گفته است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 مصاحبهای دیدنی با دختری در پیاده روی جمکران
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 #پارت_۱۸۹ –قبال حرف زدیم، اون اصال نمی تونه حرف هام رو درک ک
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۱۹۰
با صدای تقریبا بلندی گفت:
–من که تورو جلوخونتون پیاده کردم. تو خیابون چیکار
داشتی؟
ــ ناله ایی کردم و گفتم:
–االن وقت این حرف هاست؟
ــ چند دقیقه ی دیگه اونجام. بالفاصله بعداز گفتن این جمله
گوشی را قطع کرد.
موتور سواردرحال وارسی کردن موتورش گفت:
–حاال خانم واقعا چرا یهو امدید وسط خیابون؟ من که داشتم
راهم رو می رفتم.
سرم راپایین انداختم و گفتم:
–می خواستم ماشین بگیرم.
سرش را تکان دادو گفت:
–کسی که می خواد بیاد ماشین داره؟
ــ بله.
زود کارت ملی اش رامقابلم گرفت و گفت:
–لطفا شماره ام را هم سیو کنید و شماره خودتون رو هم
بدید.
شما که نذاشتین من ببرمتون بیمارستان. پس هر چی هزینه ی
بیمارستان بشه خودم پرداخت می کنم.
شما با همراهتون برید منم با موتور پشت سرتون میام.
کارت را پس زدم وگفتم:
ــ ما خودمون میریم شما برید به کارتون برسید. خودم
مقصربودم. من شکایتی از شماندارم.
وقتی سعیده من رادرآن حال دید، دودستی به سروصورتش کوبیدو
گفت:
–چرا اینجوری شدی؟
پسر موتور سوار که با تعجب سعیده را نگاه می کرد گفت :
–حالشون خوبه خانم نگران نباشید، زودتر ببریم بیمارستان
تا عکس...
سعیده خشمگین سرش داد زدو گفت :
–شما این بال رو سرش آوردید؟
پسره ی بدبخت الل شد.
سعیده را صدا کردم و گفتم:
–تقصیر خودم بود.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۹۱
حالم خوبه فقط یه کم پام درد میکنه.
انگار تازه یادش افتاده بود باید کمکم کند سریع به طرفم
امدو بلندم کرد.
موتورسوار حرفهایی که به من زده بود رابه اوهم گفت و
سعیده فقط با عصبانیت نگاهش می کرد. فوری به طرف بیمارستان
راه افتادیم و تا زودتر ازنگاههای با تامل عابرین فرار
کنیم.
بعد از اینکه ماشین حرکت کرد، سعیده نگاه مرموزی به من
انداخت و گفت :
–تو اینجا چیکار می کردی؟
سرم راپایین انداختم و گفتم :
–می خواستم برم دانشگاه.
تا امدم تاکسی بگیرم اینجوری شد.
دستش را به پیشانیش زدوگفت :
–وای حاال جواب خاله رو چی بدم، فقط دعا کن چیزیت نشده
باشه .
ــ مامانم که نمیدونه ما با هم بودیم.فکر میکنه من
دانشگاهم.
بی توجه به حرفم گفت :
–خب می گفتی خودم همونجا که می خواستی بری می رسوندمت،
مگه ما با هم این حرف هارو داریم.
پنهون کاری چرا آخه؟
شرمنده بودم، نمی دانستم جوابش راچه بدهم. درد پایم هم
بیشتر شده بود.
به بیمارستان که رسیدیم دیدم موتور سوار موتورش راگوشه
ایی پارک کرد.
داخل بیمارستان شدیم و بعد از پذیرش باالخره عکس انداختیم.
دیگر درد انگشت های پایم غیر قابل تحمل شده بود. وقتی
دکترعکس رادید
گفت، دو تا از انگشت های پای راستم مو برداشته. و کمی هم
کوفته شده.برای درمان باید با بند طبی بسته شود و برای
مدتی حرکت داده نشود تا دوباره جوش بخورد.
آقای موتور سوار هم هر جا می رفتیم دنبالمان می آمد و
هزینه هارا پرداخت می کرد.
باالخره از بیمارستان بیرون امدیم و من به پسرموتوسوارگفتم:
–شما برید، ممنون.
دوباره کارت ملی اش را به طرفم گرفت و گفت :.......
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 أَتَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ ﴿۱۲۸﴾
🔸 آیا بنا میکنید به هر سرزمین مرتفع عمارت و کاخ برای آنکه به بازی عالم سرگرم شوید (و از یاد خدا غافل مانید).
🔅 وَتَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ ﴿۱۲۹﴾
🔸 و عمارتهای محکم بنا میکنید به امید آنکه در آن عمارات عمر ابد کنید؟
🔅 وَإِذَا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ ﴿۱۳۰﴾
🔸 و چون (به ظلم و بیداد خلق) دست گشایید کمال قساوت و خشم کار بندید؟
🔅 فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَطِيعُونِ ﴿۱۳۱﴾
🔸 پس از خدا بترسید و مرا اطاعت کنید.
💭 سوره: شعراء
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَيُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْأَرْحَامِ ۖ وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ مَاذَا تَكْسِبُ غَدًا ۖ وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ ﴿۳۴﴾
🔸 همانا علم ساعت (قیامت) نزد خداست و او باران را فرو بارد و او آنچه (از نر و ماده و زشت و زیبا) که در رحمهای آبستن است میداند و هیچ کس نمیداند که فردا (از سود و زیان) چه خواهد کرد و هیچ کس نمیداند که به کدام سرزمین مرگش فرا میرسد (و به خاک میرود)، که تنها خدا دانا و آگاه است.
💭 سوره: لقمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ الْمَرْأَةُ عَقْرَبٌ حُلْوَةُ اللَّسْبَةِ
🔅 زن كژدمي است، گزيدنش شيرين.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «همین فردا ظهوره»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
#مناجات
#امام_زمان
دیــــدی یه موقعی حــــال خودمونم
نداریم چه بـــرسه به مناجات؟!😏
اما خب دلمونم تنگ امام زمانمون
میشه؛ به نظرت باید چیکار کنیم؟
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 #ختم جزء23 ختم قران به نیابت از شهید محمد بلباسی شفای همهی بیماران، سلامتی
5 صفحه مونده هااا
کی از همه زرنگ تره میاد میخونه 😄🌸
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 #ختم جزء23 ختم قران به نیابت از شهید محمد بلباسی شفای همهی بیماران، سلامتی
زرنگمون قرآن و تموم کرد از همگی قبول باشه 🌺😄
گاهی قضاوت نادرست درباره دیگران؛
ممکن است به قیمت تباهی, آبرو,
اعتبار و زندگی خود و دیگران تمام شود؛
قضاوت واقعی فقط مخصوص خداست..💔
#تــلــنــگــرانــه
دارن راست راست جلومون
راه میرن و بی حیایی میکنن🚫
•ما🖐سکوت اختیار میکنیم🥺🥺
دارن #غیبت میکنن پیشمون•ما🖐
سکوت اختیار میکنیم🥺🥺
دارن #ظهور مولا رو عقب میندازن⏰
•ما🖐سکوت اختیار میکنیم🥺🥺
دارن جوون مردم و بدبخت میکنن📀🚬
•ما🖐سکوت اختیار میکنیم🥺🥺
دارن به ناموسمون نگاه میکنن👿
•ما🖐سکوت اختیار میکنیم🥺🥺
دارن به دینمون توهین میکنن🚫✂️
•ما🖐سکوت اختیار میکنیم🥺🥺
دارن حکم و فتوای حلال بودنِ
#حرامخدا رو صادر میکنن🕯📃
•ما🖐سکوت اختیار میکنیم🥺🥺
دارن خیلی راحت از گناهی که کردن
حرف میزنن •ما🖐سکوت اختیار میکنیم🥺🥺
دارن میگن #دین واسه قدیمه اصن لازم نیست الان!•ما🖐سکوت اختیار میکنیم🥺🥺
.
نمیدونم!! شایدم شما روزه ی سکوت گرفتین¿¡
🗝پس لعنت به #من🕯
که دارن این کارا رو میکنن و اختیاری ساکتم...💔
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
❓ #کجای_قصهی_ظهوری؟! 1⃣1⃣ قسمت یازدهم 🏠 دمش گرم این آقا حمید، همسفر باحالیه، عجب جایی اومدیم، خ
❓ #کجای_قصهی_ظهوری؟!
2⃣1⃣ قسمت دوازدهم
✊ پارسال یادتونه دشمن سر بحث حجاب و اون جریانا و شعار زن، زندگی، آزادی، چه بر سر امنیت کشورمون آورد؟ اون شبا امنیت نداشتیم.
سر چهارراه نزدیک خونهمون، یه عده اراذل و اوباش میایستادند و به هر ماشینی شکمیکردن که طرف حزباللهی هست، حمله میکردن. منم ترسیدم. مجبور شدم برچسب «سلام بر مهدی» رو از پشت شیشهٔ ماشینم بکنم. اما نگران نباش! تو فکرش هستم یکی بزرگترش رو بخرم و بچسبونم سرجاش.
📝 نگاش روم سنگینی کرد. کاش حرف میزد، اما ترجیح داد سکوت کنه و منو با استدلالهای خودم تنها بگذاره.
مرور اون اتفاق به ظاهر ساده، برام یه نشونه بود. برای موندن پای امامی که خودم رو از منتظراش میدونستم! حالم بهم میخورد از این همه ادعا!
منی که نتونسته بودم پای یه نوشته بمونم، حالا چطور مدعی بودم پای امام زمان میمونم؟!
- اخوی! استاد! بریم واسه خاطرهبازی؟
خواستم قهر کنم و بگم نه، اما حمید رفته بود و یه نیرویی منو دنبالش میکشید. نیرویی که میتونست به من بفهمونه کجای زندگیام لنگ میزنه.
🌷 نسیم خنکی به موهام خورد. اون بالا، کنار مقبره شهدای گمنام، شهر دیدن داشت. پشتم به حمید بود. اونجا همهچیز کوچیک بود و مثل نقاط گنگ، رازگونه نشون میداد. از همهمه پشت سرم، کنجکاوانه برگشتم. حمید بود و پنج نفر که رو قبر شهدای گمنام، حلقهای نشسته بودند و داشتن بحث میکردن. جلو رفتم و سلام کردم. جواب سلامها پیچید توی فضای یادمان. حمید گفت: بیا بشین، جمع خودیه! توی جمعشون نشستم، همهشون جوون بودن. هجده یا نوزده، شایدم بیست… درست مثل مشخصات رو قبر شهید گمنام که نوشته بود: ۱۸، ۱۹، ۲۰…
🤲 گفتم: دمتون گرم که شهید شدین، حسرتش رو به دل ما گذاشتین.
یکی که از همه جوونتر بود گفت: سیّد! حواسمون بهت هست که میای، گاهی دور، گاهی نزدیک، مدام برای شهادت دعا میکنی! خودت خوب میدونی گیرت کجاست!
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه