🌸 #پارت اول 🌸
آشنایی با حضرت زینب کبری (س) و خانواده ی ایشان
حضرت زینب نوه گرانقدر پیامبر اکرم (ص) و دختر امیرالمومنین(ع) و حضرت فاطمه الزهرا(س)است.ایشان بانوی خردمندی است که قدرت شگرفی در پاسداری از آرمانهای قیام عاشورا داشت. زندگینامه حضرت زینب(س) را می توان به تولد، ازدواج، واقعه عاشورا و وفات تقسیم کرد. در این بخش از دین و مذهب نمناک به زندگی 56 ساله مفسر و معلم قرآن، بانو "عقیله بنی هاشم" می پردازیم.
Entezar-Azan(320)(2).mp3
1.33M
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
دعای شعبانیه
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
🌟🌹 نماز اول وقت.....یادمان نرود
ان شاء الله
التماس دعا...🙂🌺
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
تعقیبات نماز مغرب و عشا
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#کلام_اهلبیت
#امام_زمان (ع) اگر غایب میشود، ابتدا در دلها غایب میشود و بعد از آن در جامعه و اگر ظاهر میشود، ابتدا بر دلها ظاهر میشود و بعد از آن بر جامعه . .🌿
آیت الله حائری شیرازی
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#سخنبزرگان
اگر میخواهے خدا را دریابی باید بدنت خراب شود!
نه اینڪه آن را خراب کنی؛
بلڪه باید دلت بشکند
و از دنیا و همہ تعلقات ببُرۍ.!
وقتی دلت شکستـــ،آن وقت #خدا داخلش میآید...
#آیتاللهحقشناس
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
08.mp3
852.7K
صوت دعای هشتم صحیفه سجادیه🌙
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
doa_panah_bordan_be_khoda_az_sakhtiha_va_kerdarhaye_nekohideh_tarjomeh.pdf
460K
متن دعای هشتم صحیفه سجادیه🌙
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
صوت و متن دعای هشتم صحیفه سجادیه✨
#مناجات_اهل_بیت✨🌝
التماس دعای فرج♥️🌱
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
🌹🌹
انسان چیست ؟
شنبه: به دنیا می آید..
یکشنبه: راه می رود..
دوشنبه: عاشق می شود..
سه شنبه: شکست می خورد..
چهارشنبه: ازدواج می کند..
پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد..
جمعه: می میرد..
فرصت های زندگی را دریابیم و بدانیم ،
که فرصت با هم بودن ؛ چقدر محدود است....
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#ࢪوشنگࢪے
حاجآقاپناهیانمیگفت :
الانداریحرصچیرومیخوری؟!
جوشمیزنےبرایچی؟بهـخودتبرگرد،بگو :
ـ چتشده؟! ـ خدافوتشده؟!
ـ ضعیفشدهخدا؟! ـ مهربونیشرفتھ؟!
ـ نمیبینہتورو؟! ـ چی شدھ . . .؟
ـ حرصچیومیخوری^^؟🌱'
خُــداهسـٺ . . .💛🌼ناشکریواسہچی؟!((:
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
تنهاکسیکهاوناشکهایشبونه
من رو میبینه
شماییآقایاباعبدالله🫀💔😭🫠:)
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خاردار نفست عبور کن🍂
#پارت_۲۳۳
به نظرتون لیموترش هم توی دم نوشتون بریزم خوبه؟ ضرری
نداشته باشه.
کمی فکر کرد.
–فکر نکنم مشکلی داشته باشه، ولی بازم از حکمیه خاتون
بپرسید.
با خنده رفتم و از اتاق گوشی ام را آوردم و به مامانم زنگ
زدم و پرسیدم، که گفت نه اشکالی نداره. گوشی را روی کانتر
آشپزخانه گذاشتم و مشغول درست کردن، دم نوش و کمی فرنی
برای ریحانه شدم.
کمیل به کانتر تکیه زده بودو جرعه، جرعه دم نوشش را می
خوردو تعریف می کرد که چقدر حس بهتری دارد. من هم در حال
شستن سبزی بودم.
با صدای گوشیام هر دونگاهمان به طرفش کشیده شد.
با دیدن اسم آرش رنگ از رخم پرید.
احساس کردم تمام بدنم گر گرفت، ماتم برده بود و خیره به
گوشی مانده بودم.
کمیل خونسرد گفت :
–من میرم استراحت کنم.
ولی من فقط توانستم آب را ببندم.
گوشی آنقدر زنگ خورد تا صفحه اش دوباره تاریک شد.
باالخره صدای گریه ی ریحانه مرا از بهت درآورد. به طرف
اتاقش دویدم.
با دیدن من چند لحظه ساکت ماندو بعد دوباره گریه کرد.
تب نداشت. بغلش کردم و نشاندمش روی میز و فرنی که برایش
درست کرده بودم با عسل بهش به خوردش دادم.
بعد، کمی از دم نوش، توی شیشه شیرش ریختم با کمی عسل به
دستش دادم.
شروع کرد به مک زدن. سر حال تر شده بود.
نزدیک غروب بود، سوپ آماده شده بود. باخودم فکر می کردم
که برایش به اتاقش ببرم یا نه که با صدای زنگ آپارتمان
حواسم به در چسبید.
زهرا خانم بود. با یک کاسه شیر برنج دردستش.
بادیدن من بغلم کرد. روبوسی کردیم و عید را به هم تبریک
گفتیم.
برایش ماجرای امدنم را توضیح دادم.
با ناراحتی گفت :
–راحیل جان، شرمنده کردی. وظیفه ی منه که به برادرم برسم.
اما االن دوروزه خانواده شوهرم از شهرستان امدن. همش سرم به اونا گرمه، حتی نتونستم یه سوپ واسه کمیل درست کنم.
االن یه ذره شیر برنج درست کردم گفتم بیارم هردوشون بخورند.
نگاهی به قابلمه ی حاوی سوپ کرد.
🌼🌼🌼🌼🌼
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خاردار نفست عبور کن🍂
#پارت۲۳۴
–بوی سوپت ساختمون رو برداشته ها.
نگاهی به پام انداخت.
–پات بهتر شده؟
ــ بله دیگه خوبه. بیایید براتون یه کم سوپ بکشم بخورید.
ریحانه را از بغلم گرفت و بوسید.
–ریحانه هم بهتر شده خدارو شکر. بعد چشمی چرخواند.
–داداش کجاست؟
–توی اتاقشونن، فکر کنم خوابن.
به طرف اتاق رفت و بعد از چند دقیقه امد.
–یه کم از سوپ بده من به خورد ریحانه بدم. چیزی خورده؟
ــ بله، دوساعت پیش فرنی خورد.
ــ قربون دستت راحیل جان. تو که میای این خونه جون می
گیره و گرم میشه. خدا خیرت بده .
برای ریحانه کمی سوپ کشیدم.
عمه ی ریحانه اول کمی به رنگ سوپ نگاه کردو گفت:
–چرا سوپت سبزه و زرده؟ رب نزدی؟
لیمو ترش برش زده را کنار دستش گذاشتم و گفتم:
–نه، لیمو هم بریزید.
بعد از ریختن لیمو با تردید کمی هم زدو چندقاشق از سوپ
خوردوبالبخند گفت:
–چقدر خوشمزس. حاال که فکر می کنم می بینم که رنگش هم خوبه .
یک قاشق دهن ریحانه می گذاشت و یک قاشق خودش می خورد و مدام تعریف می کرد.
طولی نکشید که کمیل به جمع ما پیوست و گفت:
–بوی این سوپ خواب رو از سرم پروند.
زهراخانم نگاه دل سوزانه ایی به برادرش انداخت وگفت:
–الهی خواهرت بمیره، ببین با یه روز مریضی، داداشِ پهلوونم چطوری زیر چشم هاش گود افتاده .
کمیل سر خواهرش رابه سینه اش چسباندوبامهربانی گفت:
–نگو اینجوری قربونت برم.
بادیدن این صحنه فقط خدا می داندکه چقدر دلم برای برادری
که هیچ وقت نداشته ام تنگ شدوَچقدرآرزو کردم کاش آن لحظه جای زهرا بودم.
برای کمیل سوپ کشیدم و فلفل سیاه را هم کنار بشقابش گذاشتم و گفتم:
–حتما بریزید.
حاال نوبت کمیل بود که تعریف کند.
سوپ ریحانه که تمام شد. زهرا خانم گردنی دراز کردو گفت:
–سوپت زیاده؟
با تعجب پرسیدم چطور؟
لبخندی زدوگفت :
–اگه زیاد پختی یه کاسه برای مهمونام ببرم.
از جایم بلند شدم و گفتم:
–بله، واسه دوروزشون پختم، االن براتون می کشم.
کاسه ایی بلوری پیدا کردم و برایش کشیدم و رویش را با جعفری خرد شده تزیین کردم و کاسه را داخل سینی گذاشتم.
بعد از کلی تشکر، خداحافظی کردو رفت.
دوباره کمی سوپ برای ریحانه ریختم و جای زهرا خانم روی صندلی نشستم و قاشق قاشق در دهانش گذاشتم.
کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و به طرف آشپزخانه رفت.
ــاگه چیزی می خواستید، می گفتید من میاوردم.
با یک بشقاب سوپ برگشت و گفت :
–نمیارید دیگه، مجبورم خودم اقدام کنم.
بشقاب را مقابلم گذاشت و ریحانه رااز بغلم گرفت و گفت :
–لطفا با لیمو ترش و فلفل بخورید یه وقت شما هم سرما نخورید. بعد بشقاب ریحانه را برداشت تا بقیه ی سوپش را بدهد.
تشکر کردم و همین که خواستم اولین قاشق رابه طرف دهانم ببرم گوشی ام زنگ خورد.
صندلی کمیل کنارکانتر آشپزخانه بود. دستش رادراز کردو گوشی را برداشت وبه طرفم گرفت. وقتی چشمش به اسم آرش افتاد، سعی کرد خودش را بی خیال نشان بدهد. به خودم لعنت
فرستادم که چرا دفعه ی پیش که زنگ زد، یادم رفت گوشی را سایلنت کنم. دکمه کنار گوشی را زدم تا صدایش در نیاید.
لرزش ریز دستهایم را حس می کردم. اشتهایم کور شد. آرام آرام قاشق را داخل بشقاب می چرخواندم.
🌼🌼🌼🌼🌼
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ ۚ إِنَّمَا يُؤَخِّرُهُمْ لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فِيهِ الْأَبْصَارُ ﴿۴۲﴾
🔸 و (ای رسول ما) هرگز مپندار که خدا از کردار ستمکاران غافل است، بلکه (کیفر) ظالمان را به تأخیر میافکند تا آن روزی که چشمها (یشان) در آن روز خیره و حیران است.
💭 سوره: ابراهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ۗ وَإِنَّمَا تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ۖ فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النَّارِ وَأُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فَازَ ۗ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ ﴿۱۸۵﴾
🔸 هر نفسی شربت مرگ را خواهد چشید و محققاً روز قیامت همه شما به مزد اعمال خود کاملاً خواهید رسید، پس هر کس را از آتش جهنم دور دارند و به بهشت ابدی درآرند چنین کس سعادت ابد یافت، که زندگی دنیا جز متاعی فریبنده نیست.
💭 سوره: آل عمران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ اذا ارادَ اللهُ بقومٍ هلاکاً ظَهر فیهِم الرّبا
🔅 هنگامی که خداوند بخواهد ملتی را نابود کند، رباخواری در میان آنان رواج می یابد.
📚 وسائل الشیعه
به یاد همه شما خوبان✨🌱
امامزاده زید ابن زین العابدین(ع)🕊
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
❓#کجای_قصهی_ظهوری؟! 3⃣2⃣ قسمت بیست و سوم 👜 اون روز همسرم باید خونه باباش میرفت. دختر سهسالهم
❓#کجای_قصهی_ظهوری؟!
4⃣2⃣ قسمت بیست و چهارم
🍁 از اون آپارتمان کوچیک زدیم بیرون. هنوز صدای سینه و خسخس نفسهای اون جانباز توی گوشمه و زخمهای بسترش جلوی چشم. هوای بارونی پاییز خوبیش اینه توی رنگها گم میشی، بچه میشی، دلت میخواد بری توی کوچهباغها و زیر بارون یه دل سیر با خودت خلوت کنی.
گفتم کوچهباغ، دلم هوس روستا رو کرد. گفتم: میتونی منو ببری یه جایی خارج از فضای شهر، یه روستای باحال، تا ببینم اونجا هم کسانی پیدا میشن دلشون در گِروی امامشون باشه…
حمید لبخند زیبایی زد، گفت: باشه، پس بجنب!
🇮🇷 پا تند کن که زودتر یه مادر شهید رو ببینیم!
روستای نسبتاً بزرگی بود که در دامنه سبزی کوهپایه قرار داشت. مزار شهدای روستا بالای تپه بود و چشمانداز زیبایی داشت. رقص چندین پرچم جمهوری اسلامی ایران روی برخی از مزارها نشون میداد اونجا مزار شهیده.
زن مسنی رو دیدیم که در میانه چند قبر شهید نشسته بود. گاهی با این حرف میزد، گاهی با مزار دیگه و گاهی بلند میشد و با قد خمیده، مزارها رو میشست.
🌷 تعداد مزار شهدا در اون قسمت، شش مزار شهید بود. حمید بهم گفت: میدونی این مزارها، همهشون از اقوام درجه یک این خانم هستن؟
این مزار اولی، همسرش هست که توی عملیات والفجر یک شهید شده، دومی و سومی و اون چهارمین مزار، سه تا پسراش هستن که توی کربلای پنج و والفجر مقدماتی و فتحالمبین شهید شدن، پنجمی برادرشه که توی غائله کردستان، دموکرات سرشو برید، ششمی هم دامادشه که والفجر هشت توی فاو شهید شد.
✨ از صبر این پیرزن، شگفتزده شده بودم. چنان با آرامش براشون فاتحه میفرستاد و باهاشون دردِ دل میکرد که انگار اونا رو میبینه. حمید بهم گفت: چند وقت پیش، یکی از مسئولین برای افتتاح یه تولیدی به روستا اومد. انتهای مراسم آوردنش سر مزار شهدا، اون روز این پیرزن رو نشونش دادن، وقتی فهمید چقدر شهید در راه انقلاب و نظام داده، منقلب شد.
به پیرزن گفت: چه کاری ازم ساخته است که براتون انجام بدم؟ هر امری بفرمایین، کوتاهی نمیکنم.
میدونی این مادر شهید چی گفت؟
با کنجکاوی گفتم: نه، دوست دارم بدونم چی ازشون خواست…
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
یک پارت ازرمان تقدیم نگاهتون 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یامادرم حضرت زهرا سلام الله🤍
دعای شعبانیه
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─