#داستان_آموزنده
🔆جاسوس در لباس دين
در ايامى كه مسلم بن عقيل به نمايندگى حضرت حسين بن على عليهما السلام در كوفه بود و بنام آنحضرت از مردم بيعت ميگرفت عبيدالله بن زياد، بسمت استاندار، از طرف يزيد وارد آن شهر شد و فعاليت خود را براى درهم كوبيدن نهضت شيعيان آغاز نمود. مسلم بن عقيل روى مصلحت انديشى خانه مختار را كه مركز علنى فعاليتش بود ترك گفت و پنهانى در منزل هانى بن عروه مستقر گرديد و بخواص شعيان خاطر نشان ساخت كه اين محل را مكتوم نگاهدارند و آمد و رفتشان در آنجا دور از چشم مردم باشد.
عبيدالله براى آنكه از محل اختفاى مسلم آگاه گردد مرد محيل و مكارم بنام ((معقل )) را احضار نمود، سه هزار درهم به وى پول داد و او را موظف نمود جستجو كند، بعضى از اصحاب مسلم بن عقيل را بشناسد، با آنان تماس بگيرد خود را از شيعيان اهل بيت قلمداد نمايد، و اين مبلغ را بعنوان خريد اسلحه در اختيارشان بگذارد. پس از آنكه اطمينانشان را جلب نمود خواستار ملاقات مسلم گردد و برنامه كار آنانرا گزارش نمايد.
معقل دستور عبيدالله را بموقع اجراء گردد و مسلم بن عوسجه را كه يكى از دوستداران اهل بيت عليهم السلام بود شناسائى كرد. اولين بار او را در مسجد در حال نماز ملاقات نمود كنارش نشست پس از آنكه نماز را تمام كرد پيش آمد و گفت من از اهل شام و محب خاندان پيغمبرم و سه هزار درهم با خود دارم . شنيده ام مردى از طرف حضرت حسين عليه السلام به اين شهر آمده و براى آنحضرت از مردم بيعت ميگيرد، محل او را نميدانم و كسى را هم نميشناسم كه مرا به وى راهنمائى كند. هم اكنون كه در مسجد بودم بعضى به شما اشاره كردند و گفتند اين شخص از وضع شيعيان اهل بيت آگاه است نزد شما آمده ام اين مبلغ را براى خريد اسلحه بگيرى و مرا نزد فرستاده حضرت حسين عليه السلام ببرى . سپس گفت من از برادران صميمى شما هستم و براى آنكه مطمئن شوى و بدانى كه راست ميگويم ميتوانى قبل از ملاقات آنحضرت از من بيعت بگيرى .
معقل ، آنچنان گرم و نافذ سخن گفت كه مسلم بن عوسجه اظهاراتش را باور كرد، از ديدنش ابراز مسرت نمود، و خداى را شكر گفت . آنگاه از وى بيعت گرفت و او را متعهد و ملتزم نمود كه اين راز پنهان نگاهدارد و توصيه كرد چند روزى در منزلم رفت و آمد كن تا در فرصت مناسب براى تو استجازه كنم . بوعده خود وفا كرد، اجازه ملاقات گرفت ، و معقل در موعد مقرر حضور يافت . مسلم از وى براى حضرت حسين عليه السلام بيعت گرفت و به ابوثمامه صائدى كه متصدى امور مالى مسلم بود دستور داد سه هزار درهم را دريافت نمايد.
اين عنصر خائن و اين جاسوس كثيف هر روز پيش از همه بحضور مسلم ميرفت و بعد از همه مجلس را ترك ميگفت و با رفت و آمدهاى متوالى و حضور ممتد در مجلس آنحضرت ، دوستان حسين عليه السلام را در كوفه شناخت ، به اسرارشان پى برد، از برنامه كارشان آگاه گرديد، و هر روز اطلاعاتى را كه كسب ميكرد به عبيدالله گزارش ميداد.
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆امام به فكر شيعيان است
در اعلام الورى طبرسى مى نويسد كه عبدالله بن سنان گفت : براى هرون الرشيد لباسهاى فاخر و گران قيمتى آورده بودند هارون آنها را بعلى بن يقطين وزير خود بخشيد و از جمله آن لباسها دراعه بود از خز و طلا بافت كه بلباس پادشاهان شباهت داشت على بن يقطين آن لباسها را باضافه اموال زياد ديگرى براى موسى بن جعفر عليه السلام فرستاد. حضرت دارعه را توسط شخص ديگرى غير كسيكه آورده بود براى خودش فرستادند على بن يقطين از پس فرستادن دراعه بشك افتاد و علت آنرا نميدانست حضرت در نامه اى نوشتند دراعه را نگهدار و از منزل خارج مكن يك وقت مورد احتياج تو واقع ميشود على بن يقطين آنرا نگهداشت .
پس از چند روز بر يكى از غلامان خود خشم گرفت و او را از خدمت عزل كرد همان غلام پيش هرون الرشيد سخن چينى نمود كه على بن يقطين قائل بامامت موسى بن جعفر عليه السلام است و خمس اموال خود را در هر سال براى او مى فرستد و همان دراعه ايكه اميرالمؤ منين باو بخشيدند براى موسى بن جعفر عليه السلام در فلان روز فرستاده . هرون بسيار خشمگين شد. گفت بايد اين كار را كشف كنم هماندم فرستاد از پى على بن يقطين ، هنگاميكه حاضر شد گفت چه كردى آن دراعه ايكه بتو دادم ؟
گفت در خانه است و آنرا در پارچه اى پيچده ام و هر صبح و شام باز مى كنم و نگاه مى نمايم و از لحاظ تبرك آنرا مى بوسم . هرون گفت هم اكنون آنرا بياور.
على بن يقطين يكى از خدام خود را فرستاد و گفت در فلان اتاق داخل فلان صندوق دراعه اى در پارچه پيچيده است فورا بياور غلام رفت و آورد. هرون ديد دراعه در ميان پارچه اى گذاشته شده و عطر آلود است خشم او فرونشست و گفت آنرا بمنزل خود برگردان ديگر سخن كسى را درباره تو قبول نميكنم و جايزه زيادى باو بخشيد. غلامى را كه سخن چينى كرده بود دستور داد هزار تازيانه بزنند هنوز بيش از پانصد تازيانه نزده بودند كه مرد.
📚كشكول بحرانى ، ج 2، ص 132
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
🌾☘🌾☘🌾☘🌾☘🌾☘🌾
#داستان_آموزنده
🔆پير زندانى
ابوالعتاهيه از شعراء نامى و از ادبا زبر دست دوران عباسى بود و قصائد و اشعارش در مجالس خليفه وقت و رجال كشور با حسن قبول تلقى ميشد. او مدتى بر اثر آزردگى و رنجش خاطر از گفتن شعر خوددارى نمود و اين امر براى مهدى عباسى گران آمد، دستور داد زندانيش كردند. ميگويد: چون به محيط زندان قدم گذاردم و اوضاع زندانيان را از نزديك مشاهده كردم سخت ناراحت شدم ، در گوشه اى نشستم و اطراف و جوانب زندان را مينگريستم ، در اين فكر بودم كه يكى از محبوسين را به همصحبتى برگزينم ، با او انس بگيرم ، از تنهائى برهم ، و تشويش خاطرم كاهش يابد.
در يكى از زواياى زندان ، پيرمردى را ديدم خوش سيما و جذاب ، لباس پاكيزه اى در برداشت و آثار فهم و فراست در قيافه اش خوانده ميشد. بنظرم آمد مرد شايسته و صالحى است بسويش رفتم و بى آنكه سلام گويم در كنارش نشستم ، خواستم آغاز سخن كنم كه او پيش از من بحرف آمد و دو شعر خواند كه مفادش اين بود:
((رنج و ناملايمات فراوان ، مرا بصبر و بردبارى ماءنوس نموده است . نااميدى از مردم ، اميد و اتكاء مرا بلطف الهى افزون ساخته است .))
ابوالعتاهيه ميگويد:
شنيدن اين دو شعر حكيمانه و پرمحتوى و مشاهده سكون و اطمينان پير مرد در من اثر عميق گذارد، بخود آمدم و حالت اضطراب و نگرانيم زايل گرديد، درخواست نمودم دوباره آنرا بخواند.
پيرمرد كه ابوالعتاهيه را مى شناخت و ميدانست خشم خليفه نسبت به او براى نگفتن شعر است نگاه تندى به وى كرد و گفت : اى اسمعيل ، مثل اينكه در عقل و اخلاقت نقصانى پديد آمده است . چرا وقتى نزد من آمدى سلام نكردى ، سنت اسلام را در اول ملاقات ، رعايت ننمودى و از علت گرفتارى من نپرسيدى ؟ اكنون كه دو بيت شعر خواندم مانند كسى كه با من سخن ميگوئى كه سالها رفيقم بوده و روى سوابق ممتد و دوستى ديرينه ، درخواست ميكند دوباره آنرا بخوانم .
ابوالعتاهيه از سخنان آنمرد شرمنده شد، بخطاى خويش اعتراف نمود، از وى معذرت خواست و گفت : حقيقت اينست كه زندان در من ايجاد وحشت و دهشت نموده ، گوئى نيروى دركم را از دست داده ام و دچار بهت و حيرت شده ام .
پيرمرد تبسمى كرد و گفت : جرم تو سهل است و گناه تو بيش از اين نيست كه شعر نگفته اى .
احترام تو نزد آنان براى اشعارت بود و براى نگفتن شعر به زندانت افكنده اند و اگر دوباره شعر بگوئى و كارت را ادامه دهى از زندان خلاص ميشوى . اما كار من دشوار است ، زيرا اينان در جستجوى يكى از فرزندزادگان زيد هستند، تصميم دارند او را كه از ذرارى پيغمبر اسلام و از فرزندان حضرت زهرا عليهاالسلام است دستگير كنند و بقتل برسانند. ميدانم عنقريب احضارم ميكنند و از من ميخواهند كه بگويم او در كجا است و در چه نقطه اى پنهان شده است . اگر آنها را بمحل اختفاى وى دلالت نمايم بطور قطع او را ميكشند و در پيشگاه الهى مسؤ ل قتل او خواهم بود. من هرگز بچنين گناهى بزرگى دست نميزنم ، خدا را از خود خشمگين نميكنم و آن طاقت را ندارم كه در قيامت ، خصم من رسول خدا باشد، و اگر از راهنمائى آنان خوددارى كنم قطعا مرا خواهند كشت . بنابراين من بيش از تو سزاوار نگرانى و اضطرابم ، با اينحال صبر و سكون مرا مشاهده ميكنى ، آنگاه دو بيت شعر را مجددا خواند و آنقدر تكرار كرد كه من نيز ياد گرفتم .
در اين موقع ابوالعتاهيه از پيرمرد تقاضا كرد كه خود را معرفى كند گفت : من از دودمان حضرت على بن الحسين عليه السلام م كه ناگاه در زندان باز شد و چند نفر ماءمور وارد شدند و مستقيما نزد آن دو رفتند و گفتند خليفه ، شما دو نفر را احضار نموده است . ابوالعتاهيه ميگويد: من و پيرمرد حركت كرديم ، از زندان خارج شديم ، حضور مهدى عباسى آمديم و در مقابلش سرپا ايستاديم . از پيرمرد پرسيد عيسى كجا است ؟ جواب داد من در زندانم و از محل او اطلاع ندارم ، سؤ ال كرد از چه وقت او را نديده اى ؟
گفت از موقعی كه متوارى شده نه او را ديده ام و نه از وى خبرى شنيده ام . مهدى عباسى قسم ياد كرد اگر نگوئى عيسى در كجا پنهان شده است و ما را به محل اختفاى او راهنمائى نكنى تو را خواهم كشت .
پيرمرد در كمال رشادت و صراحت جواب داد هر چه ميخواهى بكن . ميگوئى تو را بفرزند رسول خدا دلالت كنم تا او را بكشى و در عرصه قيامت ، پيامبر اسلام خون او را از من طلب نمايد؟ بخدا قسم گفته ات را اجرا نميكنم و اگر عيسى در جامه من پنهان باشد تو را از وى آگاه نخواهم كرد. مهدى از شنيدن سخنان پير، سخت خشمگين شد، فرمان قتلش را داد و ماءمورين او را براى كشتن ، از مجلس خليفه بيرون بردند. سپس رو بمن كرد و گفت شعر ميگوئى يا از پى پير ميروى ، گفتم شعر ميگويم . دستور داد آزادم كردند.
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆حاج شيخ در ماه رمضان
ماه رمضان در فصل زمستان بود و هواى مشهد آن زمان بسيار سرد بود بطورى كه حوض آب منزل با آنكه سطحش بوسيله قاب پوشيده بود، اغلب نصف شب مى تركيد. مرحوم حاج شيخ در ماه رمضان پنج شب در شهر منزل ما بودند.
شب اول پس از افطار و نماز مغرب و عشاء من و برادر بزرگتر و كوچكترم رفتيم مسجد گوهر شاد پاى منابر و چون شبها بلند بود حدود 5 ساعت در مسجد و حرم بوديم .
وقت مراجعت برادر بزرگترم درب حياط را باز كرد تا داخل حياط شديم . گفت : آى كى هستى ! بلافاصله مادرم دويد و گفت آهسته آقاى حاج شيخ هستند و معلوم شد اول شب حاج شيخ آمده اند وسط حياط زير آسمان مقدارى برف روى قاب حوض را كنار زده و يك تكه گونى پهن كرده و آنجا نشسته اند به دعا خواندن ؛ گويا شرط لازم آن دعا اين بوده كه حتماً زير آسمان ، بايد خوانده شود و حدود شش ساعت در هواى 20 درجه زير صفر در وسط حياط زير آسمان نشسته اند و اين برنامه همه شب عملى مى شد در صورتيكه كاسه آب در طاقچه اطاق يخ مى بست .
مرحوم حاج شيخ فرموده بودند كه در زمان كودكى من ، استادم در ((تخت فولاد اصفهان )) در شب بسيار سرد زمستان در فضاى تخت فولاد مشغول خواندن دعا بوده . يارانش كه من جمله پدر من از آنها بود در داخل اطاق كنار منقل آتش از سرما مى لرزيدند.
پدر حاج شيخ نزد استاد رفته و گفته بود اگر صلاح مى دانيد امشب چون خيلى هوا سرد است داخل اطاق مشغول ذكر باشيد.
استاد دست پدر حاج شيخ را گرفته و به داخل عبا كشيده و گفته بود آخر اسم خدا بقدر پنج سير زغال حرارت نداره ؟!
پدر حاج شيخ گفته بود خدا شاهد است كه وقتى دست مرا به داخل عبا كشيد خيال كردم دست من داخل تنور نانوائى شده است .
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆حاج شيخ در ماه رمضان
ماه رمضان در فصل زمستان بود و هواى مشهد آن زمان بسيار سرد بود بطورى كه حوض آب منزل با آنكه سطحش بوسيله قاب پوشيده بود، اغلب نصف شب مى تركيد. مرحوم حاج شيخ در ماه رمضان پنج شب در شهر منزل ما بودند.
شب اول پس از افطار و نماز مغرب و عشاء من و برادر بزرگتر و كوچكترم رفتيم مسجد گوهر شاد پاى منابر و چون شبها بلند بود حدود 5 ساعت در مسجد و حرم بوديم .
وقت مراجعت برادر بزرگترم درب حياط را باز كرد تا داخل حياط شديم . گفت : آى كى هستى ! بلافاصله مادرم دويد و گفت آهسته آقاى حاج شيخ هستند و معلوم شد اول شب حاج شيخ آمده اند وسط حياط زير آسمان مقدارى برف روى قاب حوض را كنار زده و يك تكه گونى پهن كرده و آنجا نشسته اند به دعا خواندن ؛ گويا شرط لازم آن دعا اين بوده كه حتماً زير آسمان ، بايد خوانده شود و حدود شش ساعت در هواى 20 درجه زير صفر در وسط حياط زير آسمان نشسته اند و اين برنامه همه شب عملى مى شد در صورتيكه كاسه آب در طاقچه اطاق يخ مى بست .
مرحوم حاج شيخ فرموده بودند كه در زمان كودكى من ، استادم در ((تخت فولاد اصفهان )) در شب بسيار سرد زمستان در فضاى تخت فولاد مشغول خواندن دعا بوده . يارانش كه من جمله پدر من از آنها بود در داخل اطاق كنار منقل آتش از سرما مى لرزيدند.
پدر حاج شيخ نزد استاد رفته و گفته بود اگر صلاح مى دانيد امشب چون خيلى هوا سرد است داخل اطاق مشغول ذكر باشيد.
استاد دست پدر حاج شيخ را گرفته و به داخل عبا كشيده و گفته بود آخر اسم خدا بقدر پنج سير زغال حرارت نداره ؟!
پدر حاج شيخ گفته بود خدا شاهد است كه وقتى دست مرا به داخل عبا كشيد خيال كردم دست من داخل تنور نانوائى شده است .
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆امام به فكر شيعيان است
در اعلام الورى طبرسى مى نويسد كه عبدالله بن سنان گفت : براى هرون الرشيد لباسهاى فاخر و گران قيمتى آورده بودند هارون آنها را بعلى بن يقطين وزير خود بخشيد و از جمله آن لباسها دراعه بود از خز و طلا بافت كه بلباس پادشاهان شباهت داشت على بن يقطين آن لباسها را باضافه اموال زياد ديگرى براى موسى بن جعفر عليه السلام فرستاد. حضرت دارعه را توسط شخص ديگرى غير كسيكه آورده بود براى خودش فرستادند على بن يقطين از پس فرستادن دراعه بشك افتاد و علت آنرا نميدانست حضرت در نامه اى نوشتند دراعه را نگهدار و از منزل خارج مكن يك وقت مورد احتياج تو واقع ميشود على بن يقطين آنرا نگهداشت .
پس از چند روز بر يكى از غلامان خود خشم گرفت و او را از خدمت عزل كرد همان غلام پيش هرون الرشيد سخن چينى نمود كه على بن يقطين قائل بامامت موسى بن جعفر عليه السلام است و خمس اموال خود را در هر سال براى او مى فرستد و همان دراعه ايكه اميرالمؤ منين باو بخشيدند براى موسى بن جعفر عليه السلام در فلان روز فرستاده . هرون بسيار خشمگين شد. گفت بايد اين كار را كشف كنم هماندم فرستاد از پى على بن يقطين ، هنگاميكه حاضر شد گفت چه كردى آن دراعه ايكه بتو دادم ؟
گفت در خانه است و آنرا در پارچه اى پيچده ام و هر صبح و شام باز مى كنم و نگاه مى نمايم و از لحاظ تبرك آنرا مى بوسم . هرون گفت هم اكنون آنرا بياور.
على بن يقطين يكى از خدام خود را فرستاد و گفت در فلان اتاق داخل فلان صندوق دراعه اى در پارچه پيچيده است فورا بياور غلام رفت و آورد. هرون ديد دراعه در ميان پارچه اى گذاشته شده و عطر آلود است خشم او فرونشست و گفت آنرا بمنزل خود برگردان ديگر سخن كسى را درباره تو قبول نميكنم و جايزه زيادى باو بخشيد. غلامى را كه سخن چينى كرده بود دستور داد هزار تازيانه بزنند هنوز بيش از پانصد تازيانه نزده بودند كه مرد.
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆بهشت شدّاد
حضرت هود عليه السلام در زمان پادشاهى شداد بود و پيوسته او را دعوت بايمان ميكرد. روزى شداد گفت اگر من ايمان بياورم خداوند بمن چه خواهد داد؟
هود گفت جايگاه ترا در بهشت برين قرار ميدهد و زندگانى جاويد بتو خواهد داد. شداد اوصاف بهشت را از هود پرسيد آنحضرت شمه اى از خصوصيات بهشت برايش بيان نمود شداد گفت اينكه چيزى نيست من خود ميتوانم بهشتى بهتر از آنچه تو گفتى تهيه نمايم .
از اينرو در صدد ساختمان شهرى برآمد كه شبيه بهشت برين باشد. يك نفر پيش ضحاك تازى كه خواهرزاده او بود فرستاد و در آن زمان ضحاك بر مملكت جمشيد (ايران ) حكومت ميكرد و از او خواست هر چه طلا و نقره ميتواند فراهم سازد ضحاك بنا بدستور شداد هر چه توانست زر و زيور تهيه نمود و بشام فرستاد شداد باطراف مملكت خويش نيز اشخاصى فرستاد و در تهيه طلا و نقره و جواهر و مشك و عنبر جديت فراوان نمود و استادان و مهندسين ماهر براى ساختمان شهر بهشتى آماده كرد و در اطراف شام محلى را كه از نظر آب و هوا بى مانند بود انتخاب نمود ديوار آن شهر را دستور داد با بهترين اسلوب بسازند و در ميان آن قصرى از طلا و نقره بوجود آوردند و ديوارهاى آنرا بجواهر و گوهرهاى گران قيمت بيارايند و در كف جويهاى روان آن شهر بجاى ريگ و سنگ ريزه جواهر بريزند و درختهائى از طلا ساختند كه بر شاخه هاى آنها مشك و عنبر آويخته بود و هر وقت باد ميوزيد بوى خوشى از آن درختها منتشر ميشد.
گفته اند دوازده هزار كنگره از طلا كه به ياقوت و گوهرهاى آراسته بود بر گرد قصر او ساختند و پانصد سرهنگ داشت كه براى هر يك فراخور مقامش در اطراف قصر كوشك بلند مناسب با آن قصر تهيه نمودند در بهشت مصنوعى خود جاى داد و از هر نظر وسائل استراحت و عيش را فراهم كرد. در مدت پانصد سال هر چه سيم و زر و قدرت بود براى ايجاد آن شهر بكار برده شد تا اينكه بشداد خبر دادند آن بهشت كه دستور داده بوديد آماده گرديد.
شداد در حضر موت بسر مى برد پس از اطلاع با لشگرى فراوان براى ديدن آن شهر حركت كرد چون بيك منزلى شهر رسيد آهوئى بچشمش خورد كه پاهايش از نقره و شاخهايش از طلا بود از ديدن چنين آهوئى در شگفت شد و اسب از پى او بتاخت تا از لشگر خود جدا گرديد.
ناگاه در ميان بيابان سوارى مهيب و وحشت آور پيش او آمد و گفت اى شداد خيال كردى با اين عمارت كه ساختى از مرگ محفوظ ميمانى ؟ از اين سخن لرزه بر تن شداد افتاد. گفت تو كيستى ؟ جواب داد من ملك الموتم پرسيد بمن چه كار دارى و در اين بيابان چرا مزاحم من شده اى ؟ عزرائيل گفت براى گرفتن جان تو آمده ام شداد التماس كرد كه مهلت بده يك بار باغ و بستان خود را به بينم آنگاه هر چه مى خواهى بكن عزرائيل گفت بمن اين اجازه را نداده اند و در آن حال شداد از اسب در غلطيد و روحش از قالب تن جدا شد و تمام لشگر او با بلائى آسمانى از ميان رفتند و آرزوى ديدار بهشت را به گورستان برد.
و نيز نقل شده كه از عزرائيل پرسيدند اين قدر كه تا كنون قبض روح مردم را كرده اى آيا ترا بر كسى ترحم و شفقت حاصل شده است جواب داد آرى يكى بر بچه اى كه در ميان يك كشتى متولد شد و دريا طوفانى گرديد و من ماءمور قبض روح مادر آن بچه شدم و آن نوزاد بر تخته پاره اى مانده و بجزيره اى افتاد ديگرى ترحّم بر شداد كردم كه بهشتى با آن زحمت در ساليان دراز ساخت و او را اجازه ندادند كه يك مرتبه بهشت خود را ببيند.
در اين موقع بعزرائيل خطاب شد آن نوزادى كه در كشتى متولد شد و در جزيره افتاد همان شداد بود كه در كنف حمايت خود بدون مادر او را پروريديم و آن همه نعمت و قدرت باو عنايت كرديم ولى او از راه دشمنى ما درآمد و با ما در راه ضديت قيام نمود اينك نتيجه دشمنى و كفر خود را فعلا در اين دنيا ديد تا چه رسد بعالم آخرت .
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆دعاى ابوحمزه ثمالى
ايشان فرمودند:
و يك نكته ديگر راجع به آخوند شنيدم اين را يكى از علماء آقاى شيخ الاسلامى مى گفتند:
كه آخوند كاشى يك روز از مدرسه بيرون مى آيد و يكى از شاگردانش ايشان را براى افطار دعوت كرده بودند. و با اصرار زياد سحر را هم نگه داشته بود،
آخوند فرموده بودند به شرطى كه با من كارى نداشته باشيد و دنبال كار خود برويد.
ولى من هى براى پذيرايى پيش آقا مى رفتم كه ببينم چه كار مى كند، ملتفت اين قضيه شدم كه ايشان از افطار تا سحر مشغول عبادت بودند و در نماز وتر در قنوتش تمام دعاى ابوحمزه ثمالى را با صوت حزين و گريه مى خواندند.
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆نمازجمعه و معاويه
مسعودى ميگويد: كار فرمانبردارى و اطاعت كوركورانه مردم از معاويه بجائى رسيد كه وقتى بطرف صفين ميرفت نماز جمعه را روز چهارشنبه اقامه كرد و تمام سپاهيانش به وى اقتدا كردند و با وجود اين بدعت آشكار، مورد اعتراض واقع نشد و در ميدان جنگ بفرمانش از سرميگذشتند و او را سرور و مطاع خود ميدانستند.
بعد از جنگ صفين سلطه و قدرت معاويه افزايش يافت و مردم ، بى چون و چرا، دستورش را بكار مى بستند و بيش از پيش در راه اجراء اوامرش بشرك در اطاعت تن ميدادند. اهالى شام آنچنان تسليم معاويه شدند كه فرمانش را بر فرمان خدا و پيغمبر، حتى فرمان عقل و وجدان مقدم ميداشتند، گوئى فقط بخواسته ها و دستورهاى او فكر ميكردند و براى عدل و انصاف ، حق و فضيلت ، شرافت و درستكارى ، و ديگر سجاياى انسانى ارزش قائل نبودند.
يكى از سربازان كوفى كه با شتر خود به جبهه جنگ صفين آمده بود در مراجعت ، مصمم شد سفرى بشام نمايد و از نزديك حوزه حكومت معاويه را ببيند. تصميم خود را عملى نمود و رهسپار شام گرديد. روزى كه وارد دمشق شد با سربازى از لشكريان معاويه مواجه گرديد كه او را در صفين ديده بود و ميدانست از دوستان على عليه السلام است . نزديكش آمد، با وى گلاويز شد و گفت اين ناقه كه تو بر آن سوارى متعلق به من است و تو در صفين از من گرفتى ، مردم جمع شدند، اختلاف و گفتگو بين آن دو بالا گرفت و ناچار به معاويه مراجعه كردند. دمشقى دعوى خود را طرح نمود و براى اثبات گفته خود، پنجاه شاهد آورد و همه گواهى دادند كه ناقه متعلق بمرد دمشقى است . معاويه بنفع او حكم داد و به كوفى امر نمود كه شتر را تسليم وى نمايد.
در لغت عرب ((ناقه )) اسم شتر ماده است و ((جمل )) نام شتر نر. پس از صدور حكم ، مرد كوفى بمعاويه گفت اين شتر ((جمل )) است نه ((ناقه )) و مرد دمشقى از آغاز مدعى ناقه بود و پنجاه شاهد نيز بعنوان ناقه ، شهادت دادن و در واقع خواست با اين تذكر، معاويه را بحقيقت امر متوجه كند و به او بفهماند كه اين هياهو يك صحنه سازى بيش نبود و حكمى كه داده اى ناصحيح و برخلاف حق است ولى معاويه به اظهارات او اعتنا نكرد و گفت حكمى كه صادر شده و بايد اجراء شود.
مجلس قضا پايان يافت . طرفين دعوى و شهود متفرق شدند، لكن معاويه در پنهان ، مرد كوفى را احضار نمود، قيمت شترش را پرسيد و در برابر آن به وى پرداخت نمود، بعلاوه مورد عنايت و احسانش قرار داد.
و قال له ابلغ عليا انى اقابله بمائة الف مايهم من يفرق بين الناقة و الجمل.
به او گفت از قول من اين مطلب را بعلى عليه السلام برسان كه من ميتوانم با صد هزار سربازى كه بين ناقه و جمل فرق نميگذارند با شما مقابله نمايم .
مرد دمشقى و پنجاه نفر شهودش مانند ديگر مردم شام ، طرفدار معاويه و مطيع بى قيد و شرط او بودند. اينان بحق و باطل ، حلال و حرام ، و خشنودى و خشم خدا فكر نميكردند، فقط در اين انديشه بودند كه با هر صورت ممكن از معاويه و طرفدارانش حمايت نمايند و به على عليه السلام و يارانش آسيب برسانند. بفرموده امام صادق عليه السلام ، بنى اميه بمردم آزادى ندادند كه شرك را بشناسند و تعاليم اسلام را بدرستى فراگيرند براى آنكه بتوانند در مواقع لازم آنانرا به اعمال مشركانه وادار كنند و معنويات ناروا و غيرمشروع خويش را بر آنها تحميل نمايند.
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆بلا يا لطف خدا
پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله به خانه يكى از مسلمانان دعوت شدند؛ وقتى وارد منزل او شدند مرغى را ديدند كه در بالاى ديوار تخم كرد و تخم مرغ نيفتاد يا افتاد و نشكست . رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله در شگفت شدند.
صاحب خانه گفت : آيا تعجب فرموديد؟ قسم به خدايى كه تو را به پيامبرى برانگيخته است به من هرگز آسيبى نرسيده است .
رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله برخاستند و از خانه آن مرد رفتند، گفتند كسى كه هرگز مصيبتى نبيند مورد لطف خدا نيست .
از حضرت صادق (ع ) روايت شده كه :
انَّ اشدُ الناس بلاء الاَنبياء، ثمّ الّذين يلونهم ، ثمّ الامثل فالامثل .
((پرگرفتارترين مردم انبيا هستند؛ در درجه بعد كسانى كه از حيث فضيلت بعد از ايشان قرار دارند و سپس هر كس كه با فضيلت تر است به ترتيب از بالا به پايين .))
در كتب حديث ، بابى اختصاص يافته است به شدت ابتلاء اميرالمؤ منين (علیه السلام ) و امامان از فرزندان او.
بلا از براى دوستان خدا لطفى است كه سيماى قهر دارد، آنچنان كه نعمتها و عاقبتها براى گمراهان و كسانى كه مورد بى مهرى پروردگار قرار مى گيرند ممكن است عذابهايى باشند اما به صورت نعمت و قهرهايى به قيافه لطف .
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆ابن ابى العوجاء و مفضل
ابن ابى العوجاء، در عصر امام صادق عليه السلام زندگى ميكرد. او پيرو افكار مادى بود و مكرر با آنحضرت به گفتگو نشست و پيرامون مسائل مختلف بحث كرد. مفضل بن عمر ميگويد: روزى طرف عصر در مسجد رسول اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) بين قبر و منبر نشسته بودم و در عظمت پيشواى گرامى اسلام فكرى مى كردم كه ابن ابى العوجاء وارد شد، نزديك من به فاصله اى نشست كه اگر حرف مى زد سخنش را مى شنيدم ، طولى نكشيد كه يكى از دوستان وى نيز وارد مسجد شد و آمد نزد او نشست . ابن ابى العوجاء آغاز سخن نمود و در اطراف عز و بزرگى پيامبر اسلام جملاتى چند گفت ، سپس رفيقش رشته كلام را بدست گرفت و رسول اكرم را فيلسوفى دانا و توانا خواند كه عقلا را مبهوت و مجذوب خود ساخت ، دعوتش را اجابت كردند و از پى آنان ، ديگر مردم نيز به وى گرويدند و آئينش را پذيرفتند. ابن ابى العوجاء گفت :
سخن رسول اكرم را واگذار كه عقل من در كار او حيران است سپس بحث جهان را بميان كشيد و اظهار كرد عالم ازلى و ابدى است ، هميشه بوده و هميشه خواهد بود و صانع مدبرى آنرا نيافريده است .
سخنان ابن ابى العوجاء عنان صبر را از كف مفضل ربود، او را سخت ناراحت و خشمگين ساخت و با تندى گفت : اى دشمن خدا دين الهى را نفى ميكنى ؟
آفريدگار جهان را انكار مينمائى ؟ و آيات حكيمانه او را كه حتى در ساختمان خودت وجود دارد ناديده ميگيرى ؟
ابن ابى العوجاء در پاسخ گفت اگر اهل بحث و كلامى با تو سخن ميگوئيم و در صورتيكه دليل محكمى بر ادعاى خود بياورى مى پذيرم ، اگر اهل بحث و استدلال نيستى با تو سخنى نداريم و اگر از اصحاب حضرت جعفر بن محمدى او با ما اين چنين حرف نميزند و همانند تو بحث نمى كند. امام عليه السلام بيشتر از آنچه تو شنيدى سخنان ما را شنيده است و هرگز با كلام ركيكى مخاطبمان نساخته و در پاسخ ما از مرز اخلاق و ادب تجاوز نكرده است . او مردى است بردبار، سنگين ، عاقل و كامل . در بحث و گفتگو، خود را گم نمى كند و دچار دهشت و اضطراب نمى شود. گفته هاى ما را با توجه كامل گوش ميدهد و از دلائلى كه اقامه مى كنيم بخوبى آگاه مى گردد، وقتى سخنانمان پايان مى پذيرد پيش خود تصور مى كنيم كه حجت را تمام كرده ايم و راه پاسخگوئى را برويش بسته ايم ، ولى او با كلام كوتاهى ، ما را ملزم مى كند و راه عذر را چنان مى بندد كه نمى توانيم پاسخش را رد كنيم و درى به روى خود بگشائيم . اگر تو از اصحاب امام صادق عليه السلام هستى همانند او با ما حرف بزن
📚بحارالانوار، جلد 2، صفحه 18
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆خداشناسى كودك
چون هنگام آن رسيد كه آفتاب دولت ابراهيم خليل عليه السلام از مشرق سعادت طلوع كند منجمان نمرود را اطلاع دادند كه امسال پسرى بوجود خواهد آمد كه ملت تو بر دست او زايل مى شود نمرود دستور داد هر پسرى كه در عرصه ملك او بوجود آيد او را بكشند تا موقع ولادت ابراهيم رسيد. و ذات مبارك او از حرم رحم بفضاى وجود خراميد. مادر ابراهيم از بيم گماشتگان نمرود فرزند خود را قماطى پيچيد و به غارى برده در آنجا نهاد و در غار را محكم كرده بازگشت روز ديگر فرصت پيدا نموده به غار رفت تا حال فرزند خود را مطالعه كند ابراهيم عليه السلام را در حال سلامتى يافت و ديد انگشت سبابه را بر عادت اطفال در دهن گرفته مى مكد و بوسيله آن تغذى مى نمايد او را شير داد و بازگشت و هر وقت فرصت مى يافت به غار رفته او را شير مى داد و از حالش اطلاع حاصل مى نمود تا هفت سال بر اين وضع گذشت آثار عقل و نشانه هاى فراست از پيشانى مبارك او ظاهر گشت روزى از مادر خود سؤ ال كرد آفريدگار من كيست مادر جواب داد نمرود پرسيد كه آفريدگار نمرود كيست مادر از جواب او فرو ماند و دانست كه اين پسر همانست كه بواسطه وجود مبارك او بناء ملك نمرود خراب خواهد شد.
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
💥🌱💥🌱💥🌱💥🌱💥🌱💥
#داستان_آموزنده
✨پیرمردی بود، که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید...
دوستی، از او پرسید: علت این همه درد چیست که از آن رنجوری..
پیرمرد گفت: دو بازشکاری دارم، که باید آنها را رام کنم،دوتا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، به هرسویی نروند.
دوتا عقاب هم دارم که باید آنها را هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام.
شیری، نیز دارم که همیشه، باید آنرا درقفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم...
مرد گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی اینهمه حیوان را باهم دریکجا جمع کند و مراقبت کند..
پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست.
آن دو باز شکاری، چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم.
آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند
آن دو عقاب نیز، دستان منند، که باید آنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم
آن مار، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او، سر بزند..
شیر، قلب من است که با وی همیشه درنبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند و آن بیمار، جسم و جان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد.
این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده، و امانم را بریده.
🌹🍃
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆زيارت اهل قبور
حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا ابطحى اصفهانى فرمودند:
مرحوم آيت حق حاج آقا رحيم ارباب رضوان اللّه تعالى عيله فرمودند: يك روز جمعه اى ما به تخت فولاد براى زيارت اهل قبور رفتيم ، ديديم آقاى شيخ حسن على زيارت اهل قبور مى رود، ما خيلى خوشحال شديم كه ايشان را ديديم و سلام عليك و آقا كى تشريف آورده ايد و چطور شد قدم رنجه فرموديد؟
مرحوم شيخ فرمود: براى زيارت دو نفر تخت فولاد آمده ام ، يكى براى حسين كشيك چى كه حالات ايشان را در كرامات حضرت مهدى عج آورده ام يكى هم براى فاضل هندى . بعد فرمودند من صبح بزيارت نجف و كربلا رفتم و الا ن هم آمده ام اينجا.
من هر چه اصرار كردم كه آقا ظهر تشريف بياوريد برويم منزل .
فرمودند: خير اَلا ن مردم در مشهد منتظرم هستند بعد خداحافظى فرمودند و غيب شدند.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆پيشگوئى
خدا رحمت كند ((استاد حسين مشكل گشا)) را، ايشان يكى از مردان خدا بود. نجّار بود. واين اواخر كلبندى چينى هاى شكسته را بهم وصل مى كرد. او مرد بزرگوارى بود كه خدمت آقا ((امام زمان )) عليه السّلام رسيده بود.
ايشان مى فرمود: آن وقتى كه در اهواز كارمى كردم آنجا خيلى كم كسى نماز مى خواند و وقتى كسى را مى ديدم نماز مى خواند خوشحال مى شدم .
يك روز همين طور كه روى چوب بست بودم ، ديدم يك مردى يك چيزى مثل گونى پوشيده و داخل در شط شد و خودش را شست . بعد آمد جاى مسحش را خشكاند، بعد وضوگرفت و ايستاد نماز، من خيلى از اين خوشم آمد. گفتم : خدا كند اين با من رفيق شود.
يك شب آمد گفت : استاد. گفتم : بله . گفت : من يك قدرى از اين چوب ها را ببرم آتش روشن كنم گرم شوم ؟ گفتم : ببر. دوباره شب ديگر آمد، گفتم : اگر بخواهى مى توانى پيش من بيايى .
گفت : اى استاد من كجا شما كجا. شما استاد هستى من رعيت بى چيز با هم جور در نمى آيد. گفتم : اين حرفها را نزن ((ما همه بنده خدا هستيم و با هم فرق نمى كنيم )) بيا پيش من .
گفت : من سه تومان به اين بقاله بدهكارم . گفتم : برو به بقاله بگو بدهكارى شما را پاى مشكل گشا بنويسد. خلاصه بعد از آن آمد پهلوى من .
نزديك ((ماه مبارك رمضان )) كه شد، گفت : استاد من روزه مى گيرم اگر شما روزه نگيرى رفاقتمان نمى شود. گفتم : نه من هم روزه مى گيرم ، يك مّدتى كه با من بود. يكى از اين شبها يك نامه از اصفهان آمد كه بچه ات گلويش درد مى كند، من وقتى خواندم ناراحت شدم . گفت : استاد ناراحت نشو بچه ات گلويش خوب شد.
گفتم : تو از كجا مى دانى ؟ گفت : انشاءالله گلويش خوب شد. حالا اين هفته نامه مى آيد مى گويند كه گلويش خوب شد. گفت : اتفاقا يك نامه آمد و گفتند: گلويش خوب شد.
اين بنده خدا ((سيد آقا)) مريض شد و ماه مبارك چند روز روزه گرفت ، مرضش شديدتر شد. هركارى كردم كه روزه ات رابخور روزه اش رانخورد. هى مى گفت : استاد اگر مى خواهى رفيق داشته باشى كارى بامن نداشته باش فقط افطار كه شد بنشين و براى من جگاره سيگار تا سحر بپيچ ، و اين تا سحر جگاره مى كشيد و سحر و افطار يك آب جوش مى خورد و تبش شدّت داشت و هر كارى كردم كه دكتر برايت بياورم بيا ببرمت دكتر. گفت : خير.
يك روز از بس اين تب داشت كه آن طرف نفس مى كشيد اينجا من مى سوختم ، اوقات من تلخ شد گفتم : بابا آن كسى كه روزه را واجب كرده همان هم دستور داده وقتى مريض هستى روزه ات را بخور. و دكتر برو. گفت :
خير استاد من امروز خوب مى شوم شما برو سر كارت . من با خودم گفتم ؛ اين يك ساعت ديگر مى ميرد، سر كار رفتم اما چشم براه بودم تا شب خبرى نشد، شب كه آمدم ديدم اينجا را جارو كرده و آب پاشيده پِرمز را روشن كرده آب جوش آورده حالش بسيار خوب است .
گفت : استاد نگفتم من امشب خوب مى شوم .
بعد از ماه مبارك رمضان يك روز صبح به من گفت : استاد. گفتم : بله . گفت : امروز پالتوات را بردار عصر باران مى آيد. گفتم : تو از كجا مى دانى فقط خدا مى داند كى باران مى آيد. گفت : باران مى آيد پالتوت را بردار. به او اعتنا نكردم و رفتم سر كارم تا عصر شد يك گله ابر آمد بالا سرم تا آمدم از روى چوب بست پائين بيايم تمام لباسهايم خيس شد، وقتى پايين آمدم ديدم اين سيد آقا پالتوى مرا آورد و گفت : استاد سرما را خوردى حالا بگير بپوش وقتى آمديم توى منزل . گفتم : سيد آقا تو از كجا خبر اينها را دارى ؟!
گفت : اى استاد من مى دانم فردا چطور مى شود.
بعد متوجه شدم همه اينها بر اثر تقوى و اخلاص و بندگى خداست كه اين بنده خدا داشت .
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆غم عيال و نجات از آتش
روزى اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام از منزل خارج شد؛ و در بين راه به سلمان فارسى برخورد نمود، به او خطاب نمود و اظهار داشت : اى سلمان ! در چه وضعيّتى به سر مى برى ؟
سلمان فارسى در جواب چنين پاسخ داد: در غم چهار موضوع به سر مى برم ؛ حضرت فرمود: آن چهار موضوع اندوهناك چيست ؟
سلمان گفت : اوّل : همسر و عائله ام ، كه از من طعام و ديگر مايحتاج زندگى رامى خواهد.
دوّم : پروردگار متعال ، كه بايد مطيع و فرمان بر او باشم .
سوّم : شيطان رجيم (رانده شده )، كه هر لحظه سعى دارد مرا از مسير حقّ، منحرف و دچار معصيت كند.
چهارم : عزرائيل و ملك الموت ، كه در انتظار گرفتن جان من است .
امام علىّ عليه السلام فرمود: اى سلمان ! تو را بشارت دهم به مقامات عالى و فضائل والائى كه در بهشت خواهى داشت ؛ چه اين كه من نيز روزى به ملاقات حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله رفتم ، آن حضرت به من فرمود: يا علىّ! در چه وضعيّتى هستى ؟
گفتم : در وضعيّت سختى به سر مى برم ؛ و براى همسر و دو فرزندم حسن و حسين عليهم السلام ناراحت هستم ؛ چرا كه غير از آب آشاميدنى چيز ديگرى در منزل نداريم .
حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود: يا علىّ! غم و ناراحتى مرد در جهت رفع مشكلات خانواده ، سبب نجات او از آتش دوزخ مى باشد.
و مطيع و فرمان بر خدا بودن ، نيز وسيله رهائى انسان از آتش قهر و غضب الهى است .
همچنين صبر بر مشكلات زندگى ، چون جهاد در راه خدا و بلكه افضل از شصت سال عبادت مستحبّى است .
و نيز هر لحظه به ياد مرگ بودن ، كفّاره گناهان خواهد بود.
و در ادامه فرمود: يا علىّ! رزق و روزى و نياز بندگان ، را خداوند متعال برآورده مى نمايد، و غم و اندوه در اين جهت سود و زيانى ندارد مگر ثواب و پاداش در پيشگاه خداوند مهربان .
و در پايان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله افزود: بدان كه مهم ترين غم ها، غَمْ داشتن ، براى عائله و خانواده است .
📚جامع الاخبار: ص 91.
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆شجاعت و مردانگى يا دفاع از ولايت
روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، پس از اقامه نماز صبح خطاب به ماءمومين خود كرد و فرمود: اى جماعت ! سه نفر به لات و عزّى سوگند ياد كرده اند و هم قسم شده اند كه مرا به قتل رسانند، البتّه توان چنين كارى را ندارند؛ مى خواهم بدانم كه چه كسى مى تواند شرّ آن ها را دفع نمايد؟
سكوت ، تمام فضاى مسجد را گرفته بود و هيچكس جواب حضرت را نداد؛ و چون آن بزرگوار سخن خود را تكرار نمود، علىّ بن ابى طالب عليه السلام از جاى برخواست و اظهار داشت :
يا رسول اللّه ! من به تنهائى مى روم و پاسخ گوى آن ها خواهم بود، فقط اجازه فرما تا لباس رزم بپوشم و براى نبرد مجهّز گردم .
حضرت رسول فرمود: اين لباس و زره و شمشير مرا بگير؛ و سپس علىّ عليه السلام را لباس رزم پوشاند و عمّامه اى بر سرش پيچيد و او را سوار اسب خود كرد و روانه ميدان نبردش نمود.
پس اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام به سمت آن سه نفر حركت كرد و تا مدّت سه روز مراجعت ننمود؛ و كسى از او خبرى نداشت ، تا آن كه حضرت فاطمه زهراء به همراه حسن و حسين عليهم السلام آمد و إ ظهار داشت : يا رسول اللّه ! گمان مى كنم كه اين دو كودكم يتيم شوند، چون كه از شوهرم خبرى نيست .
اشك ، چشمان حضرت رسول را فرا گرفت و فرمود: هركس خبرى از پسر عمويم ، علىّ آورد؛ همانا او را به بهشت بشارت مى دهم .
پس همه افراد جهت كسب اطّلاع پراكنده شدند؛ و در بين آنان شخصى به نام عام بن قتاده ، خبر سلامتى علىّ عليه السلام را براى رسول خدا آورد.
و سپس حضرت امير عليه السلام به همراه سرهاى بريده آن سه نفر و نيز دو اسير ديگر وارد شد.
پيامبر خدا اظهار داشت : اى ابوالحسن ! آيا مى خواهى تو را به آنچه انجام داده اى و آنچه بر تو گذشته است ، خبر دهم .
ناگهان عدّه اى از منافقين به طعنه گفتند: علىّ دنبال زايمان بوده است و هم اكنون پيغمبر خدا مى خواهد با او حديث گويد.
پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، چون چنين سخن زشتى را از آن منافقين شنيد، خطاب به علىّ عليه السلام كرد و فرمود: يا اباالحسن ! خودت كارهائى را كه انجام داده اى ، گزارش ده تا آن كه گواه و حجّتى بر حاضرين باشد.
لذا امام علىّ عليه السلام اظهار داشت : چون به بيابانى كه محل تجمّع آن ها بود رسيدم ، همگى آن ها را سوار شترهايشان ديدم ؛ و وقتى مرا ديدند سؤ ال كردند: تو كيستى ؟
گفتم : من علىّبن ابى طالب ، پسر عموى رسول خدا هستم .
آنان گفتند: ما كسى را به عنوان رسول خدا نمى شناسيم ؛ و آن گاه مرا در محاصره خود قرار داده و جنگ را شروع كردند.
سپس علىّ عليه السلام اشاره به يكى از سرها نمود و فرمود: صاحب اين سر، بر من سخت بتازيد و جنگ سختى بين من و او رخ داد و در همين لحظه ، باد سرخى به وزيدن گرفت و سپس باد سياهى وزيد؛ و در نهايت من او را به هلاكت رساندم .
و چون جنگ پايان يافت اين دو نفرى كه به عنوان اسير آورده ام ، گفتند: ما شنيده ايم كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله شخصى دلسوز و مهربان است ، به ما آسيبى نرسان و ما را نزد او بِبَر تا هر تصميمى كه خواست درباره ما عملى كند.
در اين هنگام پيامبر خدا فرمود: يكى از آن دو اسير را نزد من بياور؛ و چون امام علىّ عليه السلام يكى از آن دو نفر را آورد، پيامبر خدا، به او پيشنهاد داد كه بگو: ((لا اله الاّ اللّه ))، و بر نبوّت و رسالت من از سوى خداوند شهادت بده تا تو را آزاد گردانم .
آن اسير گفت : بلند كردن كوه ابو قبيس نزد من آسان تر و محبوب تر از آن است تا اين كلمات را بر زبان جارى كنم .
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: يا ابالحسن ! او را از اين جا ببر و سرش را از بدن جدا كن .
وقتى حضرت علىّ عليه السلام او را به هلاكت رساند و دوّمين اسير را آورد، به او پيشنهاد شهادتين داده شد؛ ولى او نپذيرفت و گفت : مرا به دوستم ملحق كنيد.
پس همين كه حضرت امير عليه السلام خواست او را گردن بزند، جبرئيل نازل شد و گفت : يا محمّد! خدايت تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: او را نكشيد؛ چون كه او نسبت به خويشاوندان و اطرافيانش خوش اخلاق و سخاوتمند بوده است .
و چون اسير از چنين خبرى آگاه شد، گفت : به خدا سوگند! من درهمى نداشتم مگر آن كه آن را بين فقراء انفاق كرده ام ؛ و هيچ گاه با كسى به تندى و خشونت سخن نگفته ام ؛ و اكنون نيز با مشاهده اين حقيقت ، شهادت به يگانگى خداوند؛ و رسالت محمّد مى دهم .
و چون آن اسير اسلام آورد، آزاد شد و سپس پيغمبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله درباره اش فرمود: سخاوت و اخلاق خوب او موجب آزادى و سعادتش گرديد.
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆خفه كردن هفتاد نفر هندى
عدّهاى از محدّثين و مورّخين از حضرت صادق آل محمّد؛ و نيز از باقرالعلوم عليهما السلام نقل كرده اند:
پس از آن كه امام اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام از جنگ جمل با ناكثين و اهل بصره رهائى يافت و پيروزمندانه بازگشت ، هفتاد نفر مرد از اهالى هندوستان به حضور آن حضرت آمدند و پس از آن كه اسلام را پذيرفتند و مسلمان شدند، حضرت با زبان هندى با آنان سخن مى گفت و پاسخ سئوالات آن ها را به زبان خودشان مطرح مى فرمود.
و چون كراماتى از آن حضرت مشاهده كردند، مدّعى شدند كه علىّ بن ابى طالب عليه السلام خدا است .
امام علىّ عليه السلام اظهار نمود: اى جماعت ! آنچه را كه شما درباره من گمان كرده ايد، درست نيست ؛ بلكه من نيز همانند شما بنده اى از بندگان خداوند متعال مى باشم .
امّا آن ها فرمايشات حضرت را نپذيرفتند و بر گفته خويش اصرار ورزيدند كه تو همان خدا هستى ، چون همه چيز را مى دانى .
حضرت از اين حركت خشمگين شد و فرمود: واللّه ! اگر از عقيده و حرف خود برنگرديد و توبه نكنيد، شما را خواهم كشت .
وليكن آن ها بر عقيده و حرف خود پافشارى كردند.
به ناچار حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام دستور داد تا چند حلقه قنات حفر نموده و آن ها را از زير زمين به يكديگر متّصل نمايند؛ سپس تمامى آن هفتاد نفر را كه منكر آفريدگار جهان شده بودند داخل قنات ها انداختند؛ و سر قنات ها را نيز پوشانند.
پس از آن يكى از قنات ها را كه خالى بود، پر از هيزم نموده و آتش زدند، و چون دود آتش به تمامى قنات ها جريان پيدا كرد، تمامى آن هفتاد نفر خفه گشتند و به هلاكت رسيدند.
و در حكايتى ديگر چنين آمده است :
امام محمّد باقر عليه السلام فرمود: عبداللّه بن سبا، يكى از كسانى بود كه ادّعاى پيغمبرى مى كرد و معتقد بود كه علىّبن ابى طالب عليه السلام خداست ؛ و من پيغمبر او مى باشم .
هنگامى كه امام علىّ عليه السلام از عقيده باطل عبداللّه بن سبا با خبر شد، او را احضار نمود و از او درباره چنين اعتقادى سؤ ال نمود.
عبداللّه بن سبا در جواب حضرت ، با صراحت كامل اظهار داشت : تو خدا هستى و من از طرف تو پيامبر هستم ؛ و سپس افزود: مدّتى است كه اين موضوع به طور وحى و الهام ، بر من ثابت شده است .
اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام به او خطاب كرد و فرمود: واى بر تو! مواظب گفتار خود باش ، شيطان تو را به تسخير خود در آورده است ، مادرت به عزايت بنشيند! آيا متّوجه موقعيّت خود نيستى ، بايد از افكار و گفتار كفرآميز خود توبه كنى تا بخشيده گردى .
وليكن عبداللّه بن سبا در مقابل فرمايشات و پيشنهادات اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام بى تفاوت بود و همچنان بر حرف و عقيده باطل خود پافشارى مى كرد.
لذا حضرت به ناچار دستور داد تا او را به مدّت سه روز باز داشت نمايند؛ و در طول اين مدّت مرتّب او را توبه مى دادند، امّا او زير بار نمى رفت و پيشنهاد حضرت را نمى پذيرفت .
بنابر اين روز سوّم به دستور آن حضرت او را از زندان بيرون آورده و اعدام كردند و سپس جسد او را در آتش سوزاندند.
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆سخن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بعد از دفن ، در مسجد قبا
روزى ابوبكر و اميرالمؤ منين ، علىّ عليه السلام در محلّى يكديگر را ملاقات كردند.
ابوبكر گفت : حضرت رسول ، پس از جريان غدير خم چيز خاصّى درباره شما نفرمود، امّا من بر فضل تو شهادت مى دهم ؛ و در زمان آن حضرت نيز بر تو به عنوان اميرالمؤ منين سلام كرده ام .
و اعتراف مى كنم كه حضرت رسول درباره تو فرمود: تو وصىّ و وارث و خليفه او در خانواده اش مى باشى ، ولى تصريح نفرمود كه تو خليفه بعد از او در امّتش باشى .
اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام اظهار داشت : اى ابوبكر! چنانچه رسول خدا صلوات اللّه عليه را به تو نشان دهم و ايشان تو را بر خلافت من در بين امّتش دستور دهد، آيا مى پذيرى ؟
ابوبكر گفت : بلى ، اگر رسول خدا با صراحت بگويد، من كنار خواهم رفت .
امام علىّ عليه السلام فرمود: پس چون نماز مغرب را خواندى ، نزد من بيا تا آن حضرت را به تو نشان دهم .
همين كه ابوبكر آمد، با يكديگر به سمت مسجد قبا حركت كردند و وقتى وارد شدند؛ ديدند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله رو به قبله نشسته است ؛ و خطاب به ابوبكر كرد و فرمود:
اى ابوبكر! حقّ مولايت ، علىّ را غصب كرده اى و جائى نشسته اى كه جايگاه انبياء و اوصياء آن ها است ؛ و كسى غير از علىّ استحقاق آن مقام را ندارد چون كه او خليفه من در اُمّتم مى باشد و من تمام امور خود را به او واگذار كرده ام .
و تو مخالفت كرده اى و خود را در معرض سخط و غضب خداوند قرار داده اى ، اين لباس خلافت را از تن خود بيرون بياور و تحويل علىّ ابن ابى طالب ده ، كه تنها شايسته و حقّ او خواهد بود وگرنه وعده گاه تو آتش دوزخ مى باشد.
در اين هنگام ابوبكر با وحشت تمام از جاى برخاست و به همراه اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام از مسجد خارج گرديد و تصميم گرفت تا خلافت را به آن حضرت واگذار نمايد.
ولى در مسير راه ، رفيق خود، عمر را ديد و جريان را برايش تعريف كرد، عمر گفت : تو خيلى سُست عقيده و بى اراده هستى ، مگر نمى دانى كه آن ها ساحر و جادوگر هستند، بايد ثابت قدم و پابرجا باشى ، به همين جهت ابوبكر از تصميم خود منصرف شد؛ و با همان حالت از دنيا رفت .
📚الخرايج و الجرايح : ج 2، ص 806، ح 15 و 16، ارشاد القلوب : ص 264.
در اين باره روايات بسيارى به همين مضمون از امام باقر و امام صادق عليهما السلام و نيز از طريق اهل سنّت وارد شده است كه همه آن را با اختلاف جزئى آورده اند.
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆پنج نان و سوّمين نفر
در روايات متعدّدى وارد شده است :
روزى دو نفر مسافر جهت خوردن غذا و استراحت در محلّى فرود آمدند، يكى از آن دو نفر سه قرص نان و ديگرى پنج قرص نان همراه خود داشت .
در اين بين شخص ثالثى نيز از راه رسيد؛ و پس از سلام و احوالپرسى ، كنار آن ها نشست و هر سه نفر مشغول خوردن غذا شدند و آن هشت نان را، بطور مساوى خوردند تا سير گشتند.
شخص ثالث موقع خداحافظى مقدار هشت درهم در مقابل آنچه خورده بود، به آن ها داد و رفت .
و بين آن دو نفر صاحب نان ها نزاع در گرفت ؛ و صاحب پنج قرص نان گفت : از اين مقدار پول ، پنج درهم آن براى من است و سه درهم باقى مانده براى تو مى باشد كه سه نان داشته اى ، ولى او نپذيرفت ؛ و چون به توافق نرسيدند، جهت حلّ اختلاف محضر مبارك امام علىّ عليه السلام شرفياب شدند.
وقتى موضوع را مطرح كردند، حضرت به صاحب سه نان فرمود: اى مرد! رفيق تو انصاف را رعايت كرده است و بهتر است كه به همان مقدار راضى باشى .
او در پاسخ گفت : قبول ندارم مگر آن كه پول ها به عدالت در بين ما تقسيم شود.
اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام اظهار نمود: من اگر بخواهم پول ها را به عدالت تقسيم كنم به ضرر تو مى باشد، چون حقيقت عدالت ، آن است كه يك درهم حقّ و سهم تو خواهد بود؛ و هفت درهم ديگر سهم صاحب پنج نان مى باشد.
آن شخص اعتراض كرد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! او حاضر بود كه سه درهم به من بدهد، ولى من نپذيرفتم ، اكنون شما مى فرمائيد كه تنها يك درهم سهم من مى باشد؟!
سپس افزود: يا اميرالمؤ منين ! تقاضا دارم برايم توضيح دهيد.
امام عليه السلام فرمود: شما روى هم ، هشت عدد نان داشته ايد، كه سه نفر با هم خورده ايد؛ و مجموع سهام ، 24 سهم مى شود كه 15 سهم حقّ صاحب پنج نان است ؛ و 9 سهم حقّ تو خواهد شد.
و صاحب پنج نان 13 از پانزدهم سهم خود را خورده است ، بنابر اين هفت سهم يعنى 7 درهم طلب دارد؛ و تو هم 13 يعنى 8 سهم از 9 سهم خود را خورده اى و يك درهم طلب دارى .
او هم راضى شد و قبول كرد، كه يك درهم حقّ اوست .
📚اعيان الشّيعة : ج 1، ص 343.
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆اهميّت كمك به همسر
مرحوم محدّث نورى و علاّمه مجلسى و ديگر بزرگان به نقل از حضرت اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام آورده اند:
روزى حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها مشغول پختن غذا بود، من نيز در تميز كردن مقدارى عدس به او كمك مى كردم .
در همين حال پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله وارد منزل شد؛ و پس از آن كه فاطمه زهراء را كنار اجاق آتش مشغول پختن غذا ديد؛ و نيز مرا در حال كمك به او مشاهده كرد، فرمود:
اى ابوالحسن ! سخنم را گوش كن ؛ و توجّه داشته باش كه من سخنى نمى گويم مگر آن كه خداوند مرا به آن دستور داده باشد.
سپس افزود: هر مردى كه همسرش را در اداره امور منزل ، يارى و كمك نمايد، به تعداد هر موئى كه در بدن دارد، ثواب يكسال عبادت نماز و روزه برايش ثبت مى گردد؛ و همچنين خداوند ثواب صابرين را به او عطا مى نمايد.
و هركس همسر و عيال خود را در كارهاى مربوط به منزل كمك و مساعدت نمايد و بر او منّت نگذارد، خداوند نام او را در ليست شهداء و صدّيقين ثبت مى نمايد و ... .
و سپس فرمود: بدان كه يك ساعت خدمت در منزل ، بهتر از يك سال عبادت مستحبّى است .
لذا هر مردى كه بدون منّت به همسر خود خدمت كند، همانا او در سراى محشر بدون حساب داخل بهشت مى گردد.
و خدمت به همسر، كفّاره گناهان كبيره مى باشد؛ و موجب خاموشى خشم و غضب خداوند و ازدياد حسنات و ترفيع درجات خواهد بود.
حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، در پايان فرمود:
اى ابوالحسن ! اين را هم بدان كه كسى به همسر و عائله خود كمك نمى كند مگر آن كه نسبت به مبداء و معاد معتقد باشد و نيز هدفش جلب رضايت خداوند و سعادت دنيا و آخرت باشد.
📚مستدرك الوسائل : ج 13، ص 48، ح 2، جامع الا خبار ص 102، بحار الا نوار: ج 104، ص 132، ح 1؛ و حكايت بسيارى طولانى بود كه به خلاصه نويسى ترجمه آن اكتفاء شد.
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆بخوانید بخاطر عزیزانتان!
نیکوس کازانتزاکیس نقل می کند که در دوران کودکی، یک پیله کرم ابریشم را بر روی درختی می یابد، درست هنگامی که پروانه خود را برای
خروج از پیله آماده می سازد. اندکی منتظر می ماند، اما سرانجام چون خروج پروانه طول می کشد تصمیم می گیرد این فرآیند را شتاب بخشد. با حرارت دهان خود آغاز به گرم نمودن پیله می کند، تا این که پروانه خروج خود را آغاز می کند. اما بال هایش هنوز بسته اند و اندکی بعد می میرد.
او می گوید: بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود، اما من انتظار کشیدن نمی دانستم. آن جنازه ی کوچک تا به امروز، یکی از سنگین ترین بارها، بر روی وجدان من بوده است. اما همان جنازه باعث شد درک کنم که یک گناه حقیقی وجود دارد: فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان. بردباری لازم است و نیز انتظار زمان موعود را کشیدن شاهد بودن وسختی کشیدن عزیزان و صبوربودن و مقاومت کردن، و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خدا برای زندگانی ما و فرزندانمان برگزیده است.
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆پنج نان و سوّمين نفر
در روايات متعدّدى وارد شده است :
روزى دو نفر مسافر جهت خوردن غذا و استراحت در محلّى فرود آمدند، يكى از آن دو نفر سه قرص نان و ديگرى پنج قرص نان همراه خود داشت .
در اين بين شخص ثالثى نيز از راه رسيد؛ و پس از سلام و احوالپرسى ، كنار آن ها نشست و هر سه نفر مشغول خوردن غذا شدند و آن هشت نان را، بطور مساوى خوردند تا سير گشتند.
شخص ثالث موقع خداحافظى مقدار هشت درهم در مقابل آنچه خورده بود، به آن ها داد و رفت .
و بين آن دو نفر صاحب نان ها نزاع در گرفت ؛ و صاحب پنج قرص نان گفت : از اين مقدار پول ، پنج درهم آن براى من است و سه درهم باقى مانده براى تو مى باشد كه سه نان داشته اى ، ولى او نپذيرفت ؛ و چون به توافق نرسيدند، جهت حلّ اختلاف محضر مبارك امام علىّ عليه السلام شرفياب شدند.
وقتى موضوع را مطرح كردند، حضرت به صاحب سه نان فرمود: اى مرد! رفيق تو انصاف را رعايت كرده است و بهتر است كه به همان مقدار راضى باشى .
او در پاسخ گفت : قبول ندارم مگر آن كه پول ها به عدالت در بين ما تقسيم شود.
اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام اظهار نمود: من اگر بخواهم پول ها را به عدالت تقسيم كنم به ضرر تو مى باشد، چون حقيقت عدالت ، آن است كه يك درهم حقّ و سهم تو خواهد بود؛ و هفت درهم ديگر سهم صاحب پنج نان مى باشد.
آن شخص اعتراض كرد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! او حاضر بود كه سه درهم به من بدهد، ولى من نپذيرفتم ، اكنون شما مى فرمائيد كه تنها يك درهم سهم من مى باشد؟!
سپس افزود: يا اميرالمؤ منين ! تقاضا دارم برايم توضيح دهيد.
امام عليه السلام فرمود: شما روى هم ، هشت عدد نان داشته ايد، كه سه نفر با هم خورده ايد؛ و مجموع سهام ، 24 سهم مى شود كه 15 سهم حقّ صاحب پنج نان است ؛ و 9 سهم حقّ تو خواهد شد.
و صاحب پنج نان 13 از پانزدهم سهم خود را خورده است ، بنابر اين هفت سهم يعنى 7 درهم طلب دارد؛ و تو هم 13 يعنى 8 سهم از 9 سهم خود را خورده اى و يك درهم طلب دارى .
او هم راضى شد و قبول كرد، كه يك درهم حقّ اوست .
📚اعيان الشّيعة : ج 1، ص 343.
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆كار براى پدرزن
موسى (علیه السلام ) در حال فرار از مصر، هنگامى كه به سر چاه ((مدين )) رسيد، دختران ((شعيب پيغمبر)) را ديد كه گوسفندان خود را براى آب دادن به آنجا آورده اند و در گوشه اى ايستاده و كسى رعايت حال آنها را نمى كند.
موسى به حالت آنها رحمت آورد و براى گوسفندان آنها آب كشى كرد.
دختران پس از مراجعت نزد پدر، جريان روز را براى پدر نقل كردند و او يكى از آنها را پى موسى فرستاد و او را به خانه خويش دعوت كرد.
پس از آشنا شدن با يكديگر، يك روز شعيب به موسى گفت :
- من دلم مى خواهد يكى از دو دختر خود را به تو، به زنى دهم ، به اين شرط كه تو هشت سال براى من كار كنى ، و اگر دلت خواست دو سال ديگر هم اضافه كن ، ده سال براى من كار كن (1).
موسى (علیه السلام) قبول كرد و به اين ترتيب داماد شعيب (علیه السلام ) شد(2)
1-اينكه داماد براى پدرزن كار كند، از رسوم قبل از اسلام بوده است و ريشه اين رسم دو چيز است :
اول : نبودن ثروت ، خدمتى كه داماد به پدر زن مى توانسته بكند منحصرا از طريق كار كردن براى وى بوده است .
دوم : رسم جهاز دادن ، كه جهاز دادن به دختر از طرف پدر يكى از رسوم و سنن كهن است . و پدر براى اينكه ، بتواند براى دختر خود جهيزيه تهيه كند ناگزير از آن بوده است كه داماد را اجير كند و به نفع دختر جهاز تهيه نمايد.
به هر حال در اسلام اين آئين منسوخ شد و پدر زن حق ندارد مهر را مال خود بداند هر چند هدفش اين باشد كه آن را صرف و خرج دختر كند. زيرا اين خود دختر است كه صاحب مال است و به هر نحو كه بخواهد مى تواند آن را به مصرف برساند.
2-نظام حقوق زن در اسلام ، صفحه 209 - 208
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
#داستان_آموزنده
🔆مرد مال باخته و کریم خان زند
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد.
خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله وفریاد می کنی؟
مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.
خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟
مرد می گوید من خوابیده بودم.
خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟
مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود .
مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!!
خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.
╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮
@MajaninalHossein
─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─