✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت سی یکم روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم و با انگش
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت سی دوم
سرم را پایین انداختم و گفتم : من مشکلی ندارم. دربارش خیلی وقته که فکر کردم.
پدر یکه خورد: خودت باید پای همه چیش وایسی. مطمئنی؟
- آره. میدونم.
- پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید!
آقاسید جلو میرفت و من از پشت سر راهنمایی اش میکردم. هردو روی تخت نشستیم، چند دقیقه ای در سکوت گذشت. بالاخره آقاسید پرسید: واقعا مطمئنید؟
- خیلی بهش فکر کردم؛ به همه اتفاقاتی که میتونه بیفته. خیلی وقته این تصمیم رو گرفتم.
- من از نظر مادی چیز زیادی ندارم!
- عیبی نداره. منم توقعی ندارم. فقط یه شرط دارم.
- بفرمایید!
- بدای عقد بریم شلمچه!
لبخند ریزی زد: پس میخواین همسنگر باشین!
- ان شاءالله.
#گره_زلف_خم_اندر_خم_دلبر_وا_شد
#زاهد_پیر_چو_عشاق_جوان_رسوا_شد...
🌸ادامه_دارد🌸
┅═┄⊰༻ @MajaninalHossein༺⊱┄═┅