eitaa logo
✿مَجٰـانین‌ُالحُـسَّین(؏)
1.7هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
62 فایل
به‌توکل‌نام‌اعظمش‌🙂✨ هرکس‌که‌حسینی‌است‌حقیرش‌مشمار دررتبه‌کبیراست‌صغیرش‌مشمار عنوان‌گدائی‌درش‌آقائی‌است آقاست‌گدای‌اوفقیرش‌مشمار🙂❤️‍🩹 #اینجا؟محل‌‌‌تجمع‌نوکرای‌آقا🥺☘️ +‌کپی؟ _روزمرگی و هشتگ های خود کانال❌️مابقی آزاد؛به شرط دعا برای شهادت خادمین✅️
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹صفحه: 498 💠سوره دخان: آیات 40الی 59 ╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮ @MajaninalHossein ─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شدم‌یه‌بچه‌هیئتی‌.. ╭─━━━━─╯"🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍 ╰─━━━━─╮ @MajaninalHossein ─━━🌱━━━─ ─━━━🌱━━─
بِسْمِ رَبِّ الشُّهَدٰا 🕊
شهید شناسی امروزمون رو به نیت خشنودی خدا و آقا صاحب الزمان ارواحنا فداه و ظهور آقا جانمون شروع میکنیم و ثوابش رو تقدیم میکنیم به آقا صاحب الزمان عج الله تعالی و فرجه الشریف و خانم زینب کبری سلام الله علیها 🌹
شادی روح شهدا به خصوص شهید فرید کرم پور حسن وند 5 صلوات هدیه میکنیم 🌹
از نوجوانی دوست داشت در نیروی انتظامی، یگان ویژه و مخصوصاً در ستاد مبارزه با مواد مخدر کار کند. سرانجام توانست در یگان ویژه مشغول شود. وقتی از سرانجام کارش با خانواده صحبت می‌کرد، می‌گفت: آرزو دارم مثل سردار سلیمانی برای کشورم مفید باشم. 
کارش خطرناک بود. معلوم نبود صبح که می‌رود، شب برمی‌گردد خانه یا نه. اما هر وقت نگرانی دل پدر و مادرش را می‌لرزاند، با آرامش می‌گفت: «حیات و زندگی متعلق به خداوند است و هر گاه امر کند، می‌تواند آن را از ما بگیرد.» انگار نه انگار که درباره مرگ صحبت می‌کرد.
شهریور ۱۴۰۱ بود و قرار بود فرید تازه جوانِ ۲۱ ساله عازم کربلا شود. فقط یک روز مانده بود به رفتنش، در محله رباط کریم وظایفش را انجام می‌داد که تصادف کرد و پایش آسیب دید. در راه رفتن مشکل داشت؛ اما مگر این چیزها باعث می‌شد بی‌خیال کربلا رفتن شود؟ هر چه به او می‌گفتند پایت آسیب دیده، نمی‌توانی، اذیت می‌شوی، نرو! حرفش فقط یک جمله بود: امام حسینی که مرا طلب کرده است خودش هم یاری‌ام می‌کند.
نمی‌توانم در خانه بنشینم به کربلا رفت و برگشت. فرمانده‌اش می‌خواست مرخصی بیش‌تری برایش رد کند تا وضعیت پایش بهتر شود، اما اغتشاشات شروع شده بود و فریدی که همیشه سریع دستورات فرمانده‌اش را انجام می‌داد، این بار حرف‌شنوی نداشت. در خانه آرام و قرار نداشت و می‌گفت: نمی‌توانم در خانه بنشینم و هم‌رزمانم در خیابان تنها باشند.
به خیابان‌های رباط کریم برگشت و مثل بقیه هم‌رزم‌هایش برای آرام کردن آشوب دست به کار شد. خانواده نگران حال و روزش بودند و هر روز به او زنگ می‌زدند و حالش را می‌پرسیدند. هر روز گوشی را جواب می‌داد و در جواب «مرخصی بگیر»های پدرش می‌گفت که فعلاً نمی‌تواند به مرخصی بیاید؛ چون وظیفه‌اش آرام کردن اغتشاشات و کمک به همرزمانش است.  تا اینکه ۳۱ شهریور رسید و دیگر جواب تلفن خانواده‌اش را نداد. 
چهارشنبه شوم: چهارشنبه ۳۰ شهریور بود که چند تا از همرزمان فرید در آشوب‌های کف خیابان مجروح شدند. فرید آن‌ها را به بیمارستان برد و به پرند برگشت. ساعت حدود ۱:۳۰ نیمه شب ۳۱ شهریور بود که خیابان‌ها خلوت و اغتشاشاگران به خانه‌هایشان برگشته بودند. فرید و دوستانش اکیپی سوار موتور در خیابان حرکت می‌کردند و در راه برگشت بودند.
فرید و دوستانش اکیپی سوار موتور در خیابان حرکت می‌کردند و در راه برگشت بودند. در عالم خودشان بودند، دور برگردان جاده را رد کردند که صدای غرش دیوانه‌وار نزدیک شدن یک پیکان به گوششان رسید. با سرعت ۱۰۰ یا ۱۱۰ کیلومتر بر ساعت به آن‌ها نزدیک می‌‌شد
باد سرعت پیکان به صورت چندتا از بچه‌ها خورد. فرمان را پیچاند، دورخیزی کرد و مستقیم به سمت وسط دسته موتورسوارها رفت. همه را درو می‌کرد و از موتورها به زمین می‌انداخت، موتورها هم به ماشین می‌خوردند و به یکدیگر و هر یک به سمتی پرت می‌شدند. فرید هم در دل اکیپ بود. 
صدای شکستن استخوان‌های فرید در صدای شکستن شیشه گم شد صدای برخورد کاپوت پیکان با چرخ و سپر عقب موتور فرید در خیابان پیچید. همه چشمشان بر جلوی پیکان میخکوب شد. فرید ۳ ـ ۴ متر بالاتر از سطح زمین در هوا بود، اما موتورش زیر کاپوت ماشین بر آسفالت ساییده می‌شد. انگار راننده پیکان برایش اهمیت نداشت چیزی که زیر ماشینش گیر کرده انسان است یا چیز دیگر؛ بی‌رحمانه گاز می‌داد و گاز می‌داد.
ارتفاع فرید هر لحظه کم و کم‌تر می‌شد و سرانجام با صدای مهیبی روی شیشه جلوی پیکان فرود آمد. شیشه شکست و دیگر پشت آن دیده نمی‌شد. تشخیص صدای شکستن استخوان‌ها از صدای شکستن شیشه و برخورد فرید با کاپوت ماشین و سپس آسفالت زبر و سفت خیابان خیابان آسان نبود. بر زمین افتاد و پیکان از روی بدنش گذشت، انگار که از روی یک سرعت‌گیر گذشته باشد. 
پیکان وحشیِ کورِ گرسنه شیشه جلوی ماشین شکسته بود و راننده دیگر نمی‌توانست چیزی ببیند، اما این اتفاق نه تنها باعث نشد پایش را بر ترمز فشار دهد؛ بلکه حریص‌تر و گرسنه‌تر از قبل دنبال طعمه می‌گشت تا شاید بتواند حداقل چند نفر بیشتر از آن‌ها را زیر بگیرد. همان طور که موتور زیر کاپوت ماشین گیر کرده بود، تا ۵۰۰ متر جلوتر همین طور گاز می‌داد و دنبال طعمه‌ای که نمی‌دید می‌گشت. انگار نه کسی بر شیشه‌ و کاپوتش سقوط کرده و چیزی هم زیر ماشینش گیر کرده است!
مردمی که هوادار پلیس هستند مردم به سمت نیروهایی که بر زمین افتاده بودند، می‌دویدند. آن‌هایی که هوشیار بودند، وحشت کردند. فکر می‌کردند مردم می‌خواهند کتکشان بزنند. اما آن‌ها را دوره کرده و موتورها و وسایل بچه‌ها را جمع کردند و به دستشان دادند؛ حتی کسی اسلحه‌ها را برای خودش برنداشت تا بعداً بتواند از آن در آشوب‌های خیابانی علیه نیروهای امنیتی استفاده کند. آن‌ها را از زمین برمی‌داشتند و با دلسوزی تحویل بچه‌های سبزپوش می‌دادند.
صدای نفس‌های فرید به فرمانده رسید فرید وسط خیابان افتاده بود و نفس نفس می‌زد. صدای نفس‌های فرید به گوش فرمانده که خودش هم روی زمین افتاده بود رسید. خواست بلند شود و به سمتش برود، اما تازه متوجه شد که پای راستش او را همراهی نمی‌کند. فرید از هوش رفته بود و کسی نمی‌توانست او را به هوش بیاورد. او را به بیمارستان بردند.
✿مَجٰـانین‌ُالحُـسَّین(؏)
همزمان بخونی و گوش کنی حس و حالش فرق میکنه‌ها:)
از طرفی دیگر پیکان به سمت جمعیت می‌رفت تا شاید بتواند مخفی شود و قسر در رود. اما بچه‌های یگان ویژه سریع‌تر از این حرف‌ها بودند. پیکان را دوره کرده، محمد قبادلو را از آن پیاده و دستگیرش کردند.